Mahdi Mirdamad - Shame Gharibone (320).mp3
4.24M
شام غریبونه...🖤
نه دیگه باغی مونده و نه دیگه باغبون
شام غریبونه ...🖤
همه یا سیلی خوردن و یا قدشون کمون
شام غریبونه...🖤
آروم آروم میره تو قتلگاه ساربون💔
#مداحی
#حاجمهدیمیرداماد
#شامغریبونه
____________
شام غریبان:
سپاه دشمن غروب عاشورا زنان را از خیمهها بیرون کردند و خیمهها را آتشزدند. در این هنگام زنان فریاد میزدند و چون چشمشان به کشتگان خود افتاد لطمه به صورت زدند.
عمر بن سعد غروب عاشورا سر امام حسین (ع) را با خولی اصبحی و حمید بن مسلم ازدی و سرهای یاران و خاندان او را که هفتاد و دو سر بود، به همراه شمر، قیس بن اشعث و عمرو بن حجاج و عزره بن قیس نزد ابن زیاد فرستاد.
عمر سعد خود با جمعی از لشکریانش آن شب را در کربلا ماند و روز بعد نزدیک ظهر پس از دفن کشتگان سپاه خود، همراه اهل بیت امام حسین (ع) و دیگر بازماندگان، به سمت کوفه حرکت کرد.
نقل کردهاند که در شب یازدهم محرم که شام غریبان بود، حضرت زینب (س) نماز شبش را ترک نکرد؛ اما به سبب ضعفی که او را فرا گرفته بود، نماز را نشسته خواند!
#لختی با دل :
ندیدم کس ب صبوری ات عمه جان...
دل خون است ...
اما راضی ب رضای معشوق...
کوفتی از عمق دشمنان را با جملهی:
"ما رایت الا جمیلا"
نهایت زیبایی را تو با صبرت تجلی کردی...
عمه جان ...
ببخش اگر غم هایم را غم خواندم ...
غم های من حتی قابل مقایسه با غم تو نیست...
من کجا و شما کجا ...
غم من دربرابر غم شما ب مانند قطره آب در مقابل دریا ست...
من اینهمه بی تاب ..
و شما میگویی "ما رایت الا جمیلا"...
ببخش اگر ادعای غم کردم ...
عمه جان ...
خجالت میکشم از شما که غم هایم را ب زبان بیاورم...
خواهر حسینم
التماس دعای فرج 💔
Shab11Moharram1399[03].mp3
3.32M
#زمینه
#حاجمیثممطیعی
#بابایمنالوداع💔
هیچ چیز دردناک تر از غم پدر نیست...
اونم برا ی دختر...
اخه...
دخترا بابایی ان😔💔
معراجعاشقانه🇵🇸
.•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• ویژهی محرم داستان کوتاه #نارینه قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
#نارینه
#مقتل_روزعاشورا
حضرت پس از آخرین وداع سوار بر اسب شدو برای کار زار مقابل دشمنان قرار گرفت بعد از موعظه و نصیحت و اتمام حجت شمشیر به دست گرفته این اشعار را خواند:
"من پسرعلی پرهیزگار و پاکدامن از خاندان هاشمم....
و همین برای مباهاتم کافیست....
جدم رسول خدا بزرگوار ترین مردم است......
مادرم فاطمه از فرزندان احمد است.......
و عمویم جعفر است که او راصاحب دو بال طیار میخوانند....
و کتاب خدا به جا در میان ما نازل شد و هدایت و وحی آن گونه که شایسته هست در میان ما یاداوری میشود...
ما مایه امان الهی برای همه مردم هستیم
به همین خاطر در میان مردم خرسندیم و اعلام میکنیم...
و ما عهده دار حوضیم و دوستانمان را می نوشانیم..با جام رسول خدا که هیچکس آن را انکار نمیکند....
و پیروان ما در میان مردم بهترین پیروانند...و
دشمنان ما در قیامت زیانکارانند....
وقتی که موعظه ها اثرنکرد و معرفی هم سودی نبخشید، امام علیه السلام آماده جنگ شد هر کس به وی نزدیک میشد کشته میشد به همین خاطر تعداد زیادی از دشمن هلاک شدند.
در این زمان عمربن سعد خطاب به لشگرخود گفت : آیا میدانید با چه کسی میجنگید، او فرزند علی کُشنده ی عرب است. از همه طرف بر او بتازید.
تیر اندازان به سوی آن حضرت تیر انداختند و بین او و اهل حرمش حائل شدند. گروهی خواستند به سمت خیمه ها بروند. در این حال حضرت فریاد زد :
"وای برشما ای پیروان آل ابی سفیان! اگر دین ندارید و از روز قیامت نمیترسید پس در این دنیای خود آزاد مرد باشید و به نیاکان خود توجه کنید اگرعرب هستید آن گونه که ادعا میکنید.
شمر گفت : پسرفاطمه چه می گویی؟
امام فرمود : من با شما جنگ دارم و شما با من، و زنان را جرمی نیست، این جاهلان و سرکشان و یاغیان خود را نگذارید به حرم من وارد شوند...!
شمرگفت : پسر فاطمه راست میگوید .
سپس فریاد زد: از حرم این مرد دور شوید و به سوی خودش بروید، به جان خودم قسم که او همتای با ارزشی است.
مردم بار دیگر به سوی او هجوم بردند، هرگاه حضرت اسبش رابه طرف فرات می برد، به اوحمله کرده و ایشان را از این کار باز میداشتند. دراین حال مالک بن نسرکندی شمشیر بر سر حضرت وارد آورد و خون از سرشان جاری شد حضرت به خیمه بازگشت و پارچه ای خواست وسرخود را با آن بست و عرقچین بر سر گذاشت و عمامه بر آن نهاد.
برای بار دوم با اهل بیتش وداع کرد درحالی که آنها را سفارش به صبر نمود و وعده ثواب و پاداش داد و فرمود: خداوند دشمنان شما را به انواع بلا عذاب خواهد کرد و در مقابل این مصائب، شما را به انواع نعمت ها عوض خواهد داد. زبان به شکایت باز نکنید و چیزی که از قدر و مقام شما بکاهد بر زبان نیاورید..!!
برای لحظه ای به خود آمدم. یعنی من از حسین فاطمه بیشترم یا از خانواده و اهل و بیت او که با این همه ظلم میفرماید: زبان به شکایت باز نکنید.
چرا همچون این عزیزان زبان به شکایت از درد و رنج و بیماری باز میکنم؟
به خودم جواب دادم: سرطان دارد تمام وجودم را میگیرد چطور شکایت نکنم؟ چطور وقتی درد دارم شاکی نباشم؟
اما حمید این طور بود . حمید راضی بود و تسلیم. هیچ شکایتی نمیکرد.
کاش من هم میتوانستم این طور باشم. یعنی میشد؟
" حضرت دوباره عازم میدان کار زارشد. نگاهی به اطراف کرد و سپس ندا داد:
ای مسلم بن عقیل و ای هانی بن عروه و ای حبیب بن مظاهر و ای زهیر بن قین.....و ای پهلوانان وفادار و ای اسب سواران کار زار چه شده شما را ندا میدهم جوابم را نمیدهید وشما را میخوانم، نمیشنوید، شماخوابید انتظار دارم بیدارشوید، آیا دوستی تان را از امامتان باز داشتید که او را یاری نمیکنید.
اینان بانوان رسولند، برخیزید ای بزرگواران و در برابر این سرکشان پست از حریم رسول دفاع کنید.
آن گاه دلیرانه به دشمن حمله کرد، درحالی که بسوی شان از هر طرف تیر می آمد و زخم های فراوانی را بر بدن حضرت وارد میکرد، ضعف ناشی از جراحات و جنگ سبب شد تا امام از حمله باز ایستاده و استراحتی کند .
در همین حال سنگی بر پیشانی مبارکشان نشست وپیشانی شان شکست.
خون چهره امام را فراگرفت، حضرت لباسش را بالا اورد و مشغول پاک کردن خون چهره شدند که تیری زهر آگین و سه پر (سه شعبه) برقلب مبارک امام علیه السلام فرود آمد . خون مثل ناودان بیرون می تراوید.
امام سر برداشت و به آسمان نگریست و زمزمه کرد :
"بسم الله و بالله و علی ملةِ رسول الله"
_به نام الله و به اعتماد به او و براساس آئین رسول خدا آغاز نمودم و به پایان میبرم.
آن گاه گفت: الهی تعلمُ انّهُم یقتلون رَجُلاً لیس علی وجه الارض ابن نبیٌّ غيره.
خدایا میدانی آنان کسی را می کشند که بر زمین جز او فرزند پیامبری نیست.
👇👇👇
امام تیر را بیرون کشید. (بسیاری نوشته اند از پشت بیرون کشید چون سه شاخه بود و کشیدن از جلو ممکن نبود.)
امام دست بر جای تیر می نهاد و خون بیرون آمده را در مشت جمع میکرد و به آسمان پرتاب میکرد و مشت دیگر که پر میشد بر صورت و محاسن می کشید و می گفت:
"با این صورت خضاب شده با خون، جدم رسول خدا را دیدار می کنم و قاتلان خود را یک یکی معرفی میکنم."
این سنگ و تیر کار امام را تمام کردند. پس از این امام به زمین افتاد و پیادگان نزدیک شدند تا کار امام را یک سره کنند.
بین شمر و ابوالجنوب(عبدالرحمان بن زیاد زهیر جعفی) درگیری و بحث پیش آمد. شمر میگفت چرا کار را تمام نمیکنی و او میگفت: خودت چرا کار را تمام نمی کنی؟
در همان لحظه عبدالله بن حسن _نوجوان امام مجتبی_ از خیمه بیرون دوید تا امام را یاری کند که با شمشیر بحر بن کعب و تیراندازی حرمله در دامان عمویش به شهادت رسید.
شمر در این لحظه قصد حمله به خیمه ها کرد. امام بر زمین افتاده بود.
شمر نیزه خود را در خیمه ی امام فرو برد و فریاد زد : آتش بیاورید تا خیمه و خیمه نشینان را بسوزانیم.
امام با صدایی که از حنجره ی تشنه برخاست فرمود: پسر ذی الجوشن، خدایت به آتش بسوزاند، برای سوزاندن خانواده و خیمه ام آتش می طلبی؟
در این هنگام شبث بن ربعی پیش آمد و شمر را سرزنش کرد و شمر از آتش زدن خیمه منصرف شد. گویا شمر نیزه اش را در خیمه ای فرو برد که امام سیدالساجدین در آن خیمه بود.
در زمان وقوع این حادثه زینب کبری بر تل ایستاده بود یا در کنار خیمه امام نظارهگر صحنه بود . گویا در این موقعیت است که بنا بر زیارت ناحیه مقدسه امام نگاهش را به سمت خیمه ها چرخاند و سپس چشم از خیمه ها گرفت و این لحظهای بود که شمر قصد قتل امام کرده بود.
امام پس از اصابت تیر به سینه به گونه چپ بر خاک افتاده بود. سیمای مطمئن و نگاه نافذش دشمن را از کشتن باز میداشت. برخی مثل سیدبن طاووس میگویند نعوذبالله پشت امام از نیزه مانند خارهای خارپشت شده بود.
حمید بن مسلم _گزارشگر سپاه عمر سعد_ میگوید: به خدا سوگند مرد گرفتار و مغلوبی را هرگز ندیدم که فرزندان و خاندان و یارانش کشته شده باشند و دلدار تر و پابرجا تر از آن بزرگوار باشد چون پیادگان بر او حمله می کردند با شمشیر به آنان حمله میکرد و آنان از راست و چپش می گریختند چنانچه گله گوسفند از برابر گرگی فرار کنند.
بار دیگر زرعة بن شر یا صالح بن وهب (بر سر اسم اختلاف است) یک ضربه ای بر کتف چپ امام فرود آورد و آن را شکافت و پس از آن ضربه ای بر گردن امام زد که حضرت به رو بر زمین افتاد. امام بار دیگر سر بلند کرد و سنان بن انس نیزه ای بر او زد و بار دیگر امام نقش بر زمین شد.
حضرت زینب در کنار خیمه یا بر روی تل ناظر صحنه بود و عمر سعد را مخاطب قرار داد و گفت: ای پسر سعد، ابا عبدالله را می کشند و تو تماشا می کنی؟
عمر سعد روی برگرداند در حالی که اشک بر گونه و محاسنش جاری بود.
حضرت زینب نا امید از عمر سعد فریاد زد: اما فیکم مسلم؟ بین شما مسلمانی نیست؟
اینجا شمر به سنان گفت : کار را تمام کن.
سنان گفت: این کار رو نمیکنم. از رسول خدا میترسم.
برخی نوشته اند خولی یا سنان وارد گودال شدند اما لرزان و هراسان بازگشتند.
شمر با سرزنش آن ها خودش وارد گودال شد ...
امام از عطش زبانش را به سختی در دهان می چرخاند. شمر طعنه زنان گفت: پسر ابی تراب! مگر تو باور نداری که پدرت بر حوض کوثر دوست دارانش را آب می نوشاند. صبوری کن تا از دست او آب بگیری!
آن گاه شمر لعنت الله بر سینه ی امام نشست.
چنگ زد و محاسن امام را فشرد. عرق بر پیشانی امام بود.
در مقتل خوارزمی آمده است که امام خطاب به شمر گفت: مگر نمیدانی من کیستم و مرا می کشی؟
شمر گفت: به خوبی تو را می شناسم. مادرت زهرا، پدرت علی مرتضی ، جدت محمد مصطفی و انتقام گیرنده ی خون تو خداست. با این همه بی پروا تو را می کشم.
لحظه ی شهادت، امام این گونه زمزمه می کرد:
واجّداه! وامحمدا! وابتاه! واعلیّاه! وااخاه! واحسناه!واغربتا! واعطشاه! واغوثاه! واقلة ناصراه! ااَقتل مظلوماً و جدی المصطفی واذبحُ عطشاناً وابن علی المرتضی و اترک مهتوکاً و امّی فاطمة الزهراء.
نوشته اند با قطع هر عضوی با زدن هر ضربه ای، جملات بالا را می گفت.(معالی البسطین، الدّمعة الساکبه)
هنگام شهادت امام زمین لرزید، تاریکی در شرق و غرب جهان پیدا شد. مردم را هراس و لرزشی فرا گرفت. خون تازه از آسمان بارید و منادی در آسمان صدا دا: به خدا کشتند، پسر امام و برادر امام، پدر ائمه، حسین بن علی را کشتند.
(سرخ فام شدن آسمان، اشک ریختن آسمان و سوگواری کائنات یکی از مسائلی است که در اکثر مقاتل ذکر شده است. )
#ادامه_دارد...
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
ویژهی محرم
داستان کوتاه #نارینه
قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
•┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈••
#قسمت_دوازدهم
شب سوم محرم بود با اینکه حال مساعدی نداشتم خودم را به مراسم رساندم. بعد از مراسم با فواد برگشتیم.
فواد گفت: ازحمید خبر داری؟
_نه، چطور؟
_شنیدم بیمارستانه.
بیمارستان! واژه ای آشنا و قابل درک. حمید اوضاع خوبی نداشت.
_کاش میشد بریم ببینیمش.
فواد گفت: فردا میام دنبالت تا باهم بریم. در یکی از خیابان ها بودیم که گفتم: فواد کاش میشد یه سر میرفتیم سمت کلیسای سرکیس.
با حیرت گفت: کجا؟ تو هنوز از مسجد امام حسین بیرون نیومدی مسیحی شدی!؟
لبخندم را به سختی قورت دادم.
_خوبه مامانت فکر میکنه میری هیئت. نری یک باره بگی مسیحی شدی ها. اصلا بهشون نگو، تو دل خودت نگه دار. اصلا چه معنی میده جار بزنی. راستی تو الان مرتد حساب میشی نکنه اعدامت کنن. راستی الان اعدامت میکنن؟ کی به کیه من الان مسیحی شدم. الان کی میفهمه که اعدامم کنن.
_نمیدونم میگن.
_نه بابا اینجوری که الان از بچه ها هر ۴۰ نفری یکیش نماز نمیخونه. پس مسلمون نیستن اعدام میشن؟ این حرف ها الکیه. جدیدا من متوجه شدم هرکی فقط میخواد گیر بده، نق بزنه. از جایی که هستن راضی نیستن میندازن گردن دین و بعد هم ...
_ولش کن حوصله این چیزها رو ندارم . بریم خونه، حالم خوب نیست.
_به پا سرما نخوری
وقتی به خانه رسیدم آخر شب بود و مادر تازه از مراسم خانگی برگشته بود.
روی تخت دراز کشیدم و کتاب را از روی پاتختی کنارم برداشتم و شروع کردم به خواندن :
**
" آمده است امام وقتی شهید شدند، اسب شان آمد و خود را به خون حضرت آغشته کرد و شیهه کنان به سوی خیمه راه افتاد. بانوان با شنيدن شیهه او از خیام خارج شدند و با دیدن اسب بدون سوار دانستند که امام به شهادت رسیده اند...
حضرت ولی عصر (عج)در زیارت ناحیه خطاب به جد خود چنین فرموده است..
"اسبت به قصد خیمه هایت شیهه کشان و گریان و شتابان راه افتاد، هنگامی که بانوان و کودکان اسب را سر به زیر و زینت را بر آن واژگون دیدند. پریشان و نالان برای آمدن به قتلگاه تو از خیمه ها بیرون آمدند و وقتی مشغول نوحه سرائی و عزاداری بودند، دشمنان برای غارت اموال آمدند.
دختران آل رسول و سایر بانوان برای عزیزانشان نوحه سرایی و گریه میکردند و همچنان دشمن مشغول غارت بودند و از هم سبقت میگرفتند.
گردنبند از دست زنان می کشیدند و گوش ها را برای ربودن گوشواره ها میدریدند.
حمید بن مسلم میگوید: به همراه شمر وارد خیمه امام زین العابدين که بیمار و ناتوان در بستر خوابیده بود، شدیم..
جمعی گفتند: آیا او را زنده بگذاریم؟
من گفتم: با این بیمار چه کار دارید؟
و بالاخره آن ها را از کشتن امام منصرف کردم، ولی آن ها زیراندازی را که از پوست گوسفند بود از زیر پای حضرت کشیدند و آن حضرت را روی زمین افکندند.
پس از غارت خیمه ها زنان را بیرون کرده و خیمه ها را آتش زدند آن هنگام حضرت زینب کبری نزد امام زین العابدين رفت وگفت: ای یادگار گذشتگان خیمه ها را آتش زدند، چه کار کنیم؟حضرت فرمود : خیمه ها را ترک کنید. علیکن بالفرار ...
زنان گریه کنان بیرون آمدند و گفتند: برای خدا ما را به قتلگاه حسین علیه السلام ببرید، وقتی زنان کشته ها رادیدند شیون کرده وبه عزاداری پرداختند.
راوی میگوید به خدا قسم من زینب(س) را از یاد نمی برم که برای حسین نوحه سرایی میکرد:
"یا محمدا... درود ملائکه بر تو، این حسین است که به خون آغشته و اعضایش جدا شده ودخترانت اسیرند...
به خدا شکایت می برم و از محمد مصطفی و علی مرتضی و فاطمه زهرا و حمزه سیدالشهدا داد خواهی میکنم.
این حسین است که سرش از قفا بریده شده و عمامه و ردایش غارت شده است.
سپس لب خود را بر گلوی بریده برادر نهاد و جایی را بوسید که پیامبر(ص) و علی(ع) و مادرش زهرا سلام الله علیه نبوسیدند.
سپس سکینه جسد پدر را در آغوش کشید که عده ای از بادیه نشینان او را از جسد امام جدا کردند.
سپس عمر سعد نداد : چه کسی داوطلب می شود که با اسب روی جسد حسین بتازد؟
ده نفر دواطلب شدند. خدا همگی آن ها را لعنت کند. اینان روی کمر امام با اسب آن قدر رد شدند که سینه و کمر امام نرم شد.
راوی می گوید: ولی این ده تن پیش ابن زیاد رسیدند یکی از آن ها گفت: ما سینه را بعد از کنر نرم کردیم با اسب های قوی هیکل"
ابن زیاد گفت: شما که هستید؟
گفتند : ما کسانی هستیم که با اسب هایمان آن قدر روی کمر حسین رفتیم تا استخوان های سینه اش نرم شد.
ابوعمر زاهد می گوید: ما به عشیره ی این ده نفر دقت کردیم؛ دیدم همه ی آن ها زنازاده هستند. بعد ها مختار آن ها را دستگیر کرده و دست و پای آن ها را به میله های آهنی بست و بر آن ها اسب تاخت تا مردند.
👇👇👇👇
#نارینه
#شامغریبان
غروب روز دهم محرم(عاشورا) پس از آتش زدن خیمه ها کودکان هر کدام به سویی رفته بودند حضرت زینب پس از جمع کردن شان متوجه شد که دو نفراز آن ها نیستند، نگران به هرسو میرفت تا این که آن دو را درگوشه ای درحالی که پیش هم خوابیده بودند یافت. وقتی حرکت شان داد ناگهان متوجه شد آن ها از تشنگی و گشنگی و ترس جان داده اند.
دشمن وقتی از این امر آگاه شدند، از ابن سعد خواستند به باقیمانده افراد امام آب بدهند.
وقتی که اجازه داده شد، آب آوردند اما کودکان از نوشیدن آب سر باز میزدند و میگفتند چگونه بنوشیم حال آن که فرزند رسول خدا تشنه به شهادت رسید...
حضرت زینب کودکان پا برهنه و گرسنه و تشنه را در اطراف خود دید که همه به او پناه آورده و می نالند. برخی نیز از نداشتن پرده و پوششی ناراحتند حضرت زینب با همفکری ام کلثوم تصمیم گرفتند همه را جمع کرده وامام زین العابدين را درمیان شان جای دهند.
سپس هردو به نگهبانی بپردازند. این جمع مصیبت دیده ودرسوگ عزیزان نشسته جز اشک و آه چیزی نداشتند.
وضعیت بازماندگان به گونه ای بود که آن شب خواب به چشم ها نیامد. حضرت زینب آن شب علی رغم همه ی رنج ها و سختی ها، زخم ها ( زینب سلام الله سپر تازیانه بچه ها بود، بدن و صورتش کبود شده بود. با پای برهنه دنبال بچه ها در بیابان میگشت.)
آن شب نماز شب را نشسته خواندند.
به نقل از امام سجاد امام حسین در اخرین لحظه های وداع به وی گفته بود: خواهرم در نافله ی شب مرا یاد کن.
می گویند در آن شب سخت، همسر وفادار امام حسین علیه السلام که کودک شیرخوارش را هم از دست داده بودک در آن شب غریب و غم بار _شاید در کنار خیمه ی سوخته_این گونه می سرود:
ان الذی کان نورا یستضاء به
بکربلا قتیل غیر مدفون
سبط النبی جزاک الله صالحه
عنا جئت خسران الموازین و ... الی اخر
معنی: آن که خود نور بود و سرچشمه ی روشنایی، کشته شده و پیکرش بر زمین مانده است. تو همچون کوهی بودی که با ما با مهرورزی و دین ورزی رفتار می کردی. پس از تو چه کسی یار یتیمان و نیازمندان و درماندگان خواهد بود!
پس از تو تنها خواهم ماند تا آن گاه که در میان ریگزار و خاک دفن شوم.
حضرت رباب، این عاشق سوخته دل در فراق همسرش یک سال بر سر قبر حسین سکنی گزید. زیر سایه نمیرفت. کدام عاشق این چنین بر سر مزار معشوقش می نشیند. آن هم یک سال؟
و آن قدر زیر آفتاب سوزان ماند تا به حسین رسید. یک سال بیشتر از حسین دوام نیاورد و به او ملحق شد. رباب بیش از آن که برای فرزندش بگرید برای حسینش، همسرش ، امامش میگریست.
شام غریبان خانواده ی پیامبر و شکیبایان عاشورا ، با آه و درد و سوز و ساز ونماز و زمزمه به صبح رسید.
گویا اندک آبی نیز به آنان رساندند. حتی نوشته اند که دختر کوچک حسین، با دیدن آب گریست و ظرف را در دست گرفت تا به گودال قتلگاه برساند.
امام سجاد علیه السلام در این لحظه ها در تب می سوخت. حضرت زینب تمام شب در کنار او به عبادت و پرستاری مشغول بود.
شب یازدهم، شب آمدگی برای رنج های بزرگ تر بود. کربلا پایان نیافته بود.
اکنون آغازی در پایان بود و بدایت رسالت سنگین زینبی.
#ادامهدارد...
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
معراجعاشقانه🇵🇸
#نارینه #شامغریبان غروب روز دهم محرم(عاشورا) پس از آتش زدن خیمه ها کودکان هر کدام به سویی رفته بود
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
ویژهی محرم
داستان #نارینه
قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
•┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈••
#قسمت_سیزدهم
.
با فواد به بیمارستان رفتیم. با پرس و جو فهمیدیم حمید در آی سیو است. از فضا وبوی بیمارستان حالم بد میشد.
به راهرو مربوطه که رسیدیم صدای گریه و یاحسین یاحسین گفتن هایی بلند شد.
جلوتر رفتیم. دیدم دو خانم در آغوش هم گریه میکنند. مردی دست به دیوار گرفته و شانه هایش میلرزد.
اما زنی را دیدم که چادر بر صورتش افکنده بود و تسبیحش را میچرخاند. ازهمه آرامتر او بود. گاهی شانه هایش می لرزید.
فواد جلو رفت و با پسر جوانی که اشک چشم هایش را پاک میکرد نگاه کرد.
نگاه فواد به طرف من برگشت. آب دهانش را قورت داد و خیره ی من بود.
حساب کار دستم آمد. حالت تهوع داشتم. سقف بیمارستان دور سرم می چرخید. حمید رفته بود .
چقدر زیبا رفت. چهارم محرم به عشقش رسید.
خواهرش که فهمید ما دوستان حمید هستیم در حالی که گریه میکرد گفت: حمید عاشق امام حسین بود. همش میگفت من تو محرم میرم.
پرستارش میگفت تا لحظه ی آخری که زبونش میچرخید ذکر یاحسین رو داشت. بعدش هم که بیهوش شد. میدونم الان پیش اربابشه.
خودم را بین زمین و آسمان معلق میدیدم. حالت تهوعم بیشتر شده بود. فواد که حالم را دید زیر بغلم را گرفت و مرا از بیمارستان بیرون برد.
با چه حالی خودم را به خانه رساندم.
مادر سرمی به دستم وصل کرد و فقط پلک بستم.
خواب دیدم حمید را که با لبخند نگاهم میکند. لباس سرتا پا سپیدی پوشیده بود. گفت: دیدی گفتم فرهاد اصلا درد نداشت. ارباب اومد بالای سرم.
دستش را گرفتم و در حالی که گریه میکردم گفتم: حمید من کی قرار بیام؟
گفت: خیلی زود...
سرش را پایین انداخت. لبخندش را جمع کرد و با قیافه ای جدی گفت: فقط نمازت رو یادت نره. اینجا اولین چیز از نماز میپرسن.
رویش را برگرداند و به سمتی اشاره کرد
: سلام کن. یه سلام به امام حسین ...
مثل او دست به سینه بردم و گفتم
السلام علیک یا اباعبدالله
***
چشم هایم را باز کردم. بدنم سبک شده بود. انگار تمام دردهایم رفته بود. نمیدانم چه حالی بودم. هم ترسیده بودم و هم انگار روحم گشاد شده بود.
لیوان آب را به سختی به دهان بردم.
کتاب را از کنارم برداشتم و از جایم نیمخیز شدم. نمی خواستم این ثانیه ها را ازدست بدهم. میخواستم این کتاب را تماما بخوانم.
ورق زدم رسیدم به ...
"
👇👇👇👇
#نارینه
خولی که حامل سر مبارک امام حسین بود شب دیر وقت به منزلش رسید و سر را درون تنور گذاشت، همسرش وقتی باخبر گشت، گفت: وای برتو سر فرزند رسول خدا را آوردی؟بخدا دیگر هرگز سر من و تو روی یک بالش قرار نخواهد گرفت...
زن خولی میگوید : به تنور نگاه میکردم در حالی که نوری از طرف آن به آسمان میرفت و مرغان سفیدی را می دیدم که در اطراف تنور پرواز می کردند...
وقتی خولی سرمبارک را مقابل ابن زیاد گذاشت گفت: شتر مرا از طلا و نقره بار کن، زیرا که من پادشاه باشکوهی را کشتم کسی را که در کودکی به دو قبله نمازخوانده و بهترین مردم از نظر نسب است، بهترین مردم را از نظر پدر و مادر کشتم...
ابن زیاد غضبناک شد و گفت: وقتی میدانستی که حسین این چنین فضیلتی دارد پس چرا وی راکشتی؟ در برخی مقاتل میگویند مقدار کمی به او پول داد اما برخی می گویند چیزی عایدش نشد.
ابن سعد لعنه الله علیه بعد از ظهر روز یازدهم محرم با اهل بیت اباعبدلله دستورحرکت داد و امرکرد آن ها را بر شترهایی که حتی زین هایشان به غارت رفته بود سوارکنند...حضرت زینب وقتی با این امر روبرو شد فرمود:
"ای پسرسعد خداوند روسیاهت گردانت به این مردم دستور میدهی که ما را سوار کنند...حال آنکه ما امانات رسول خداییم به اینها بگو ازما دور شوند ماخود با کمک یکدیگر سوار خواهیم شد...
راوی میگوید مردم از آنجا دور شدند و حضرت باخواهرش ام کلثوم اهل بیت را سوار کردند. سپس به سراغ امام زین العابدین رفت وفرمود: ای برادر زاده برخیز وبر شتر سوار شو.
امام بر اثر شدت بیماری چون نمیتوانست برخیزد، عصای خود را برداشت و به آن تکیه داد و نتوانست سوار شود...لرزید...و بر زمین افتاد وقتی شمر این منظره را دید به سوی حضرت آمد در حالی که در دستش تازیانه بود به حضرت جسارت کرد و آن حضرت فریاد می زد...افسوس جدم...افسوس ای محمد...افسوس ای حسن...افسوس ای حسین...
در این حال حضرت زینب گریه کرد و فرمود: وای برتو ای شمر..حال یتیم خاندان نبوت و فرزند رسالت و هم قسم با تقوا و تاج خلافت زین العابدين(ع) را مراعات کن.
اعتراض حضرت زینب سبب شد تا شمر از امام دور شود بالاخره امام را سوار کردند و از شدت ضعف و ناتوانی نتوانست بنشیند.
در این هنگام ابن سعد گفت: دوپایش را از زیر شکم شتر ببندید..همه ی افراد که سوار شدند.
حضرت زینب نگاه به اطراف کرد وجز بدن های روی زمین و سرهای بالای نیزه ها که در دست افراد دشمن بود، کسی را ندید...پس فریاد زد و از غربت خود گفت و برادران خود را یاد کرد وگفت: وای از گرفتاری های بعد از تو ای اباعبدلله...
راوی می گوید: وقتی که این ها را به این حال دیدم به یاد حرکتشان از حجاز افتادم که چقدر در عزت و بزرگی بودند ناخواسته به حالشان گریستم. در این زمان بانوی سالمند وسیاه پوستی را دیدم که به نزد حضرت زینب رفته او را سوار کرد..وقتی که پرسیدم این بانو کیست گفتند: جناب فضه. خدمت گزار حضرت فاطمه (س)بود...
وقتی آنها از کربلا رفتند دفع اجساد روز دوازدهم محرم انجام شد...
صبح آن روز زنان بنی اسد که در نزدیکی نحر علقمه زندگی می کردند از کربلا می گذشتند، که دیدند پیکر مطهر شهدا روی زمین افتاده و باد صبا بر آنها می وزد...
شگفت زده به محله خود برگشتند و آن چه دیده بودند به مردان خود گفتند:
حال که دختر رسول خدا را یاری نکردید، پس برخیزید آلودگی های گناه را از خود پاک کرده و بدن های شریف را به خاک بسپارید..
مردان پذیرفتند و به کربلا و قتلگاه آمدند . دریکی از مقاتل امده بنی اسد اجساد را دفن کردند.
در مقتل دیگری آمده : هرچه سعی کردند بخاطر بریده بودن شهدا آنها را نشناختند...
در این هنگام سواری آمده و گفت: چه میکنید؟گفتند می خواهیم این بدن های پاک را به خاک بسپاریم ولی امکان شناسایی آنها نیست...با شنیدن این سخن سوار از اسب پیاده شد و درمیان کشتگان ناگاه نظرش به جسد حضرت اباعبدلله حسین افتاد...
او را در آغوش کشیده و گریه میکرد ومیگفت: پدرم! با کشتن تو چشم بدخواهان روشن و بنی امیه شاد شد...
سپس قدری از بدن دور شده و خاک روی زمین را کنار زد، در این وقت قبر آماده ای نمایان شد و آن بدن را در همان جا به خاک سپرد...
نقل شده که بنی اسد گفتند هنگامی که آن مرد ناشناس می خواست بدن شریف حضرت امام حسین(ع) را دفن کند ما خواستیم کمکش کنیم..
باخضوع وخشوع فرمود: من به تنهایی این کار را انجام میدهم.
گفتیم:ای برادر عرب چگونه به تنهایی می خواهی این کار را انجام دهی درحالی که تمام عضوها ازهم جداست...
آن شخص گریه شدید کرد و فرمود: "بامن کسی هست که در این کار کمکم می کند"
👇👇👇
سپس حضرت دوکف دست خود را زیر بدن شریف حضرت امام حسین(ع)برده ومیگفت:
به نام الله وبا اعتماد الله و در راه الله وبر آیین رسول خدا (ص).
این همان است که خدا ورسولش وعده داده بودند...سپس بدون همکاری و همراهی کسی به درون قبر رفت..میگویند او را دیدیم که گریان، صورت خود را بر گلوی شریف آن حضرت گذاشت ومیگفت: خوشابه حال سرزمینی که بدن شریفت را در بر گرفته است...
آن گاه قبر را با خاک پوشانده، با انگشت روی آن نوشت: این قبر حسین ابن علی بن ابی طالب است همان کسی که تشنه و غریب او را کشتند...
سپس با او روانه شدیم وقتی چشمش بر بدنی افتاد،خود را بر آن افکنده میبوسید ومیفرمود:
ای قمر بنی هاشم بعداز توخاک برسر دنیا...
به امر امام قبری آماده کردیم، حضرت خود پیکرقمربنی هاشم (حضرت ابوالفضل) را به خاک سپرد...دو بدن دیگر هم آن جا بود، آن شخص به ما دستور داد که آن ها را دفن کنیم..در این هنگام به ما گفت محل دفن حضرت حسین را که شناختید...، گودال اول نیز متعلق به اهل بیت و نزدیکان آن حضرت است. از جمله آنها حضرت علی اکبر (ع) و در گودال دوم اصحاب حضرت دفن شدند، و اما قبری که در آن فقط یک نفر آرمیده و نزدیک به راس شریف است حامل پرچم حضرت حسین (ع) حبیب بن مظاهر است.
آن شجاعی که بدنش کنار مسناه است حضرت عباس بن امیرالمومنین است و آن دوبدن که در کنارش بود و دفن کردند از فرزندان امیرالمومنین می باشند...
از این پس هر کس نام و نشان صاحبان این قبرها را پرسید، آن چه را می دانید بگویید...
گفتیم:ای برادر عرب شما را به حق بدنی که به تنهایی دفن کردید بفرمایید که شماکیستید؟
فرمود:من امام شما علی بن الحُسین، زین العابدین هستم آن گاه از دیده ها پنهان شد...!
وقتی سپاه ابن زیاد به کوفه رسیدند آفتاب غروب کرده بود لذا بیرون شهر کوفه گروهی از نگهبانان و مامورین برای خودشان خیام برپا کردند و فرزندان رسول خدا و ایتام آل محمد در طرف دیگر بدون پناهگاه و خیمه شب را سپری کردند.
نقل شده که شخصی می گوید:
من از حج برگشته بودم و بی خبر از همه جا وقتی داخل کوفه شدم همه دکان ها بسته بود و مردم در وضع عجیبی بودند..هم شادی میکردند و هم گریه...از پیرمردی وضع عجیب شهر را پرسیدم. .دستم را گرفت وبه کناری کشاند..سپس بلند بلند گریه کرد وگفت: گریه وشادی این ها برای دو لشکر است که یکی به قتل رسید و دیگری پیروز شد...
گفتم:کدام دوسپاه؟
گفت: لشکر حسین (ع)که کشته شد و لشکر
ابن زیاد که پیروز شدند.
سپس بلندبلند گریه کرد. هنوز سخنش تمام نشده بود که صدای شیپور شنیدم و پرچم های برافراشته ای را در دست سپاهی دیدم که وارد شهر شدند ناگاه چشمم به سر امام حسین (ع)افتاد که هاله ای ازنور آن را در بر گرفته بود.
در این حال امام زین العابدين(ع)را دیدم که بر روی شتر بدهنه سوار بود و از زانوی حضرت خون می آمد و بانویی را دیدم سوار برشتر.
گفتم:این کیست؟
گفتند:ام کلثوم است که فریاد می زد:"ای اهل کوفه نگاهتان را از ما بردارید."
ابن سعد دستور داد سرهای شهدا را بر نیزه ها کرده و پیشاپیش اهل بیت (ع)حمل کنند. مردم به دیدن اسرا آمدند و ذریه رسول خدا را که در آن وضع دیدند گریستند. حضرت زین العابدين(ع) با صدای ضعیف فرمود: ای مردم به خاطر ما گریه میکنید؟ پس چه کسی ما را کشت؟
در محله ای زنی با ایمان در خانه اش بر سجاده اش نشسته بود و از کربلا خبری نداشت. باشنيدن سر و صدا فوری بر فراز بام رفت تا ببیند چه خبر است که دید سپاه زیادی می آیند و سرهایی همچون ماه بر فراز نیزه ها و گروهی هم اسیر همراهند وپیشاپیش آنها زنیست که کودک چهار ساله در آغوش داردو از آن زن آب می خواهد.آن زن مومنه به حال آنان گریست و از فراز بام به حضرت زینب گفت:شما از کدام قوم هستید؟فرمود:ما از آل محمدیم.
آن زن با ناراحتی گفت: نام شما چیست؟فرمود:من زینبم. پدرم علی بن ابی طالب و مادرم فاطمه زهرا(س).
آن زن که ام حبیب از کنیزان امام حسن (ع)بود ایشان را شناخت، گریان ونالان لباسها و لوازمی را برای حضرت زینب آورد و تقدیم کرد.ولی ستمکاران تمام آنها را گرفتند و بردند.
شخصی به نام مسلم جساس می گوید:
وقتی این صحنه ها را مشاهده نمودم ناخودآگاه آن چنان سیلی به صورت زدم که بیم آن می رفت دید خود را از دست بدهم. 👇👇👇
امام زین العابدين را دیدم در این میان که از فشار وگرمی زنجیر خون از رگهای گردنش جاریست واین جملات را بیان می فرمود:
"ای مردم بدکار باران بر شهر شما نبارد، شمایید که حرمت جدمارا در میان ما مراعات نکردید.
آن هنگام که در قیامت ما و رسول خدا و شما جمع شدیم چه جوابی خواهید داشت.
ما را بر کوهان های برهنه حرکت دادید آن چنان که گویی ما نبودیم که دین را در میان شما به پا کردیم.
علیه ما شادمانه کف می زنید و حال آن که جمع ما را پراکنده کردید.
آیا جدم رسول خدا نبود که مردم را از بیراهه ها به راه آورد؟ وای برشما..."
#ادامه_دارد
🔵❌یکی بود یکی نبود
❌یه روز یه خانم مثل هر روز بعد از کلی آرایش کنار آینه , مانتو تنگه و کفش پاشنه بلنده شو پا کرد و راهی خیابونای شهر شد ...
❌همینطوری که داشت راه میرفت ...👣
❌وسط متلک های جوونا یه صدایی توجهش رو جلب کرد :
❌خواهرم حجابت !!
❌خواهرم بخاطر خدا حجابت رو رعایت کن !!
❌نگاه کرد ، دید یه جوون ریشوئه
❌از همون ها که متنفر بود ازشون با یه پیرهن روی شلوار و یه شلوار پارچه ای داره به خانم های بد حجاب تذکر میده
❌به دوستش گفت من باید حال اینو بگیرم و گرنه شب خوابم نمیبره
مرتیکه سرتاپاش یه قرون نمی ارزه ، اون وقت اومده میگه چکار بکنید و چکار نکنید ...
❌تصمیم گرفت مسیرش رو به سمت اون آقا کج کنه و یه چیزی بگه که دلش خنک بشه ...
❌وقتی مقابل پسر رسید چشماشو تا آخر باز کرد و دندوناش رو روی هم فشار داد و گفت تو اگه راست میگی چشمای خودتو درویش کن با این ریشای مسخره ات
❌بعدم با دوستش زدن زیر خنده و رفتن
❌پسر سرشو رو به آسمون بلند کرد و زیر لب گفت :
❌خدایا این کم رو از من قبول کن !!
❌شبش که رفت خونه به خودش افتخار میکرد ...
❌گوشی رو برداشت و قضیه رو با آب و تاب برای دوستاش تعریف میکرد
❌فردای اون روز دوباره آینه و آرایش و بعد که آماده شد به دوستاش زنگ زد و قرار پارک رو گذاشت
❌توی پارک دوباره قضیه دیروز رو برای دوستاش تعریف می کرد و بلند بلند میخندیدند
❌شب وقتی که داشت از پارک برمی گشت یه ماشین کنار پاش ترمز زد : خانمی برسونیمت ...
❌لبخند زد و گفت برو عمه تو برسون بعد با دوستش زدن زیر خنده
❌پسره از ماشین پیاده شد و چند قدمی کنار دختر قدم زد و بعد یک باره حمله کرد به سمت دختر و اون رو به زور سمت ماشین کشید
❌دختر که شوکه شده بود شروع کرد به داد و فریاد
❌اما کسی جلو نمیومد
❌اینبار با صدای بلند التماس کرد
❌اما همه تماشاچی بودن
❌هیچ کدوم از اونایی که تو خیابون بهش متلک مینداختن و زیباییشو ستایش میکردن ، حاضر نبودن جونشون رو به خطر بندازن
❌دیگه داشت نا امید میشد که دید یه جوون به سمتشون میدوه و فریاد میزنه :
❌آهای ولش کن بی غیرت !!
❌مگه خودت ناموس نداری ؟؟
❌وقتی بهشون رسید ، سرشو انداخت پایین و گفت خواهرم شما برو
و یه تنه مقابل دزدای ناموس ایستاد !!
❌دختر در حالی که هنوز شوکه بود و دست و پاش میلرزید یک دفعه با صدای هیاهو به خودش اومد و دید یه جوون ریشو
از همونا که پیرهن رو روی شلوار میندازن
از همونا که به نظرش افراطی بودن
افتاده روی زمین و تمام بدنش غرق به خونه
ناخودآگاه یاد دیروز افتاد
اون شب برای دوستاش اس ام اس فرستاد :
❌وقتی خواستن به زور سوارش کنند ، همون کسی از جونش گذشت که توی خیابون بهش گفت : خواهرم حجابت !!
❌همون ریشوی افراطی و تندرو
💥مثل شهید امر به معروف علی خلیلی
🌹 شادی روح همه ی شهدا صلوات 🌹
🆔 @pedarefetneh 🔜 #پدرفتنه
🆔 @pedarefetneh2 🔜 #پدرفتنه