🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
خداوندا...
ای آرزوی دل مشتاقان ...
و ای نهایت آرزوی عاشقان...
دوست داشتنت را از خودت میخواهم...
و دوست داشتن...
آنان ک تو را دوست دارند...
ای یگانه معشوقم...
🦋صبحتون پر از مهر یگانه خالق 🦋
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#ذکر_روز
۲شنبه ۲۸مهر ۱۳۹۹🌸
۲ربیع الاول ۱۴۴۲🍂
۱۹اکتبر ۲۰۲۰🌹
یا قاضی الحاجات
۱۰۰مرتبه 🦋
التماس دعا 🌹
【-میدونے رفیق ...
ماهنوزشهادتےبیدردمیطلبیم!
اماغافلازاینکھشهادتروجز
بھاهلدردنمیدهند🥀】
•➕• ↷ @sajadeh
🌹🌿🌹🌿🌹🌿
مراسم دانش آموختگی دانشگاه امام حسین (ع) بود
فرماندهان نظامی ایستاده بودند.
حضرت آقا از پله ها رفتند بالا
و روی جایگاه آمدند ...
فرماندهان، فرمانده کل قوا را که دیدند
احترام نظامی گذاشتند
احترام حاجی اما جور دیگر بود و با همه فرق داشت ...
یک دست به احترام معمول،
کنار سر گذاشته بود
یک دست هم روی سینه؛
میدانستم ...
هیچ کار حاجی بی حکمت نیست
پرسیدم:
حاجی، عرف نظامی اینه که برای احترام
دست رو کنار سر میزارن!
این دست که روی سینه گذاشتی دیگه قضیه ش چیه ...؟!
گفت: حس کردم آقا نگرانه
دست گذاشتم رو سینم، تا بگم:
حاج قاسم فدات بشه آقای من ...🙃🍃
#سردارشهیدحاجقاسمسلیمانی
#کتابسلیمانیعزیز
@sajadeh
🌹🌿🌹🌿🌹🌿
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_هفتاد_و_سوم
ساعت از نیمه شب گذشته بود، ولی خواب از چشمان آشفته و اشکبار من سراغی نمیگرفت. مجید همانطور که روی زمین نشسته و سرش را به تشک تکیه داده بود، خوابش برده و دستش به نشانه دلگرمی، همچنان روی دست سرد من مانده بود. خوب می دانستم که در پالایشگاه چه کار سخت و سنگینی دارد و از اینکه با این حالم اینهمه عذابش داده و حتی شامی هم تدارک ندیده بودم، دلم به درد آمد.
دستم را از زیر انگشتان گرمش به آرامی بیرون کشیدم و آهسته از روی تخت پایین آمدم. نگاهی به صورت خستهاش انداختم که هنوز در خوابی سبک بود و با گامهایی کوتاه از اتاق بیرون رفتم. خانه در سکوتی تلخ و سنگین فرو رفته و انگار در و دیوار هم بوی غم میداد. به امید اینکه خنکای آب وضو دلم را آرام کند، وضو گرفتم و سجادهام را گشودم. چادر نمازم را سر کردم و به نیت آرامش قلبم دو رکعت نماز خواندم.
حق با مجید بود، باید خودم را آماده میکردم تا پا به پای مادر این راه سخت و طولانی را طی کنم و در این مسیر طاقت فرسا، بایستی مایه امید و آرامش مادر میشدم، نه مثل امشب که همه توانم را درآغاز راه باختم و بدون اینکه به یاری دل بیقرار و دست تنهای عبدالله بروم، فقط خون دلم را به کام همسر مهربانم ریختم، هرچند این وظیفهای بود که آوردنش به زبان ساده بود و حتی خیال روزهای عملی کردنش، پردههای نازک دلم را میلرزاند. نمازم را با گریه بیصدایم تمام کردم، دستانم را به دعا به سمت آسمان گشودم و با چشمانی که به امید اجابت زیر پرده اشک به چله نشسته بود، خدا را خواندم که شفای مادرم را هر چه زودتر مرحمت کرده و به دل من که این همه بیتابی میکند، آرامشی ماندگار عنایت فرماید..
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_هفتاد_و_چهارم
یک قطعه دیگر از کمپوت آناناس در دهان خشک مادر گذاشتم که دست ناتوانش را بالا آورد و با صدایی آهسته گفت: «بَسه مادر جون، دیگه نمیخوام.» نگاهم به چشمان گود رفته و گونههای استخوانیاش افتاد، باز چشمانم لرزید و دوباره هوای باریدن کرد که با گفتن «چقدر هوا گرمه!» از جا بلند شدم و به بهانه زیاد کردن درجه فن کوئل، چشمان بیقرارم را از مادر پنهان کردم. در این مدت که از عمل جراحی و شروع شیمی درمانیاش میگذشت، آموخته بودم که چطور در برابر صورت زرد و موهایی که هر روز کم پشتتر و بدنی که مدام لاغرتر میشد، صبر کنم و با صورتی که به ظاهر میخندد، به قلب افسرده مادر امید ببخشم.
با کنترل سفید رنگی که روی میز بود، دمای فن کوئل را چند درجه خنکتر کردم و از پنجره بزرگ اتاق، نگاهی به حیاط بیمارستان انداختم و مجید را دیدم که در حاشیه باغچه گلکاری شده حیاط قدم میزد. در این دو سه هفتهای که درمان مادر آغاز شده بود، مجید و عبدالله با هم هماهنگ کرده و هر بار یکی برای کمک به من و مادر به بیمارستان میآمدند. محمد و ابراهیم هم یکی دو باری که مجید نتوانسته بود شیفتش را تغییر دهد، سری میزدند، ولی آنها هم در این فصل سال به شدت درگیر کارهای نخلستان شده و فرصت زیادی برای رسیدگی به مادر نداشتند.
نگاهم به مجید مانده بود که مادر با صدایی کم رمق پرسید: «الهه جان! از خونه چه خبر؟» به سمتش چرخیدم و همچنان که روی صندلی کنار تختش مینشستم، با لبخندی مهربان پاسخ دادم: «همه چی سر جاشه، حال همه هم خوبه! فقط همه دلشون برا شما تنگ شده! چند شب پیش ابراهیم و لعیا اومده بودن، ساجده خیلی بهانه شما رو میگرفت. لعیا میگفت هر دفعه که میخوان بیان ملاقات، ساجده التماس میکنه که اونم با خودشون بیارن.» سپس دست سرد و نحیفش را میان انگشتانم گرفتم و با امیدواری ادامه دادم: «انشاءالله این دفعه که اومدید خونه، دعوتشون میکنیم، بیان دور هم باشیم.» آهی کشید و گفت: «دلم برای بچهها خیلی تنگ شده! بخصوص برای یوسف! تا این بچه به دنیا اومد، من اینجوری شدم و اصلاً فرصت نشد یه بار درست حسابی بغلش کنم.» از شنیدن این حرفش دلم غرق غم شد، ولی باز به روی خودم نیاوردم و با خندهای کوتاه گفتم :«انشاءالله این دوره هم تموم میشه و میاید خونه.» چقدر سخت بود شعله کشیدنهای آتش دلم را پنهان کنم و به جای همه غم و غصههایم، فقط لبخند بزنم.
پس از ساعتی، سرانجام از بودنِ کنار مادر دل کَندم و از اتاق بیرون آمدم و همین تنهایی کافی بود تا کوه اندوه باز بر سرم آوار شده و سیلاب اشکم را جاری کند. کوله بار ناراحتیهایم به قدری سنگین بود که با هر قدمی که بر میداشتم احساس میکردم همه توانم تمام میشود. دستم را روی نرده آهنی راه پله بیمارستان میکشیدم و پلههای طولانیاش را به سختی طی میکردم و نفهمیدم چه شد که چادرم زیر پایم ماند و تعادلم را از دست دادم که با صورت روی کفپوش سرامیک بیمارستان افتادم و نالهام بلند شد. حالا فرصت خوبی بود که هر چه از غم بیماری مادر و دردی که صبورانه تحمل میکرد، در دل تنگم عقده کرده بودم، فریاد بزنم و اشک بریزم. کف دستم را روی زمین گذاشتم و به سختی خودم را بلند کردم. یکی از دندانهایم در لبم فرو رفته و خون شکاف لبم با خونی که از بینیام راه افتاده بود، یکی شده و روی سنگهای سفید راهروی بیمارستان میچکید. بیتوجه به چند نفری که برای کمک دورم جمع شده بودند، به سختی برخاستم و با پاهایی که دیگر رمقی برایشان نمانده بود، خودم را به کنار راهرو کشاندم و پیکر بیحالم را روی نیمکت رها کردم.
تمام صورتم از گریه خیس شده و نه از دردی که همه بدنم را گرفته بود که به حال مصیبتبار مادرم گریه میکردم. هر کسی چیزی میگفت و میخواست به هر وسیلهای کمکم کند و من چیزی جز شفای مادرم نمیخواستم. با گوشه چادر سورمهای رنگم، اشک و خون را از صورتم پاک کرده و با تنی که از اندوه و درد میلرزید، قدم به حیاط گذاشتم. مجید همچنان کنار حیاط بیمارستان ایستاده و بیخبر از حال من، گلهای باغچه حاشیه حیاط را نگاه میکرد که از صدای دمپاییهایم که روی زمین کشیده میشد، به سمتم چرخید و با دیدن صورت خونی و خیس از اشکم، وحشتزده به سمتم دوید. مات و مبهوتِ لب و بینی زخمیام، دستم را که به یاری به سمتش دراز شده بود، گرفت و کمکم کرد تا روی نیمکت سبز رنگ کنار حیاط بنشینم و با صدایی که از نگرانی به لرزه افتاده بود، پرسید: «چه بلایی سر خودت اُوردی؟»
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد