📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت صد و شصت و هشتم
نمیدانستم باید چه کنم که بیش از این خانه و سرمایه خانوادگیمان به تاراج نوریه و برادرانش نرود و فکرم به جایی نمیرسید که میدانستم با آتش عشقی که نوریه به جان پدرم انداخته، هیچ حرفی در گوشش اثر نمیکند. از دست ابراهیم و محمد و عبدالله هم کاری بر نمیآمد که تمام نخلستانها به نام پدر بود و کسی اختیار جابجا کردن حتی یک رطب را هم نداشت، ولی باز هم نمیتوانستم بنشینم و تماشاگرِ بر باد رفتن همه زندگی پدرم باشم که از شدت خشم و غصهای که پیمانه پیمانه سر میکشیدم، تا صبح از سوز زخمهای سینهام ناله زدم و جام صبرم سرریز شده بود که هر بار که مجید تماس میگرفت، فقط گریه میکردم.
هرچند نمیتوانستم برایش بگویم چه شده و چه بر سر قلبم آمده، ولی به بهانه دردهای بدنم هم که شده، گریه میکردم و میدانستم با این بیتابیها چه آتشی به دلش میزنم، ولی من هم سنگ صبوری جز همسر مهربانم نداشتم که همه خونابههای دلم را به نام سردرد و کمردرد به کامش میریختم تا سرانجام شب طولانیِ تنهاییام سحر شد و مجید با چشمانی سرخ و خسته از کار و بیخوابی دیشب به خانه بازگشت. دیگر خنکای صبحگاهی زمستان بندر برایم دلچسب نبود که از فشار غصههای دیشب لرز کرده و روی کاناپه زیر پتوی ضخیمی دراز کشیده بودم و مجید، دلواپس حال خرابم، پایین پایم روی زمین نشسته بود و مدام سؤال میکرد: «چی شده الهه جان؟ من که دیروز میرفتم حالت خوب بود.»
در جوابش چه میتوانستم بگویم که نمیخواستم خون غیرت را در رگهایش به جوش آورده و با نیشتر بیحیاییهای برادران نوریه، عذابش دهم. حتی نمیتوانستم برایش بگویم دیشب آنها در این خانه بودند و از حرفهایشان فهمیدم که برای تمام اموال پدرم کیسه دوختهاند، چه رسد به خیال کثیفی که در خاطر ناپاکشان دور میزد و باز تنها به بهانه حال ناخوشم ناله میزدم که آنچه نباید میشد، شد و نوریه همان اول صبح به در خانه آمد.
مجید در را باز کرد و نوریه با نقاب پُر مِهر و محبتی که به صورت سبزه تندش زده بود، قدم به خانه گذاشت و روی مبل مقابلم نشست. در دستش چند عدد کتاب بود و مدام با نگاهش من و مجید را نشانه میرفت تا اطلاعات جدیدی دستگیرش شود. مجید مثل اینکه دیگر نتواند حضور پلیدش را تحمل کند، به اتاق خواب رفت و من هم به بهانه سرگیجه چشمانم را بسته بودم تا نگاهم به چهره نحسش نیفتد. با کتابهایی که در دستش گرفته بود، میدانستم به چه نیتی به دیدنم آمده و پاسخ احوالپرسیهایش را به سردی میدادم که با تعجب سؤال کرد: «تو دیشب خونه بودی؟!!!» از شنیدن نام دیشب چشمانم را گشودم و او در برابر نگاه متحیرم، با دلخوری ادامه داد: «من فکر کردم دیشب با شوهرت رفتی بیرون، ولی صبح که دیدم شوهرت تنها اومد خونه، فهمیدم دیشب خونه بودی. پس چرا در رو واسه داداشهای من باز نکردی؟ یه ساعت پایین تنها نشسته بودن تا من و عبدالرحمن برگردیم، خُب میومدی پایین ازشون پذیرایی میکردی! داداشم میگفت اومده بالا در زده، ولی در رو باز نکردی!»
از بازگویی ماجرای دیشب وحشت کردم که میدانستم صدای نوریه تا اتاق خواب میرود و از واکنش مجید سخت میترسیدم که پتو را کنار زدم، مضطرب روی کاناپه نیمخیز شدم و خواستم پاسخی سرِ هم کنم که ابرو در هم کشید و گفت: «من که خیلی ناراحت شدم! عبدالرحمن هم بفهمه، خیلی بهش بر میخوره!» در جواب اینهمه وقاحت نوریه مانده بودم چه بگویم و مدام نگاهم به سمت اتاق خواب بود که مجید از شنیدن این حرفها چه فکری میکند که نوریه کتابهایش را روی میز شیشهای مقابلش گذاشت و با صدایی آهسته شروع کرد: «این کتابها رو برات اُوردم که بخونی. یکیاش درمورد عقاید وهابیته، سه تای دیگه هم راجع به خرافاتی که شیعهها به هم میبافن! درمورد اینکه بیخودی گریه زاری و عزاداری میکنن و به زیارت اهل قبور میرن و از اینجور کارها! که البته میدونی همه اینا از مصادیق شرک به خداست! خیلی خوبه! حتماً بخون!»
و من که خبر آوردن این کتابها را دیشب از میان قهقهه مستانه برادرانش شنیده بودم، به حرفهایی که میزد توجهی نمیکردم و در عوض از اضطراب برخورد مجید، فقط خدا را میخواندم تا این ماجرا هم ختم به خیر شود و او همچنان به خیال خودش ارشادم میکرد: «ببین ما وظیفه داریم اسلام اصیل رو به همه دنیا معرفی کنیم! باید همه مردم دنیا بدونن دین اسلام چه دین خوب و کاملیه! ولی تا وقتی ننگ و نکبت شیعه به اسم اسلام خودش رو به امت اسلامی میچسبونه، هیچ کس دوست نداره مسلمون بشه! باید همه دنیا بفهمن که این رافضیها اصلاً مسلمون نیستن تا انقدر مایه آبروریزی اسلام نشن!»
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
♥️ #امام_باقر (ع) فرمودند:
🌴 الحَسَنُ و طَلاقَةُ الوَجْهِ مَكْسَبةٌ للمَحبّةِ و قُرْبَةٌ مِن اللّهِ . و عُبوسُ الوَجْه و سُوء البِشْر مَكْسَبةٌ للمَقْتِ و بُعْدٌ مِن اللّهِ
🍃 چهره شاد و روىِ باز، وسيله جلب محبّت و مايه تقرّب به خداست و ترشرويى و گرفتگى چهره، سبب جلب دشمنى و مايه دورى از خداست.
📖 تحف العقول، 296
#اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی جات خالیه سردارم😔خیلییی
#دوسِت_دارم_دعا_کن_بیام_ب_راهت
☀️بسم الله الرحمن الرحیم ☀️
اینان کسانی هستند
که سرمایه وجودشان را تباه کردند،
و آنچه را همواره به دروغ [به عنوان شریکان خدا به خدا] نسبت می دادند
[گم شده] از دستشان می رود.
هود /۲۱💟
💜صبحتون پر از نظر
یوسف زهرا(عج)💙
@sajadeh
❄️♥️❄️♥️❄️♥️❄️♥️❄️
بابا مهدی...
دلم تنگ است...
انگار..
در حصار دلتنگی ب شدت تنگ شده...
بیا و این دل را ...
از حصار های اطرافش نجات ده...
ای منجی دلم...
دلم ب مستحبی خوش است ک جوابش واجب است:
السلام علیک یا یوسف فاطمه(عج)
س.حججی
@sajadeh
❄️♥️❄️♥️❄️♥️❄️♥️❄️
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت صد و شصت و نهم
و بعد لبخندی تحویلم داد تا باور کنم تا چه اندازه دلش برای اسلام میتپد و با لحنی به ظاهر مهربان ادامه داد: «تو این کتابها رو بخون تا اطلاعات دینیات افزایش پیدا کنه! ما همهمون به عنوان یه مسلمون وظیفه داریم به هر وسیلهای که میتونیم برای نابودی این رافضیها تلاش کنیم تا اسلام از شرّ شیعه نجات پیدا کنه! حالا هر کس به یه روشی این کار رو میکنه؛ یکی مثل من و تو فقط میتونه کتاب بخونه و بقیه رو راهنمایی کنه، یکی که امکانات مالی داره، اموالش رو در اختیار مجاهدین قرار میده. یکی هم که توانایی جنگیدن داره، میره سوریه و عراق و افغانستان تا در راه خدا جهاد کنه و این رافضیها رو به جهنم بفرسته!» و حالا نه فقط از ماجرای دیشب که از اراجیفی که از دهان نوریه بیرون میزد و به نام جهاد در راه خدا، ریختن خون مسلمانان شیعه را مباح اعلام میکرد و میدانستم همه را مجید میشنود، دلم به تب و تاب افتاده بود.
هر چند از ترس توبیخ پدر نمیتوانستم جوابی به سخنان شیطانیاش بدهم و فقط دعا میکردم زودتر شرش را از خانهام کم کند که با انگشتان لاغر و استخوانیاش، کتابها را روی میز شیشهای به سمتم هُل داد و با حالتی دلسوزانه تأکید کرد: «فقط این کتابها با هزینه بیتالمال تهیه شده و تعدادش خیلی زیاد نیس! وقتی خودت خوندی، به شوهرت و برادرهات هم بده بخونن تا توی ثوابش شریک شی!» و من به قدری سرگیجه و حالت تهوع گرفته بودم که دیگر نمیفهمیدم چه میگوید و شاید از رنگ پریدهام فهمید حوصله خطابههایش را ندارم که بلاخره بساط تبلیغ وهابی گریاش را جمع کرد و رفت و من بار دیگر روی کاناپه افتادم.
حالا منتظر خروج مجید از اتاق و جوشش خون غیرت در جانش بودم که نه تنها نوریه تا توانسته به مذهب تشیع توهین کرده بود، بلکه تکلیف ماجرای دیشب هم باید برایش روشن میشد و همین که صدای بسته شدن در بلند شد، مجید از اتاق بیرون آمد. صورتش از غیظ غیرت سرخ شده و به وضوح احساس میکردم تمام بدنش از ناراحتی میلرزد، ولی همین که نگاهش به رنگ سفیدم افتاد، سراسیمه به سمت آشپزخانه رفت و بلافاصله با قوطی شیر و ظرف خرما بازگشت. فرصت نکرده بود شیر را در لیوان بریزد و میخواست هر چه زودتر حالم را جا بیاورد که خودش خرماها را دانه دانه در دهانم میگذاشت و وادارم میکرد تا شیر را با همان قوطی بزرگ بنوشم و باز دلش قرار نگرفت که دوباره به آشپزخانه رفت و پس از چند لحظه با سفره نان و شیشه عسل کنارم نشست.
به روی خودش نمیآورد از زبان زهرآلود نوریه چه شنیده و هر چند هنوز چشمانش از خشمی غیرتمندانه میسوخت، ولی به رویم لبخند میزد و با مهربانی برایم لقمه میگرفت. کمی که حالم بهتر شد، سرش را پایین انداخت تا مبادا خشم جوشیده در چشمانش، دلم را بلرزاند و با صدایی گرفته پرسید: «دیشب اینجا چه خبر بوده الهه؟» و دیگر دلیلی نداشت بر زخم قلبم سرپوش بگذارم که همه چیز را از زبان نوریه شنیده بود و چه فرصتی بهتر از این که لااقل کمی از دردهای مانده بر دلم شکایت کنم که مظلومانه نگاهش کردم و گفتم: «دیشب ساعت هفت بود که برادرهای نوریه اومدن. خودشون کلید داشتن و اومدن تو خونه، یعنی فکر کنم بابا بهشون کلید داده بود. من ترسیدم یه وقت بیان بالا، برای همین فوری در رو از تو قفل کردم. یکی شون اومد بالا و در زد، ولی من ساکت یه گوشه نشسته بودم تا اصلاً نفهمن من خونه ام. بعد هم رفتن پایین تا بابا و نوریه برگشتن.»
صورتش هر لحظه برافروختهتر میشد و با هر کلامی که میگفتم، نگاهش از عصبانیت بیشتر آتش میگرفت و مثل اینکه دیگر نتواند حجم خشم انباشته در سینهاش را تحمل کند، فریادش در گلو شکست: «الهه! من وقتی شب تو رو تو این خونه تنها میذارم و میرم، خیالم راحته که بابات تو همین خونه اس، خیالم راحته که حواسش به دخترش هست! اونوقت بابات اینجوری از ناموسش مراقبت میکنه؟!!! کلید خونهاش رو میده دست یه عده غریبه تا هر وقت خواستن بیان تو این خونه و تن زن من رو بلرزونن؟
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت صد و هفتادم
با نگاه معصومانهام به چشمان مردانهاش پناه بردم و التماسش کردم: «مجید! تو رو خدا یواشتر! بابا میشنوه!» و نتواستم مانع بیقراری قلب غمزدهام شوم که شیشه بغضم شکست و میان گریه ناله زدم: «مجید! بابام همه زندگیاش رو از دست داده. بابام همه زندگیاش رو به نوریه و خونوادهاش باخته. مجید! دیگه بابام هیچ اختیاری از خودش نداره...» و هر چند نمیتوانستم آنچه از زبان ناپاک برادران نوریه درباره خودم شنیده بودم، برای محرم اسرار دلم بازگو کنم، ولی تا جایی که شرم و حیا اجازه میداد، غمهای قلبم را پیش چشمانش زار زدم که دستِ آخر، از جام زهری که به کامش میریختم، جانش به لب رسید که به چشمان اشکبارم خیره شد و با کلماتی شمرده جواب تمام گلایههایم را داد: «الهه! ما از این خونه میریم!»
از حکم قاطعانهاش، بند دلم پاره شد و با نفسی که به شماره افتاده بود، نجوا کردم: «مجید! این خونه بوی مامانم رو میده...» و نگذاشت جملهام به آخر برسد و با خشمی که بیشتر بوی دلواپسی میداد، بر سرم فریاد کشید: «الهه! این خونه داره تو رو میکُشه! بابا و نوریه دارن تو رو میکُشن! روزی نیس که از دست نوریه زار نزنی! روزی نیس که چهار ستون بدنت از دست نوریه نلرزه! میفهمی داری چه بلایی سرِ خودت و این بچه میاری؟!!!» و بعد مثل اینکه نگاه نحس برادر نوریه پیش چشمانش تکرار شده باشد، دوباره نگاهش از خشم شعله کشید: «اونم خونهای که حالا دیگه کلیدش افتاده دست یه مُشت آدم سگ چشم!!!»
و دلش نیامد بیش از این به جُرم دلبستگی به خانه و خاطرات مادرم، مجازاتم کند که با نگاه عاشقش از چشمان اشکبارم عذرخواهی کرد و با لحن گرم و مهربانش اوج نگرانیاش را نشانم داد: «الهه جان! عزیزم! تو الان باید آرامش داشته باشی! من حاضرم هر کاری بکنم که تو راحت باشی، ولی تو این خونه داری ذره ذره آب میشی! الهه! ما تو این خونه زندانی شدیم! نه حق داریم حرف بزنیم، نه حق داریم فکر کنیم، نه حق داریم به اون چیزهایی که عقیده داریم عمل کنیم! فقط بخاطر اینکه تو این خونه یه دختری زندگی میکنه که شیعه رو کافر میدونه! خُب من شیعه هستم و حقم اینه که مجازات بشم، ولی تو چرا باید بخاطر منِ شیعه اینهمه عذاب بکشی؟ تو که دکتر بهت اونقدر سفارش کرد که نباید استرس داشته باشی، چرا باید همش اضطراب داشته باشی که الان نوریه میفهمه شوهرت شیعهاس و خون به پا میکنه! بخدا بخاطر خودم نمیگم، من تا حالا تحمل کردم، از اینجا به بعدش هم بخاطر گل روی تو تحمل میکنم، ولی من نگران خودتم الهه! بخدا نگران این بچهای هستم که هر روز و هر شب فقط داره گریه تو رو میبینه! به روح پدر و مادرم، فقط بخاطر خودت میگم!»
با سرانگشتانم پرده اشک را از روی چشمانم کنار زدم تا تصویر سیمای همسر مهربانم پیش چشمانم واضح شود و بعد با صدایی که به سختی از لایه سنگین بغض میگذشت، گفتم: «مجید! نوریه اومده که همه این خونه زندگی رو از چنگ بابام دربیاره! اون اومده تو این خونه تا همه هویت مارو ازمون بگیره! اگه منم از این خونه برم، اون صاحب همه این زندگی میشه! همه خاطرات مامانم رو از بین میبره!» که نگاهم کرد و پاسخ این همه تلاش بینتیجهام را با دلسوزی داد: «الهه جان! مگه حالا غیر از اینه؟ این خونه که به اسم باباست، ما هم اینجا مستأجریم، دیگه بود و نبود ما تو این خونه چه فرقی میکنه؟ همین حالا هم هر وقت بابا بخواد، ما رو از این خونه بیرون میکنه، همونجوری که عبدالله رو بیرون کرد.»
از طعم تلخ حقیقتی که از زبانش میشنیدم، دلم به درد آمد. حقیقتی که میدانستم و نمیخواستم باور کنم که ملتمسانه نگاهش کردم و گفتم: «مجید! مگه نمیگی حاضری برای راحتی من، هر کاری بکنی؟ پس اجازه بده تا زمانی که میتونم تو این خونه بمونم! اجازه بده تا وقتی میتونم، تو خونه مامانم بمونم!» از چشمانش میخواندم که چقدر پذیرفتن این خواسته برایش سخت است و باز در مقابل چشمانم قد خم کرد و با مهربانی پاسخ داد: «هر جور تو میخوای الهه جان!» و من هم میخواستم ثابت کنم تا چه اندازه پای عشقش ایستادهام و چقدر از نوریه و مسلک تکفیریاش بیزارم که نگاهش کردم و زیر لب گفتم: «مجید! این کتابها رو بریز دور. نمیدونم اگه اسم خدا و پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) توش اومده، بریز تو آب جاری که گناه نداشته باشه. فقط این کتابها رو از این خونه ببر بیرون.»
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت صد و هفتاد و یکم
برای چند لحظه به ردیف کتابها خیره شد، سپس نگاهم کرد و با صدایی گرفته پرسید: «نمیخوای بخونیشون؟» و در برابر چشمان متعجبم با دل شکستگیِ عجیبی ادامه داد: «مگه نمیگی عزاداری ما شیعهها برای اهل بیت (علیهمالسلام) فایده نداره، خُب اگه میخوای این کتابها رو هم بخون...» که به میان حرفش آمدم و با دلخوری عتاب کردم: «مجید! یعنی تو عقیده اهل سنت رو با این وهابیها یکی میدونی؟!!! یعنی خیال میکنی منم مثل نوریه فکر میکنم؟!!!»
و شاید این سؤال را پرسیده بود تا همین جواب را از من بشنود که اینچنین به دهانم چشم دوخته بود تا ببیند همسر اهل سنتش چقدر با یک وهابی افراطی فاصله دارد که با اعتقادی که از اعماق قلبم ریشه میگرفت، قاطعانه اعلام کردم: «من اگه با تو سرِ عزاداری و سینهزنی محرم و صفر بحث میکنم، برای اینه که اعتقاد دارم این عزاداریها سودی نداره. من میگم به جای اینهمه گریه و زاری، از راه و روش اون امام پیروی کنید! من حتی روز عاشورا که میرسه از اینکه امام حسین (علیهالسلام) و بچههاش اونجوری کشته شدن، دلم میسوزه، ولی نوریه روز عاشورا رو روز جشن و شادی میدونه! نوریه میگه شیعهها کافرن، چون برای امام حسین (علیهالسلام) عزاداری میکنن! میگه شیعهها مشرک هستن، چون میرن زیارت امام حسین (علیهالسلام)! اینا اصلاً شیعه رو مسلمون نمیدونن، ولی من به عنوان یه دختر سُنی، با یه مردِ شیعه ازدواج کردم و بیشتر از همه دنیا این مرد شیعه رو دوست دارم! نه من، نه خونوادهام، نه هیچ اهل سنتی، شیعه رو کافر نمیدونه! من با تو بحث میکنم تا اختلافات مذهبیمون حل شه، ولی نوریه اعتقاد داره باید همه شماها رو بکشن تا شیعه رو ریشهکَن کنن!»
و او همانطور که سرش پایین بود، زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با لبخندی لبریز ایمان زمزمه کرد: «پس فاتحهمون خوندهاس!» و شاید میخواست صورت غمزدهام را به خندهای باز کند که خندید و با شوخطبعی ادامه داد: «اگه نوریه بفهمه این بالا چه خبره، من رو یه راست تحویل برادرای مجاهدش میده تا برم اون دنیا!» و این بار نه از روی شیطنت که از عصبانیتی که در چشمانش میغلطید، خنده تلخی کرد و باز میخواست دل مرا آرام کند که با نگاه مهربانش به وجودم آرامشی دلنشین بخشید و با متانتی مؤمنانه پاسخ داد: «الهه جان! خیالت راحت باشه! تا اونجایی که از دستم برمیاد یه کاری میکنم که نوریه چیزی نفهمه! تو فقط آروم باش و به هیچی فکر نکن!» و بعد در آیینه چشمانش، تصویر ندیده حوریه درخشید که صورتش به لبخندی شیرین گشوده شد و با احساسی عمیق، اوج محبت پدرانهاش را به نمایش گذاشت: «تو فقط به حوریه فکر کن!»
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
#به_یاد_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
خدایا عشق به انقلاب اسلامی و رهبر کبیر انقلاب چنان در وجودم شعلهور است
که اگر...
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات🌸
•➕• ↷ @sajadeh
🍁بسم الله الرحمن الرحیم🍁
و نیست هیچ جنبندهای در زمین
مگر بر خداست روزی او و میداند قرارگاهش و آرامگاهش را به جملگی در کتابی روشن است.
هود/۶
توکل کن بهش😉
💜صبحتون شهدایی ❤️
#ذکر_روز
۱شنبه ۱۶آذر ۱۳۹۹❄️
۲۰ربیع الثانی ۱۴۴۲🌧
۶دسامبر ۲۰۲۰💧
یا ذالجلال و الاکرام
۱۰۰مرتبه 🦋
التماس دعا 💙