بـابـا جـان....
شـــرمندهـ😔
_____
خــدا کنه بهم نگــی تموم فرصــتت...
دعــا بکن ک خوبـ بــشم آقا ب #حــرمتت💔
"تـــو"
«هــمـان نــگاه قــشنـگ خــدا بــ مــنی»
بـــرادر شــهیــدم...
ای بــهـتریـنم...
میــلادت خجــسته بـاد...
مــرا فــراموش نــکنی ...
___
ب قــول خودت دعــا کــن رو ســفید شـم💔
میلاد : ۲۱تیر ۱۳۷۰
شهادت: ۱۸مرداد ۱۳۹۶
♥️💜💛💚🧡💙
این ســاقی کوثـر امیــر المومنـین اسـت
که ساق دوشــش حضـرت روح الامیـن اسـت
______♥️
اوج کـمال و عــشق احـمد نور خاتـم
لمــس وجود فاطـمه معـراج حیــدر😍
___________♥️
گرمــای دست مرتضــی جـنات کوثـر😉
او زیر چـشمی شوهـر خود را نظـر کرد..
______________________♥️
با یک نظـر قلـب علی زیـر و زبر کرد😉
این عشق اوج عــشق معنای حضور اسـت
نور علی نور اسـت امشب غـرق نور است🤩!
___♥️
🥀بادا مبارک وصلت زهرا و حیدر🥀
روز ازدواج مــباااارک🍃
معراجعاشقانه🇵🇸
👤 #مردی_در_آینه 💥 #قسمت_نود_ویک_نقطه_مشترک حس عجيبي داشتم ... از طرفي فضاي بيرون از ماشين نظرم ر
👤 #مردی_در_آینه
💥 #قسمت_نود_ودو_طبقه_بندی
با تعجب داشت بهم نگاه مي کرد ... نمي تونست علت اونجا بودن من رو پيدا کنه ...
دوباره نگاهش برگشت روي دنيل ... انگار منتظر شنيدن حرفي از طرف اون بود ... يا شايد قصد گفتن چيزي رو داشت که مي خواست اون رو با توجه به شرايط بسنجه ...
نگاهش گاهي شبيه يک منتظر بود ... و گاهي شبيه يک پرسشگر ...
در نهايت دنيل سکوت رو شکست ...
- رنگ هوا نشون ميده به زمان نماز خيلي نزديک شديم ... اگه اشکال نداره نزديک ترين مسجد توقف کنيم ... دلم مي خواد ورودمون رو به کشور اسلامي با نماز شروع کنم ...
و نگاهش چرخيد سمت خانومش ... اون هم لبخند زد و از اين پيشنهاد استقبال کرد ...
- منم بسيار موافقم ... اما گفتم شايد از اين پرواز طولاني خسته باشيد و بخوايد اول بريد هتل ... و الا چه بهتر ...
مرتضي دوباره نيم نگاهي به من انداخت ... از جنس نگاه هاي قبل ...
- فقط فکر اين رفيق مون رو هم کرديد که خسته نشه؟ ...
با شنيدن اين جمله تازه دليل دل دل کردن نگاهش رو فهميدم ... مونده بود چطوري به من بگه ...
- مي دونم من اجازه ورود به مسجد رو ندارم ...
از بريدگي اتوبان خارج شد ... در حالي که مي شد تعجب و آرام شدن رو توي چهره اش ديد ...
- قبل از اينکه بيام در مورد اسلام تحقيق کردم ... و مي دونم امثال من که کافر محسوب ميشن حق ندارن وارد مراکز مقدس بشن ...
حالا ديگه کامل خيالش راحت شده بود ...
معلوم بود نمي دونست چطوري اين رو بهم بگه ... اما از جدي بودن کلامم ذهنش درگير شد ...
خوندن چهره اش از خوندن چهره ساندرز براي من راحت تر بود ... یه خصلت جالب ...
خصلتي که من رو ترغيب مي کرد تا بقيه ايراني ها رو هم بسنجم ...
دلم مي خواست بدونم ذهنش براي چي درگيره ...
حدس هاي زيادي از بين سرم مي گذشت ... که فقط يکي شون بيشترين احتمال رو داشت ...
مشخص بود که مي خواد من از اين سفر حس خوبي داشتم ...
و شايد مي ترسيد اين ممنوع الورود بودن، روي من تاثير بدي گذاشته باشه ...
چند لحظه نگاهم روش موند و اون حالت هميشه، دوباره در من زنده شد ... جای ساندرز رو توی مغز من مال خود کرد ... حالا دیگه حل کردن معادلات روحي اون برام جالب بود ...
لبخند خاصي صورتم رو پر کرد ...
مي خواستم ببينم چقدر حدسم به واقعيت نزديکه ...
- مشکلي نداره ... اين براي من طبيعيه ... مثل پرونده هاي طبقه بندي شده است ... يه عده مي تونن بهشون دسترسي داشته باشن ... يه عده به اجازه مافوق نياز دارن ... اين خيلي شبيه اونه ... به هر دليلي شما اجازه دسترسي داريد ... من نه ...
چهره اش کاملا آرام شد ...
و مي شد موفقيت من روي توي اون ديد ... حدسم دقيق بود ... صفر ـ يک ... به نفع من ...
👤 #مردی_در_آینه
💥#قسمت_نود_و_سه_جانشین
کم کم صداي اذان به گوش مي رسيد ... هر چند از دور پخش مي شد و هنوز از ما فاصله داشت ...
- اگه اشکالي نداره مي تونم شغل شما رو بدونم؟ ...
- يه کارآگاه پليسم ... از بخش جنايي ...
چهره اش جدي شد ... براي يه لحظه ترسيدم ... ' نکنه من رو نيروي نظامي ببينه؟ ' ...
نگاهش برگشت توي آينه وسط ...
- احيانا ايشون همون کارآگاهي نيستن که ...
و دنيل با سر، جوابش رو تاييد کرد ...
ديگه نزديک بود چشم ها به دو دو کردن بيوفته ...
نکنه دنيل بهش گفته باشه که من چقدر اونها رو اذيت کردم ... و حالا هم من رو آورده باشن که ...
با لبخند آرامي بهم نگاه کرد ...
نفسي که توي سينه ام حبس شده بود با ديدن نگاهش آرام شد ...
- الله اکبر ... قرار بود کريس روي اين صندلي نشسته باشه ... اما حالا خدا اون کسي رو مهمان ما کرده که ...
نفسش گرفته و سنگين شد ...
و ادامه جمله اش پشت افکارش باقي موند ...
- شما، اون رو هم مي شناختيد؟ ...
- به واسطه دنيل، بله ... يه چند باري توي نت با هم، هم صحبت شده بوديم ... نوجوان خاصي بود ... وقتي اون خبر دردناک رو شنيدم واقعا ناراحت شدم ... خيلي دلم مي خواست از نزديک ببينمش ...
و پيچيد توي يه خيابون عريض ...
- نشد ميزبان خودش باشيم ... ان شاء الله ميزبان خوبي واسه جانشينش باشيم ...
چه عبارت عجيبي ...
من به جاي اون اومده بودم و جانشينش بودم ... از طرفي روي صندلي اون نشسته بودم و جانشينش بودم ...
مرتضي ظرافت_کلام_زيبايي داشت ...
يه گوشه پارک کرد ...
مسجد، سمت ديگه خيابون بود ... يه خيابون عريض تمييز، که دو طرفش مغازه بود ... با گل کاري و گياه هايي که وسطش کاشته بودن ... با محيط نسبتا آرام ...
از ماشين خارج شدم و ورود اونها رو نگاه کردم ...
اون در بزرگ با کاشي کاري هاي جالب ... نور سبز و زرديکه روي اونها افتاده بود ... در فضاي نيمه تاريک آسمان واقعا منظره زيبايي بود ...
چند پله مي خورد و از دور نمای اندکی از حوض وسط حياطش ديده مي شد ...
افرادي پراکنده از سنين مختلف با سرعت وارد مسجد مي شدن ...
و يه عده بي خيال و بي توجه از کنارش عبور می کردن ...
مغازه دارهاي اطراف هنوز توي مغازه هاشون بودن ...
و يکي که مغازه اش رو همون طور رها کرد و وارد مسجد شد ...
مغازه اش چند قدم پايين تر بود ... اما به نظر مي اومد کسي توش مراقب نيست ...
از کنار ماشين راه افتادم و رفتم پايين تر ... و از همون فاصله توي مغازه رو نگاه کردم ... کسي توش نبود ...
همونطوري باز رهاش کرده بود و رفته بود ...
توي پرواز استانبول ـ تهران، حجاب گرفتن خانم ها رو ديده بودم اما واسم عجيب نبود ...
زياد شنيده بودم که زن هاي ايراني مجبورن به خاطر قانون به اجبار روسري سر کنن ...
اما اين يکي واقعا عجيب بود ...
کمي بالا و پايين خيابون رو نگاه کردم ... گفتم شايد به کسي سپرده و هر لحظه است که اون بياد ... اما هيچ کسي نبود ...
چند نفر وارد مغازه شدن ...
به اطراف نگاه کردن و بعد که ديدن نيست بدون برداشتن چيزي خارج شدن ...
کنجکاوي نگذاشت اونجا بمونم و از عرض خيابون رفتم سمت ديگه ...
✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
👤 #مردی_در_آینه
💥 #قسمت_نود_و_چهار_سرزمین_عجایب
وارد مغازه شدم و دقيق اطراف رو گشتم ...
هر طرف رو که نگاه مي کردم اثري از دوربين مدار بسته نبود ...
لباس هايي رو که آويزون کرده بود رو کمي دست زدم و جا به جا کردم ... با خودم گفتم شايد دوربين رو اون پشت حائل کرده اما اونجا هم چيزي نبود ...
بيخيال شدم و چند قدم اومدم عقب تر ...
واقعا عجيب بود ... يعني اينقدر پول دار بود که نگران نبود کسي ازش دزدي کنه؟ ...
بعد از پرسيدن اين سوال از خودم، واقعا حس حماقت کردم ...
اين قانون ثروته ... هر چي بيشتر داشته باشي ... حرص و طمعت براي داشتن بيشتر ميشه چون طعم قدرت رو حس کردي ...
افراد کمي از اين قانون مستثني هستن به حدي که ميشه اصلا حساب شون نکرد ...
دستم رو آوردم بالا و ناخودآگاه پشت گردنم رو خواروندم ...
اين عادتم بود وقتي خيلي گيج مي شدم بي اختيار دستم مي اومد پشت سرم ...
توي همين حال بودم که حس کردم يکي از پشت بهم نزديک شد و شروع به صحبت کرد ...
چرخيدم سمتش ... صاحب مغازه بود ...
با ديدنش فهميدم نماز تموم شده و به زودي دنيل و بقيه هم از مسجد میان بيرون ...
هنوز داشت با من حرف مي زد ...
و من در عین گیج بودن اصلا نمي فهميدم چي داره ميگه ...
- ببخشيد ... نمي فهمم چي ميگي ...
و از در خارج شدم ...
مي دونستم شايد اونم مفهوم جمله من رو نفهمه اما سکوت در برابر جملاتش درست نبود ...
حداقل فهميد هم زبان نیستیم ...
هنوز به مسجد نرسيده، دنيل و بقيه هم اومدن بيرون ...
تا چشم مرتضي بهم افتاد با لبخند اومد سمتم ...
- خسته که نشديد؟ ...
با لبخند سري تکان و دادم با هيجان رفتم سمت دنيل ... و خيلي آروم در گوشش گفتم ...
- يه چيزي بگم باورت نيمشه ... چند متر پايين تر، يه نفر مغازه اش رو ول کرده بود رفته بود ... همين طوري، بدون اينکه کسي مراقبش باشه ...
براي اون هم جالب بود ...
چیزی نگفت اما تعجب زیادی هم نکرد ... حداقل، نه به اندازه من ...
حس آلیس رو داشتم وسط سرزمین عجایب ...
به هتل که رسيديم من خيلي خسته بودم ...
حس شام خوردن نداشتم ... علي رغم اصرار زياد دنيل و مرتضي، مستقيم رفتم توي اتاق ... لباسم رو عوض کردم و دراز کشيدم ...
ديگه نمي تونستم چشم هام رو باز نگهدارم ... عادت روی تخت خوابیدن، عادت بدی بود ...
ميشه گفت تمام طول پرواز، به ندرت تونسته بودم چند دقيقه اي چشم هام رو ببندم ...
ساعت حدودا 4:30 صبح به وقت تهران ...
مغزم فرمان بيدار باش صادر کرد ... هنوز بدن و سرم خسته بود ... اما خواب عميق و طولاني با من بيگانه بود ...
مرتضي گوشه ديگه اتاق ايستاده بود و نماز مي خوند ...
صداش بلند بود اما نه به حدي که کسي رو بيدار کنه ...
همون طور دراز کشيده محو نماز خوندنش شدم ... تا به حال نماز خوندن يه مسلمان رو از اين فاصله نزديک نديده بودم ...
شلوار کرم روشن ...
پيراهن سفيد يقه ايستاده ... و اون پارچه شنل مانندي که روي شونه اش مي انداخت ..
✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قریب یک ماه تا محرم....🍂
#🖤
معراجعاشقانه🇵🇸
👤 #مردی_در_آینه 💥 #قسمت_نود_و_چهار_سرزمین_عجایب وارد مغازه شدم و دقيق اطراف رو گشتم ... هر طرف ر
👤 #مردی_در_آینه
💥#قسمت_نود_و_پنج_کلمات_صادقانه
چندين بار نشست ...ايستاد ... خم شد ...
و پيشانيش رو روي زمين گذاشت ... سه مرتبه دست هاش رو تکان داد و سرش رو به اطراف چرخوند ... و دوباره پيشانيش رو گذاشت روي زمين ...
چند دقيقه پيشانيش روي زمين بود تا بلند شد ...
شروع کرد به شمردن بند انگشت هاش و زير لب چيزي رو تکرار مي کرد ... و در نهايت دست هاش رو آورد بالا و کشيد توي صورتش ...
مراسم عجيبي بود ...
البته مراسم عجيب تر از اين، بين آئين هاي مختلف ديده بودم ...
يهودي ها ساعت ها مقابل ديوار مي ايستادن و بي وقفه خم راست مي شدن و متن هايي رو مي خوندن ...
یه عده از هندوها با حالت خاصي روي زمين مي نشستن و طوري خودشون رو تکان مي دادن که تعجب مي کردم چطور هنوز زنده ان و مغزشون از بين نرفته ...
يا بودائي ها که هزار مرتبه در مقابل بودا سجده مي کنن ... مي ايستن و دوباره سجده مي کنن ... و دست هاشون رو حرکت ميدن، بهم مي چسبونن، تعظيم مي کنن ... و دوباره سجده مي کنن ...
همه شون حماقت هايي براي پر کردن وقت بود ...
بلند شد و شروع کرد به جمع کردن پارچه اي که زير پاش انداخته بود ...
و اون تکه گلِ خشک، وسط پارچه مخفي شد ...
جمعش کرد و گذاشت روي ميز ... و پارچه روي دوشش رو تا کرد ... اومد سمت تخت ها که تازه متوجه شد بيدارم و دارم بهش نگاه مي کنم ...
- از صداي من بيدار شدي؟ ...
- نه ... کلا نمي تونم زياد بخوابم ... اگه ديشب هم اونقدر خسته نبودم، همين چند ساعت هم خوابم نمي برد ...
- با خستگي و فشار شغلي که داري چطور طاقت مياري؟ ...
چند لحظه همون طوري بهش خيره شدم ... نمي دونستم جواب دادن به اين سوال چقدر درسته ...
مطمئن بودم جوابش براي اون خوشايند نيست ...
- قبل خواب يا بايد الکل بخورم يا قرص خواب آور ... و الا در بهترين حالت، وضعم اينه ... فعلا هم که هيچ کدومش رو اينجا ندارم ...
نشست روي تخت مقابلم ...
- چرا قرصت رو نياوردي؟ ...
يکم بدن خسته ام رو روي تخت جا به جا کردم ...
- نمي دونستم ممنوعیت عبور از مرز داره یا نه ... از دنيل هم که پرسيدم نمي دونست ... ديگه ريسک نکردم ... ارزشش رو نداشت به خاطر چند دونه قرص با حفاظت گمرک به مشکل بخورم ...
- اينطوري که خيلي اذيت ميشي ... اسمش رو بگو بعد از روشن شدن هوا، اول وقت بريم داروخونه ... اگه خودش پيدا شد که خدا رو شکر ... اگه خودشم نبود ميريم يه جستجو مي کنيم ببينيم معادلش هست يا نه ... جای نگرانی نیست، پزشک آشنا می شناسم ...
خيلي راحت و عادي صحبت مي کرد ... گاهي به خودم مي گفتم با همين رفتارهاست که ذهن ديگران رو شست و شو ميدن ...
اما از عمق وجود، دلم مي خواست چيز ديگه اي رو باور کنم ... صداقت کلمات و توجهش رو ...
- از ديشب مدام يه سوالي توي سرم مي گذره ... که نمي دونم پرسيدنش درست هست يا نه ... مي پرسم اگه نخواستي جواب نده ...
ناخودآگاه خنده ام گرفت ...
- بپرس ...
- اگه با گروه هاي توريستي مي اومدي راحت تر نبودي؟ ... اينطوري جاهاي بيشتري رو هم مي تونستي ببيني ... بگردي و تفريح کني ... الان نود درصد جاهايي که قراره ما بريم تو نمي توني بياي تو ... يا توي محل اقامت تنها مي موني يا پشت در ...
بالشت رو از زير سرم کشيدم ... نشستم و تکيه دادم به ديواره ي بالاي تخت ...
- قبل از اينکه بيام مي دونستم ... دنيل توضيح داد برنامه شون سياحتي نيست ...
دیگه چهره اش کاملا جدی شده بود ...
- تو نه خاورشناسي، نه اسلام شناس ... نه هيچ رشته اي که به خاطرش اين سفر برات مهم شده باشه ... پس چي شد که باهاشون همراه شدي؟ ...
✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
👤 #مردی_در_آینه
💥#قسمت_نود_و_شش_اخرین_امام
سکوت، فضاي اتاق رو پر کرد ...
چشم هاي اون منتظر بود ... مغز من در حال پردازش جواب ... از قبل دليل اومدنم رو مي دونستم اما گفتنش به اون ... شايد آخرين کار درست در کل زمين بود ...
براي چند لحظه نگاهم رو ازش گرفتم ...
- ببخشيد ... حق نداشتم اين سوال رو بپرسم ...
نگاهم برگشت روش ...
مثل آدمي نبود که اين کلمات رو براي به حرف آوردن يکي ديگه به زبان آورده باشه ...
اگر غير اين بود، هرگز زبان من باز نمي شد ...
نفس عميقي کشيدم ...
و تصميم گرفتم باهاش حرف بزنم ... داشتم به آدمي اعتماد مي کردم که کمتر از 24 ساعت بود که اون رو مي شناختم ...
- من اونقدر پولدار نيستم که براي تفريح، سفر خارجي برم ... اين سفر براي من تفريحي و توريستي نيست ... اومدم ايران که شانسم رو براي پيداکردن يه نفر امتحان کنم ...
- براي پيدا کردي کي اومدي؟ ...
- مهدي... آخرين امام شما ... پسر فاطمه زهرا ...
جا خورد ...
مي شد سنگيني بغض رو توي گلوش حس کرد ... و براي لحظاتي چشم هاش به لرزه در اومد ...
- تو گفتي اصلا باور نداري خدايي وجود داره ... پس چطور دنبال پيدا کردن کسي اومدي که براي باور وجودش، اول بايد به وجود خدا باور داشته باشي؟ ...
سوال جالبي بود ...
اون مي خواست مبناي تفکر من رو به چالش بکشه ... و من آمادگي به چالش کشيدن هر چيزي رو داشتم ... ملحفه رو دادم کنار ... و حالا دقيقا رو به روي هم نشسته بوديم ...
- باور اينکه مردي با هزار و چند سال زنده باشه ... جوان باشه ... و قرار باشه کل حکومت زمين رو توي دستش بگيره و يکپارچه کنه خيلي احمقانه است ... يعني از همون جمله اولش احمقانه است ...باور مردي با اين سن ...
اما ساندرز، يه شب چيزي رو به من گفت که همون من رو به اينجا کشيد ... چيزي که قبل از حرف هاي دنيل، خودم يه چيزهايي در موردش می دونستم ... اما نمي دونستم ماجرا در مورد اون فرده ...
من يه چيزي رو خوب مي دونم ... دولت من هر چقدر هم نقص داشته باشه، احمق ها توش کار نمي کنن ... و وقتي آدم هايي مثل اونها مخفیفانه دنبال يه نفر مي گردن، پس اون آدم وجود_داره ... هر چقدر هم باور نسبت به وجود داشتنش غيرقابل قبول باشه ...
ميخوام_پيداش_کنم ... چون مطمئن شدم و به اين نتيجه رسيدم که اگه بخوام به جواب سوال هام برسم و حقيقت رو پيدا کنم ... بايد اول اون رو پيدا کنم ...
من تا قبل، فکر مي کردم حمله به عراق و از بين بردن سلاح هاي کشتار جمعي فقط يه بهانه بوده ... چون هيچ چيزي هم پيدا نشد ... و تنها دليل هايي که به ذهنم مي رسيد اين بود که دولت براي به چنگ آوردن منابع زير زميني عراق و تسلط روي منطقه به اونجا حمله کرد ... چون عراق دقيقا وسط مهمترين کشورهاي استراتژيک خاورميانه است ...
اما بعدا فهميدم اين همه اش نیست ... و در تمام اين مدت، اهداف مهم ديگه اي وسط بوده ... اين سوال ها ذهنم رو ول نمي کنه ... نمي تونم حقيقت رو اين وسط این همه نقطه گنگ پيدا کنم ...
چهره اش خيلي جدي شده بود ...
نه عبوس و در هم ... مصمم و دقيق ...
- چرا براي پيدا کردن جواب، همون جا اقدام نکردي؟ ... و اين همه راه رو اومدي دنبال شخصي که هيچ کسي نمي دونه کجاست؟ ...
✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
👤 #مردی_در_آینه
💥#قسمت_نود_و_هفت_مسیرهای_جهانی
ناخودآگاه خنده ام گرفت ...
- پيدا کردن جواب از دهن اونها ... يعني بايد به آدم هايي که اعتماد کنم که براي رسيدن به هدف ... هر چیزی رو توجیح می کنن ... به مردم خودشون دروغ ميگن و حقيقت رو مخفي مي کنن ...وقتي همه چيز محرمانه است ... چطور مي تونم باور کنم چيزي که دارم مي شنوم حقيقته؟ ...
من سال هاست که حرف هاي اونها رو شنيدم ... و نه تنها اين حرف ها کوچک ترين کمکي به حل سوال هاي ذهن من نمي کنه ... که اونها رو عميق تر و سخت تر مي کنه ... به حدي که گاهي بين شون گم ميشم ... و حتي نمي تونم سر و ته ماجرا رو پيدا کنم ...
از طرفي سوال دومت خيلي خنده داره ... اگه اون مرد واقعا وجود داشته باشه ... و قرار باشه جامعه رو به سمت رهبري واحد مديريت کنه ... چطور مي تونه با کسي ارتباط نداشته باشه؟ ...
جامعه جهاني چطور مي تونه به سمت هدف و آماده سازي براي شکل گيري جامعه واحد و یکپارچه با سيستمي که اون مرد مي خواد حرکت کنه ... اما هيچ رهبري فکري اي براي سوق دادن مسير به سمت ظهور و آماده سازی برای بازگشت اون وجود نداشته باشه؟ ...
اگر اون مرد واقعيت داشته باشه و اين هدف، حقيقت ... قطعا افرادي هستن که بدون شک باهاش ارتباط دارن ... و الا باور به شکل گيري اين آماده سازي يه حماقت و دروغ بزرگه ... اون هم در مقیاس بزرگ جهان با آدم هایی که نود در صدشون حتی نمی تونن دو روز دیگه شون رو مدیریت کنن ...پس با در نظر گرفتن وجود این فرد، قطعا اين افراد هم وجود دارن ...
من وقتي توي رفتارها و جريان هايي که دولت ها در تمام اين سال ها اون رو مديريت کردن دقت کردم ... متوجه شدم يکي از بزرگ ترين اهداف شون ... جلوگيري و بهم زدن اين رهبري فکري واحد جهاني هست ... حالا از ابعاد مختلف ...
البته مطمئنم چيزهايي که پيدا کردم خيلي کور و سطحي هست ... چون من نه سياستمدارم ... نه تخصصي در اين زمينه ها دارم ... اما در واقعيت داشتن چيزهايي که پيدا کردم شک ندارم ... به حدي که مطمئنم اگه نتونن براي جلوگيري از اين حرکت ... مسيرهاي فکري رو قطع کنن ... به زودي يه جنگ اسلامي بزرگ توي دنيا اتفاق مي افته ...
بدون اينکه پلک بزنه داشت گوش مي کرد ...
سکوت من، سکوت اون رو عميق تر کرد ... تا به حال هيچ کسي اينقدر دقيق به حرف هام گوش نکرده بود ... کمي خودش رو روي تخت جا به جا کرد ...
گوشه لبش رو گزيد و بعد با زبان ترش کرد ...
و من، مثل بچه ها منتظر کوچک ترين واکنشش بودم ... مثل بچه اي که منتظره تا بهش بگن آفرين، مساله هات رو درست حل کردي ...
بعد از چند دقيقه سرش رو بالا آورد ...
- منظورت از اون مسيرهاي فکري چيه؟ ...
متعجب، مثل فنر از روي تخت، پایین پريدم ... و با دست به سمت راست اتاق اشاره کردم ...
- چطور نمي دوني؟ ... دو تاشون الان توي اون اتاق کنارين ...
و اون با چشم هاي متحير، عميق در فکر فرو رفته بود ...
هر چقدر هم اين سفر براي من سخت بود ...
هر چقدر هم که ورود به حيطه هاي مقدس اسلام براي انساني مثل من ممنوع ...
من کسي نبودم که از سختي فرار کنم ...
اين انتخاب من بود ... و در هيچ انتخابي، مسير ساده اي وجود نداره ... در انتخاب ها، فقط انتخاب سختي مسيرها فرق مي کنه ...
دوستي داشتم که مي گفت ...
زندگي فقط در رحم مادر ساده است ... اما اون هم اشتباه مي کرد ... زندگي هيچوقت ساده نيست ...
حتي براي نوزاد بي دفاعي که در اون محيط امن ... آماج حمله احساسات و افکاري ميشه که مادرش با اونها سر و کار داره ... بي دفاعي که در مقابل جبر مطلق مادر قرار مي گيره ...
✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی