نزدیک بنیامین ایستاده بود. فاصله ای به اندازه یک وجب.
_ تصمیم محفل ملیه.
ناگهان گره ابروهایش درهم رفت. با گیجی و صدای آهسته و پر از اضطراب گفت:«چ... چی؟»
بنیامین نفس عمیقی کشید و دستش را توی جیب شلوارش فرو داد و گفت:« همین که شنیدی، تو میدونی که ازدواج اعضا رو تشکیلات تعیین میکنه و اونا به این نتیجه رسیدن که من و تو باید با هم ازدواج کنیم.»
حنیفا با صدایی معترض گفت:« تو هم قبول کردی؟!»
بنیامین که حرف می زد انگار نقاشی پشت سرش در چشمهای حنیفا روی دیوار پیچ میخورد. تودرتو!
#ازدواج_تشکیلاتی
#ازدواج_اجباری
#بهاییت
https://eitaa.com/koocheyEhsas/66330