#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت98🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
بلند شدم صورتمو شستم..
لحظه ی اخری که داشتم از اتاقم خارج میشدم نگاهم خورد به قرانی که روی میز تحریرم بود...
برگشتم..
رفتم بردارم، قاب عکس روز جشن تولدم تو همون پارک و دورهمی با بچها توجهمو جلب کرد..
برداشتمش..
همه لبخند میزدن توی عکس..
حسام علی سبحان استاد و سحر، من ولی غمگین بودم..
با دلشوره و استرس ایستاده بودم پشت کیکی که سهم اون روز من رو فقط باید لبخند رقم میزد...
اما به لطف یه عشق....
دوست نداشتم اسمشو بذارم عشق..
حیف بود براش..
به لطف یه #توهم غمگین تر از بقیه بودم..
قاب رو برداشتم و عکس رو از توش کشیدم بیرون..
دقیقا از روی صورت استاد شروع کردم به پاره کردنش...
با ذوق پارش کردم..
-از امشب هیچ ردی از شماها نباید حتی تو ذهنم باشه، چه برسه به زندگیم...
همشو ریختم تو سطل آشغال...
قرآن رو برداشتم..
گذاشتم روی قلبم..
چشامو بستم..
-میشه حالم خوب بمونه؟!
چند بار قران رو بوسیدم و آروم گذاشتم سرجاش...
چادر سفیدم رو پوشیدم و رفتم بیرون..
پروانه اومد استقبالم..
دستمو گرفت و کنار خودش نشستم..
+آقا محسن اگه اجازه بدین خود حسام صیغه رو بخونه
که بچها مشکلی برای تا موقع ازدواج نداشته باشن...
سبحان زیر لب و آروم گفت..
-خوده آقا محسن در خواست داشتن که...
علی پخی کرد و جلوی خنده ش رو گرفت..
حسام متوجه عرض سبحان شد ولی واکنشی نداشت..
+خواهش میکنم نظر بنده هم همینه..
حسام اشاره زد به علی و در خواست قرآن کرد..
علی بلند شد و اولین قرآنی که پیدا کرد رو آوورد و داد حسام..
+بابا..
نگاه بابا روی من بود..
اشاره کرد بلند شم و کنار حسام بشینم..
دست پروانه رو یه فشار کوچیک دادم و بلند شدم..
با دو تا قدم خودم رو رسوندم کنارش و با فاصله نشستم..
گلوش رو با سرفه ی کوچیکی صاف کرد و زیر لب بسم الله گفت..
با چه احساس قشنگی شروع شد وقتی به پدرم نگاه کرد و گفت؛
-اجازه هست..
و بعد هم رو به مادرش..
لحظه های خیلی قشنگی پر از استرسی بود برام...
این بار حسام بلند تر گفت
"بسم الله الرحمن الرحیم"
و چندتا عبارت عربیه دیگه..
و سهم من از گفتن همه ی اونا گفتن "بله" ی کوتاه و کوچکی بود..
هرچند که حسام عبارت "قبلت" رو از من خواست...
و یه دونه سکه و سفر مشهدی که این بین شد نحله و هدیه از این عبارتهای عربی زیبا...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭