معراجعاشقانه🇵🇸
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت73🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 بین راه مادر و دایی سها رو دیدم که با چه حا
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت74
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
سها به هوش اومده بود..
اما اونقدری ضعیف شده بود که باهیچکسی نمیتونست حرف بزنه..
اینو علی میگفت..
پررویی بود اگه میگفتم دوست دارم ببینمش..
اون شبی که فرداش عمل داشت رو تا صبح با سجاده ی باز نشستم قران خوندم..
نماز..
صلوات..
استغاثه به حضرت زهرا و هرچی که دلم رو آروم میکرد..
صبح زود با مامان رفتیم بیمارستان..
وقتی رسیدیم ، علی و پدرش تو حیاط بیمارستان بودن..
-سلام حاج آقا، دخترم چطوره؟!
+سلام چرا زحمت کشیدین؟! تازه بردنش اتاق عمل..
-توکل برخدا غم به دلتون راه ندین از دیشب ختم قرآن رو شروع کردم...حضرت زهرا س نگهدارش باشه..
+ممنونم لطف کردین شما...مادر سها بالا تنهاست، پروانه هم رفته اتاق عمل....
مامان نذاشت حرف آقا محسن تموم شه..
-میرم پیششون..
مامان رفت و منم نشستم کنار علی که دراز کشیده بود روی چمنا و دستش زیر سرش بود و خیره به آسمون...
آقا محسن بلند شد رفت سمت روشویی بیماستان...
-حاج آقا باهاتون بیام؟!
+نه حسام میرم...
حالش خوب نبود...
از وقتی اومده بودم علی چیزی نمیگفت..
پلک نمیزد چرا...
+علی؟!
انگاری یهو اومد اینجا و تو این عالم که چند بار پلک زد پشت سرهم...
ولی بازهم چیزی نگفت..
+علی میخوای حرف بزنی؟!
با صدای گرفته و خش داری گفت..
-خوبم حسام..
ترجیح دادم سکوت کنم..
گوشیمو از جیبم در آووردم، به رسم اونموقعهای هیئت زیرصدا دعای توسل رو تلاوت کردن..
بقیه میگفتن صدام خوبه...
مامان میگفت زیر صدام به بابا بزرگم رفته که از مداحای بزرگ هییتای محله بوده...
یه چشمم به علی بود و اشکی که از کناره های چشمش سرازیر شد و مقصدش شد موهای شقیقه اش..
چشمام میسوخت...
صدای قدمهای آقا محسنو شنیدم..
ادامه دادم؛
"یا وجیه عندالله اشفی لنا عنده الله ..."
صدای تکرار آقا محسن به گوشم میومد...
حالا دیگه با هر بند از دعا التماس صدام بیشتر میشد..
توسل کردم به امام حسن کریم اهل بیت بود و حال بد خریدار...
اشکای علی بیشتر میشد و صدای آقا محسن بلند تر...
آخر دعا با نام امام مهدی عج بلند شدم و قیام کردم...
علی بلند شد و قامت بست..
آقا محسن قیامش رو وصل کرد به دو رکعت نماز مستحبی برای تنها دخترش..
علی رفت سمت ورودی بیماستان ...
انگاری دلش نڋاشت بمونه..
شاید دلش خواهرشو میخواست...
من موندم پیش آقا محسن..
دلم نمیومد با اینهمه غم تنهاش بذارم..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت75🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
پنج ساعتی که دکتر گفته بود، عمل قلب سها طول کشید..
دقیقا حوالی اذان ظهر..
علی زنگ زد و با صدای خسته ای گفت..
-خداروشکر..
همین یه کلمه انداره ی صد سال شاد کرد چهره ی آقا محسن رو..
با خنده همدیگه رو بغل کردیم و اون رفت که بره پیش دخترش و من هم همونجا با مهر کوچیک و جیبیه اقا محسن ، اول نماز شکر خوندم و بعد هم نماز ظهر و عصر...
اونقدری الحمدلله های بعد از نماز به دلم چسبید که دوست داشتم بارها تکرارش کنم..
بلند شدم..
دوست داشتم تو شادی علی شریک باشم..
بماند که به اولین لحطه ای که سها چشماش رو باز میکنه هم فکر میکردم...
دوست نداشتم من رو نبینه..
بلند شدم و رفتم..
راهنماییم کردن سمت اتاقی که تازه سها رو برده بودن اونجا..
مامان دست مادر سها رو گرفته بود و کنار هم نشسته بودن..
علی و پروانه ای که هنوز لباس سبز اتاق عمل تنش بود مشغول خوشحالی بودن..
-سلام حاج خانوم... تبریک میگم خداروشکر دوباره دلتون شاد شد..
خندید...
چقدر این چند روز خنده با لبای افراد این خانواده غریبه شده بود..
علی رو بغل کردم..
آروم زیر گوشم گفت
"حسام خسته م"
خیلی دلم سوخت..
اونقدی که از برادر برام نزدیکتر باشه..
لبخند زدم..
-سها خانوم رو دیدین؟!
پروانه زودتر جواب داد..
+اره ولی هنوز به هوش نیومده..
-خب میگم حاج خانوم ، آقا محسن چند روزه اینجایین میخواین برید شما یه لباسی عوض کنید برگردید...
قبل از اینکه مادر سها مخالفت کنه ادامه دادم..
-نگید نه تورو خدا دوست ندارید که سها خانوم چشماشو باز کرد شما رو انقدر خسته ببینه که...
بد میگم پروانه خانوم ببین علی شده عین جن...
خداروشکر که دوباره چند ثانیه ای لبخند اومد روی لباشون...
و تایید پروانه خانوم و اصرار مامان باعث شد قانع بشن که برن خونه..
-دستت درد نکنه حسام چقدر خسته بودن..
+حق داشتن مامان کم دردی نبوده..
-بله خب خودتم از بیخوابی دادی میمیری😂
+مامااان داشتیم؟!
دستی کشید روی موهای شونه نشدم و گفت..
-دورت بگرده مامان، خودتم که شدی مث جن..
شیطنت قاطی نگام کردم و گفتم..
-پسندیده میشم یا چی؟!
بجون خریدم اون "بیحیا" ی شیرین مامانم رو..
شلوغیِ وحشتناکی یهو سرازیر شد سمت راهرویی که ما بودیم.
و خب تشخیص اینکه عمه ای نگران حال برادر زاده شده بوده و سفرش رو لغو کرده بین راه برگشته که خودش رو بهش برسونه ، اصلا سخت نبود..
-حساااااممممم چیشدهههه جیگر گوشه ممم...
مشت مادرش رو به جون خرید این سبحان بیمزه اما از رو نرفت..
رفت سمت در اتاق سها و بپر بپر عجیبی داشت برای دیدنش از تو شیشه ی بالای در...
دستشو انداخت دور گردنم و با حالت زاری گفت..
-چیشده دخترم اخخههه همشو از چشم تو میبینم مواظبش نبودی..
+نکبت..
پرستار اومد و خداروشکر اجازه نداد این قناری بیشتر صحبت کنه و ازمون حواست بریم پیش سها که تازه چشماش رو باز کرده بود..
سبحان اولین نفر پرید تو اتاق...
پرستار جوونی که هنوز نرفته بود برگشت سمتش و با عصبانیت گفت..
+چخبرتههههه آقاااا مریض قلبی دارینا نه زن زائوو انقد خوشالی..
-فدای شما خانوم دکتر چش ببخشید..
جوری گفت خانوم دکتر که پرستار هم.....
لبخندی زد و رفت..
دستی زد رو شونمو گفت..
+حال کردی؟؟؟
-مونگول..
+مخلصیم..
تا ما کل کل کنیم مامانا رفته بود داخل و تا ما برسیم سهای بی جون داشت بهشون لبخند میزد...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت76🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
چشمام رو که باز کردم پرستار بالای سرم بود..
داشت سرم رو چک میکرد..
نگاهش که افتاد به چشمای بازم، با خوشرویی "سلام گلمی" گفت و رفت سمت در..
صدای کل کلشو با یکی شنیدم..
چشم دوختم به در که مامان و بابا بیان داخل..
وقتی اولین عمه اومد، چند ثانیه ذهنم قفل کرد..
اون اینجا چیکار میکرد..
اومد نزدیک و دست گذاشت روی پیشونیم..
چشماش پر از اشک بود..
-فداتشم عمه..
خوبی عزیزم؟!
انگاری مریض شدن من واسطه ی خیر شده بود..
لبخند زدم به چشمای یشمی رنگ نازش که به مامان بزرگ رفته بود..
-دورت بگردم اخه چیشدی تو...
نمیتونستم جواب بدم..
اصلا حال نداشتم..
صدای سبحان ، نگاهمو به سمتش کشوند...
اما قبل از اون حسام و مادرش رو دیدم..
آخرین لحطه یادمه آموزشگاه حسام بودم که اینجوری شدم..
با لبخند نگاهم میکرد..
مادرش با مهربونی اومد سمتم و پیشونیمو بوسید..
-خوبی دخترم؟!
چشمامو چند ثانیه روی هم فشار دادم..
الحمدلله خیلی قشنگی از ته دل گفت و دستم رو گرفت توی دستاش و نشست کنارم..
+سها چیشدی تو..
لباشو تصنعی آویزون کرد..
نگرانم بود ولی میدونستم قرار بعدش تیکه بشنوم..
لبخند زدم..
+من نگرانم داییمم..
-چرا سبحان مگه داییت چیشده خدامرگم بده چیزی،شده بمن نگفتین ها حسام؟!
عمه ی نگران و دل نازکم..
+قبل از این اتفاق کسی نمیگرفت اینو الان که افلیج و علیل هم شدهههههه
و صدای عرررر مانند و رها شدنش تو بغل حسام و بلافاصله پرت شدنش رو به بیرون و "خدانکنه" حسام..
نمیدونم عمه چطور اینو تحمل میکرد...
ولی همچین بدم نمیگفتا..
چیا که نصیبم نشده بود نو این چند سال..
لرزش دستام..
میگرن و سر دردای بد..
عمل قلبی و سکته ای که تو ۲۴ سالگی شده بود برچسب اسمم..
جوشش اشک رو تو چشمام احساس کردم..
نگاهمو آووردم بالا قطره های درشت اشکم چکید کنار صورتم..
فورا پاکش کردم اما از نگاه حسام دور نموند...
محزون نگاهم کرد..
خیلی ازش بعید بود اما کف دست راستشو گڋاشت روی قلبش و لب زد
"نـَمـُردم ڪه"
یه لحظه احساس کردم قلبم ایستاد..
دقیقا مثل چند روز پیش که اسمش رو گڋاشتن سکته..
حرکت فوق العاده عاشقشانه و البته مصلحتی تو اون زمان، نفسمو قفل کرد..
هرچند میدونستم حسام اونقد پایبند و مقید هست که این بار اول و اخرش بوده...
ولی همون بار اول و آخر حس خوب رو به رگهای قلب تزریق کرد و جون دوباره ای گرفت..
هرچند،
من سهایی نبودم که به این سادگی دل ببازم وقتی از اولین تجربه ی بد احساسیم اونم با یه لبخند ، چند وقتی بیشتر نمیگذره..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
معراجعاشقانه🇵🇸
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت76🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 چشمام رو که باز کردم پرستار بالای سرم بود..
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت77🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
روزے که قرار بود برگردم خونه اونقدر خوشحال و خسته از بیمارستان بودمکه آروم قرار نداشتم..
با کمک پروانه تند تند لباسامو پوشیدم و سوار ماشین علی شدیم..
جون نداشتم تکون بخورم و جای بخیه ای که خورده بود قفسه ی سینم هم بشدت درد داشت..
اما همینکه از بیمارستان خلاص میشدم انگاری دنیارو میدادن بهم..
از،قربونیو بابا و اسپند دود کردن عمه که بگذریم، از کیک قلبی شکل و دختر موفرفری که عکسش چاپ شده بود روی کیکِ سبحان نمیشد گذشت...
که خنده رو به لبای همه مهمون کرد..
مثل چند روز قبل حسام و مادرش تنهامون نذاشتن...
و چقدر مهربون بودن همسایه هایی که مدام میومدن و سراغ حالم رو میگرفتن..
سه ماه طول کشید تا بتونم از تخت جداشم و دردام کمتر شه..
سه ماه گذشت تا عادت کنم شب و نصف قرصهای رنگی رنگی خوردن و سر ساعت بیدار شم و بخورم..
دیگه باید عادت میکردم به خوردن بعضی غذا و نخوردن بعضی های دیگه..
نباید ناراحتی میکردم و نباید های زیاد دیگه ای..
-علی بذار من برم آموزشگاه دیگه بخدا حالم خوبه..
همونطور که سرش تو دفتر دستکش بود بدون توجه بهم گفت...
-نووووچ..
باحرص پامو کوبیدم زمین..
+علی!!!! بابا مشکلی نداره تو چته..
سرشو بلند کرد و عینک مطالعه ش روی از چشماش برداشت...
همچنان که به مبل تکیه میزد با ارامش وحشتناکی گفت..
-بابا که از دل تو و حسام خبر نداره...
و چشمکی که حواله ی لپای گل انداخته م کرد...
-چه قرمزم میشه!!!
+نعخیرشم اصلنم اینطور نیست..
به خنده های بلندش توجهی نکردم و رفتم توی اتاقم..
خداروشکر که مامان بابا خونه نبودن و گرن این بیحیا جلوی اونا هم این حرفا رو میزد..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت79🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
با هر ترفندی بود علی رو راضی کردم که برم آموزشگاه..
صبح زود بیدار شدم و بعد از خوردن صبحونه ی مفصلی راه افتادم سمت آموزشگاه..
ده دقیقه بیشتر نبود..
سعی کردم آروم آروم قدم بزنم و از هوای آبان ماهِ روستا بهره ببرم..
و به این فکر کنم که چقدر حالم خوبه اگه خودم بخوام که خوب باشه..
بعد از اون اتفاق خط و شمارم رو عوض کردم تا هیچ نشونه ای از دانشگاه و بچهای اونجا تو ذهنم نباشه...
هرچند خیلی جاها پر از خاطرات خوب بود ولی بخشهای سیاهش بیشتر..
تو همین فکرا بودم که رسیدم..
در آموزشگاه بسته بود..
چرا؟!
یعنی چیشده؟!
شماره ی حسام رو نداشتم...
باید روی تابلوی سر در نوشته باشه..
رفتم عقب تر..
درسته..
همراه: 0916.....
تند تند شماره رو گرفتم..
بوق اولی نه..
دومی..
سومی..
قبل از اینکه قطع بشه صدای خواب آلود حسام از اونور خط رسید..
-بله؟!
یه لحظه تصمیم گرفتم قطع کنم..
دوست نداشتم مزاحم بوده باشم..
خواب بود بنده خدا...
ولی خب اخه الان؟؟؟
دل زدم به دریا..
+سلام اقا حسام خوبین من دم در آموزشگاهم چرا بسته؟؟
-شما؟!
ها نه چیزه
خوبین سها خانوم..
سلام...
گفتین اموشگاه چی؟!
وای خواب موندم الان میام...
ولی واقعا قطع کرد..
چند بار به گوشیم نگاه کردم..
قطع کرده بود..
روانی بود اینم..
همش اثرات یه دونه بودنشه..
نیم ساعتی منتظر شدم تا بلاخره ماشینش ظاهر شد و اونور خیابون پارک کرد...
عرض خیابون رو دوید و تا رسید...
-سلام خوبین ببخشید توروخدا..
+سلام خواهش میکنم..
سرگرم باز کردن درای شیشه ای شد و بعد با دست اشاره کرد برم داخل...
+شما اومدین اینجا چیکار؟!
-اقا حسام کار میکردما اگه نمیخواین برگردم..
-نه نه بخدا منظورم این نبود..
میگم یعنی شما حالتون خوبه که اومدین؟!
نیاز به استراحت بیشتر نداشتین؟!
+نه من خوبم خسته شده بودم از بیکاری..
-ممنون که دوباره اینجا رو انتخاب کردین..
لبخند زدم و حرفاشو ادامه ندادم...
+پس چرا بچها نیستن؟!
با انگشت اشارش مصنوعی سرشو خاروند و گفت:
-راستش امروز بچها نمیان..
از روی صندلی بلند شدم و با صدای تقریبا بلندی گفتم..
+چیییی..
-هیچی میگم یعنی امروز کامیپوترا نیاز به نصب ویندوز داشت بچها نمیان..
ولی خب ازشما کمک میخوام اگه صلاح بدونین....
عجیب بود..
ولی خب قبول کردم..
دو سه ساعتی بی وقفه ویندوزا رو تغییر میدادیم و کارای کامپیوتری مورد نیاز...
موقع رفتن هم اقا حسام گفت عصر نیاز نیست برگردم..
و آخر هم اضافه کرد کلا امروز نیاز نبوده بیام میخواسته تعطیل بذاره استراحت کنه چون شب قبل بیرون بوده...
به بچها خبر داده ولی چون نمیدونسته من میام ، چیزی نگفته...
اما خب انگاری دلش هم نیومده من بیکار برگردم...
-ببخشید سها خانوم نمیخواستم ناراحت شین..
لبخند زدم..
دوست داشتم مسیر آموزشگاه تا خونه رو لبخند بزنم...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت80🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
همسایه کناریمون در حال اسباب کشی بودن..
میگفتن قرار صاحب خونه ی اصلی بیاد و بشینه..
مامان میگفت صاحب خونه رو میشناسه...
اهل همینجا بودن..
اما چون چندسال بعد از ازدواجشون بچه دار نمیشدن، کوچ میکنن میرن شهر پی دوا درمون..
از اون ب بعد دیگه نیومدن و انگاری به لطف و خدا بچه دار هم شدن، امام مامان نمیدونست چندتا بچه و....
شونه ای بالا انداختم و در رو باز کردم..
از همونجا صدا زدم...
-ماماااان ماماااان کجایی گل دختر اومد
نه انگار قرار نبودکسی بیاد استقبالم..
در هال رو باز کردم..
کسی نبود..
-مامان؟؟؟؟
علیییی؟؟؟
باباااا؟؟؟؟
چرا کسی نبود..
این ساعت معمولا همه خونه بودن..
ناهار
رفتم تو آشپزخونه...
-ای جااان مامانیم ناهار درست کرده..
بح بح قورمه...
بعد از ناخونک زدن بهش گوشیمو در آووردم و زنگ زدم علی..
بار اول جواب نداد و دفعه بعد هم رد داد...
زنگ زدم پروانه حداقل از همدیگه خبر دارن...
زنگ زدم خیلی زود رد داد و پیام داد
"بعدا زنگ میزنم"
نگران شدم..
-الو؟!جانم سها
+سبحان خداروشکر تو جواب دادی... چیشده هیچکی نی خونمون زنگ میزنم جواب نمیدن..
انگار دور و برش شلوغ بود...
-نمیخواد نگران شی همه اینجان...
تعجب کردم..
-چیییی بابام اونجااااان...
-اره عزیزم نترس چیزی نیست که...
+خب منم میام...
دستپاچه شد...
-نححح کجا بیای.. نمیخواد بمون خونه دارن میان دیگه..
+سبحان چیزی شده؟!
نه فقط مطلقا اینجا نیا ، باشه؟!
فدااااوت ستاره بچینی خداععععفز...
خندم گرفته بود از خل بازیش ولی یه چیزی ته دلمو آشوب میکرد..
احساس میکردم خبرایی در راهه..
سعی کردم آروم باشم تا بیان و بدونم چخبره..
اما اومدنشون هم نتونست کمکی به سوالای توی ذهنم بکنه...
هر کدوم از اونیکی پکر تر و بی حوصله تر...
جواب هیچکدوم از سوالامو ندادن و مامان هم ازم خواست چیزی نپرسم...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭
#پارت81🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
باید میرفتم و از زیر زبون سبحان حرف میکشیدم..
معطل نکردم و براش زنگ زدم..
قبل از اینکه من بتونم حرفی بزنم گفت..
-سهامن نمیتونم چیزی بگم تا بقیه نگفتن...
+چرا همه باید خبر داشته باشن فقط من نه؟!
-نیمیدونم..
داشت مسخره بازی در میاوورد...
زهری ماری نثارش کردم و گوشی رو قطع کردم..
تمام اون روز رو کسی حرفی نزد..
حتی پروانه ای که میدونستم علی سیر تا پیاز ماجرا رو براش گفته هم حرفی نزد..
به امید اینکه حسام از علی خبری داشته باشه و بتونه حرفی بزنه، صبح زودتر بیدار شدم و رفتم آموزشگاه...
هر بار خواستم حرفی بزنم بچها صدا میزدن و نمیشد، صبر کردم تا موقع تعطیلی...
اونم خورد به تایم نماز،و قطعا حسام میرفت مسجد..
دقت کرده بودم از،صبح مثل هرروز نبود...
گاهی نگاهمم نمیکرد..
هربار خواستم حرفی بزنم هم یا بر حسب اتفاق و یا عمدی خودش رو سرگرم حرف زدن با بچها میکرد..
وضو گرفته بود و از دستشویی کوچیک آموزشگاه داشت میومد بیرون..
مسح سر رو کشید و خم برای مسح پا...
-آقا حسام..
تعجب کرد...
انتظار نداشت من هنوز مونده باشم...
شروع کرد آستیناشو بکشه پایین بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد...
+چرا شما نرفتین؟!
دلم گرفت..
-بیرونم میکنید؟!
فورا جواب داد..
+بیجا بکنم...فقط،هرروز میرفتین امروز موندین برای همین میگم..
بلند شدم و رفتم نزدیکش...
+آقا حسام شما از ماجرایی که علی ازم پنهون میکنه و حدس میزنم شما هم خبر دارین ، رو برام بگین؟؟!
دستپاچه شدنش وضوح آشکار بود..
-چرا فکر میکنید من باید از همه چیه علی خبر داشته باشم؟!
+ندارین؟؟!
اشاره ای به بیرون کردو گفت..
-نماز رد شدا..نمیرسم به جماعت...
با لجبازی اعتراض کردم...
+باید بهم بگین..
کلافه شد..
-چیو آخه؟؟؟
دیگه داشت اشکم در میومد...
چرا اخه به من نمیگفتن...
الان دیگه داشتم مطمین میشدم که به من هم مربوط میشه...
با دلخوری بلند شدم و همونطور که کوله م رو روی شونه م تنظیم کردم و با صدای گرفته ای گفتم..
-ممنون ببخشید اصرار کردم..تا فردا...
بدون معطلی رفتم سمت در..
بغض داشتم...
پامو گذاشتم بیرون اشکام سرازیر شد..
از دیشب قلبم اذیت میکرد..
وقتایی که ناراحتی میکردم طبیعی بود..
از خم کوچه رد نشده بودم که صدای حسام رو شنیدم...
-مربوط به همون همسایه ی جدیدتون میشه و احتمالا دردسرای جدید من..
تا من بتونم تحلیل کنم حرفاشو رفت مسجد...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#
معراجعاشقانه🇵🇸
#پارت81🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 باید میرفتم و از زیر زبون سبحان حرف میکشیدم.. معطل نکردم و براش
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت82🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
یعنی چی؟!
مگه همسایه جدیدمون کی بود..
مامان که میگفت غریبه بودن و خیلی هم نمیشناختشون..
حالا چطور شده مشکل خانواده و قرار بود دردسر حسام باشن..
دست راستم رو گذاشتم روی قلبم...
آروم آروم راه میرفتم برسم خونه...
-سها خوبی؟!
علی رو خدا از آسمون رسوند برام..
به نفس هایی که کم جون شده بود جوابشو دادم..
-نه..
فورا دستمو گرفت و با دست دیگه ش دست انداخت دور کمرم ...
+ناراحتی کردی نه؟!
حسام گفت چیشده نماز عصرم رو نخوندم اومدم بیرون..
-چرا بهم نمیگین چیشده خب...
+میگیم هر وقت صلاح باشه..
-همسایه جدیدمون کیه؟؟
یکم مکث کرد..
یکمش طولانی شد و رسیدیم و خونه...
در روبه روی خونمون که انگار تمام ماجرا متعلق به اونجا بود، باز بود و همزمان مامان و عمه اومدن بیرون...
یعنی اون کیه که عمه هم رفته بود تا خونشونو آماده کنه برای اومدنشون..
مامان همینکه نگاهش افتاد بهم با نگرانی اومد سمتم. .
+خوبی مامان جان؟؟؟
-خوبم عزیزم. سلام عمه!!
+سلام عمه جون. خسته نباشی.
لبخند زدم به محبتهای کمیاب و نایاب و یهویی های تکدونه عمه ی مهربون و نامهربونم. . .
که از مهربونیش مهمون خونمون بود امروز و از نامهربونیش اجازه نداده بود بابام بیاد خونه.
بابای خوبم عاشق خواهرشه و چشم گفته به دستور عزیز بزرگتر از خودش.
مامان و عمه رفتن تو خونه و وسط حیاط نرسیده علی صدام زد.
-آجی؟!
+جان.
-حسام خیلی بچه خوبیه!!
سرمو انداختم پایین.
چه میدونست داداشیم که خودمم به این نتیجه رسیدم.
ولی چی داشت موقعیت "حسامِ بچه ی خوبیه" رو تهدید میکنه..
-علی؟!
+تا بابا نگه من نمیگم..
ولی خب عمه جونم که طاقت قلب مریض منو نداشت...
-سها جان ناراحتی نداره عزیزم..
همسایه جدیدتون عموته..
عمو مرتضی تِ..
مگه عموت ترس داره...
ذهنم فورا پر کشید سمت پسر عمویی که تو بچگی هی موهامو کشید و هی کشید و آخر هم پرتم کرد تو حوض بزرگ حیاط مامان بزرگ و رفت...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
معراجعاشقانه🇵🇸
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت82🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 یعنی چی؟! مگه همسایه جدیدمون کی بود.. مامان
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت83🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
محاسن مرتب و کادر بندی شده...
موهای جوگندمی و رو به بالا شونه شده..
صورتی سفید و چشمای درشت مشکی که دورش به اقتضای سنش چروک افتاده بود...
من میگم این عموی پا به سن و بزرگتر از پدرم ، خیلی مهربون بود...
اما سبحان میگه نه زورگوعه..
من میگم میشه رامش کرد...
سبحان میگه حرفش یکیه..
-سهای من بزرگ شده..
لبخند زدم...
مامان رو ترش کرد..
سبحان چشماش برق شیطنت زد...
عمه با استرس خندید و باباهم..
زن عمو پر از افاده صوتشو از من برگردوند...
ولی چرا همچنان یخ موند...
از ابتدا که وارد خونه شده بودن یخ بود..
سرد..
اونقدری که با یه نیم نگاهش کل وجودت سرد شه..
قانونمند بود...
کنار عمو جاش بود...
مرتب و منظم..
شاید همسن علی باشه که بیشتر هم نیست..
اما شخصیتش بیشتر میزنه ، بالاتر خیلی بزرگونه ست...
نمیجوشه..
نمیچسبه..
لبخند هم نداشت..
نمیخندید...
خلاصه ایینکه اون موجود یخ هیچ واکنشی نداشت...
کسی حرف عموی تازه از راه رسیدمو نداد..
کسی نخواست ادامه بده..
نمیدونم شاید کسی دوست نداشت که ادامه بده...
حتی بابا..
بابا محسنم که از عمو کوچیکتر بود و موهاش سفیدتر..
کوچیکتر بود و تابع عمو...
مامان میگفت از این میترسه از تابع بودن بابا..
که نکنه مخالفتی نکنه..
مخالف با چی..
گره و سوال سخت ذهن من همین بود...
مگه قرار بود عمو چی رو عنوان کنه که همه ازش ترس داشتن..
من اما اینطور فکر نمیکردم..
ادامه دادم حرف عموی بزرگترم رو..
+ممنونم عمو جانم...
لبخند زد..
خوشش اومد انگاری..
باز هم تعجب بقیه شد سهم چهره م..
-تو که مثل بقیه فکر نمیکنی سها...
استرس گرفتم..
منکه نمیدونم قراره چه اتفاقی بیوفته جون دلم...
منکه خبر ندارم از تصمیمِ پنهون شما که چند روزه اتیش زده به جون خانواده ی من و این آتیش جرقه هاش به حسامِ از همه جا بیخبر هم رسیده..
منکه خبر ندارم عزیزِ تازه از راه رسیده م..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت84🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
به بهونه ی آموزشگاه از خونه اومدم بیرون..
دلم تنهایی میخواست..
تنها بمونم چند ساعتی..
تحلیل کنم..
پردازش کنه ذهنم..
آروم بگیره..
فکر کنه ذهنم..
نگاهم به کفشام بود و راه میرفتم..
صدای عمو با تموم مهربونیاش تو ذهنم بود..
یه لحظه ریخت تموم تصوراتم..
نامهربون نبود عموم...
بقول سبحان زورگو بود..
مثلا حرف حرف خودش باشه...
خب بزرگ بود..
احترام میخواست..
ولی عمو جونم یه سوال؟!
به دل سها فک کردی دورت بگردم؟!
هوم؟!
میدونی چی میخواد چی نمیخواد..
-سها...
صدای حسام بود..
برگشتم..
نگاهش کردم..
چه ساده بود امروز...
پیرهن مردونه ی سفید و شلوار ساده ی مشکی..
چرا انقد نامرتب بود تک پسر نسرین خانوم که تموم زندگیش بود...
بقول خودش دنیا یه طرف حسامم یه طرف...
دو قدم رفتم سمتش...
لبامو باز کردم چیزی بگم...
صدام همراهیم نکرد..
گردنمو کج کردم..
نگاهش غم داشت..
+تو چی گفتی؟!
من؟!
من؟!
من چیزی نگفتم..
چی میگفتم..
اومدم بیرون..
دارم میرم..
نمیدونم کجا...
کاش بگه بیا بشین تو اموزشگاه پشت کامپوترت..
بگه کارآموزا منتظرن..
بگه کجا بودی مگه..
سردم بود..
هوا سرده ولی نه انقدا..
دوباره لبامو باز کردم چیزی بگم...
نشد..
نتونستم..
رفتم تو آموزشگاه...
کنار شوفاژ..
دستمو گذاشتم روش..
گرم بود..
کفشای حسامو دیدم..
بالای سرم بود..
صدای قیییژ در ورودی رو شنیدم..
علی بود..
داداشی مهربونم..
حسام انگاری با دیدن علی جرات پیدا کرد..
نشست..
پایین پام..
روی زانو...
+تو چی گفتی؟!
بار دوم بود این سوال..
چشمام میچرخید..
تند تند..
داشت سنگینی میکرد یه چیزی روی قلبم..
+من،، من....
سرشو تکون داد..
منتظر جواب سوالی بود که شاید براش حکم زندگی داشت...
منتظر بود...
علی اومد نزدیکم..
مثلا سرمو بگیره بچسبونه جایی بین سینه و شکمش...
نگاه حسام منتظر بود ولی..
-قفل کرده حسام..
+علی من...
-حسام قلبِ سها.....
حسام نذاشت ادامه بده..
دستاشو برد بالا..
+چشم..چشم..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت85🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
دلم میچرخید حوالی دستایِ کلافه ی حسام که هی میچرخید تو موهاش و هی مینشست روی صورتش..
دلم میچرخید حوالی مردمک چشم داداشی که زانو زده بود رو به روم و میگفت
"نمـُردم که"
دلم اما بیشتر میچرخید پیِ حرفای عموم مرتضایی که میگفت
"دیگه وقتش رسیده بقول برادرانه مون عمل کنیم، محسن"
بابای حرمت نگهدار و کوچیکترم که با تواضع جوابی داد که نه عموم حرمتش بشکنه و نه قلب دخترک تازه از زیر تیغ در اومدش..
"داداش بچها دیگه بزرگ شدن، تصمیم با خودشونه، بهتر نیست ما دخالتی نکنیم"
نگاهایی که چرخید سمت منو مچ پایِ محمد صادق که هی بیشتر و بیشتر تکون میخورد..
لبای من تکون میخورد و صدایی نبود که حرفی گفته بشه...
محمد صادق کلافه دست میکشید به صورتش و با "هوففف" نفس میکشید...
زن عمو لب میجوید و مامان که با نگاه من اشکش چکید..
عمو اما تکون نخورد از حالت قبلیش و همچنان با اقتدار منتظر من بود...
محمد صادق که بلند شد، جرات منم بیشتر شد..
بلند شدم..
بی احترامی بود ولی بلند شدم...
عموی مهربونم بود ولی بلند شدم..
فضای خونه برام کوچیک و کوچیک تر میشد و بلند شدم..
هوا کم بود و خودم رو رسوندم به کوچه..
کوچه کفاف حال بدمو نداد و خودم رو رسوندم به آموزشگاه..
همدردم اینجا بود..
نبود؟!
عین خودم میسوخت، اینجا بود..
نبود؟!
تازه داشتم به ارزشهای یه آدم برای ازدواج پی میبرم، اینجا بود..
نبود؟!
بخدا بود..
هست..
اومدنم به اینجا میگه هست...
آروم شدنم تو اینجا میگه هست...
هست..
+هست!!
حسام دستپاچه و نگران اومد سمتم...
علی لبخند به لب به حرف اومد..
-جونم..
جونم آجیم چی میخوای بگی من فدای تو..
دستشو گرفتم...
وقتش بود اشکام بریزه دیگه...
قلبم دووم نداشت اینهمه سکوتو..
+هست علی ...
-هرچی تو بگی دورت بگردم...
نگاهمو آووردم بالا..
تو چشمای نگران حسام...
تو چشمایی که التماس میکرد و میپرسید چی هست..
+حسام....
تکون خوردن لباش و گفتن "جان" واضح بود برام..
+حسام اینجا آرومم میکنه..
بمونم همینجا..
نه؟!
دیدم حسامو ،قبل از اینکه دستمو بذارم روی صورتمو بلند بلند گریه کنم، زانوهاش سست شد نشست روی زمین..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
معراجعاشقانه🇵🇸
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت85🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 دلم میچرخید حوالی دستایِ کلافه ی حسام که هی
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت86🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
علی رفت و گفت بمون تا برگردم..
نگران رفت و گفت خوب برمیگرده..
دلمو قرص کرد که برگرده همه چی خوب شده..
همه چی عالیه..
نیم ساعته رفته و من کنار دیوار زانوهامو جمع کردم توی خودم و حسام رفته وضو بگیره نماز مغربشو بخونه..
میگه دلش روشنه دعا میکنه..
میگه توکل بخدا میکنه..
نماز خوندنش پر از آرامشه..
آروم...
با طمانینه..
تسبیح مینداخت..
سین سبحان الله ش میگفت ذکر حضرت زهرا میگه...
+سها خانوم،،شما بگی اینجا آرامش میده یعنی عمو مرتضی کوتاه میاد...
شما بیای اینجا و بگی اینجا آرومت میکنه، یعنی عمو مرتضی کنار میکشه...
سها خانوم!
من به پایان خوب فکر میکنید...
شماهم به پایان خوب فکر کنید، من روحیه میگیرم..
عمو مرتضی هم آدم بدی نیست...
+سبحان میگه زورگوعه..
-محمدصادق راضی نیست..
+سبحان میگه مطیعه..
-حسام نمیتونه کوتاه بیاد..
+سبحان میگه صبر میخواد..
چرخید سمتم...
نگاهم به دونه های آبی رنگ تسبیح فیروزه اش بود..
-صبر قشنگه...صبر میکنیم..
جوابی نداشتم...
-صبر سخته؟!
صبری که تهش بخواد برسه به آرامشی که تو داری نه..
فقط تونستم بگم "نه"
لبخند زد و بلند شد..
قامت بست و نماز بعدیش..
نمازش تموم نشده سبحان پرید تو آموزشگاه..
معلوم بود خوب نیست ولی میخندید...
با صدایی که مثلا میخواست آروم باشه گفت:
بح بح میبینم که تنها موندین..
لبخند بی جونی زدم..
-ادا نیا برای من..
+علی کجاست؟!
از علی برام بگو..
چهار زانو نشست رو به روم..
-جونم برات بگه که صورتش رفت مشت عمو..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت87🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
+دستامو گرفتم جلوی دهنم و دویدم سمت دستشویی..
طاقت اینهمه اتفاق برای دلم من کم بود...
طاقت نداشت دیگه دلم..
بد شده بود حالش قلبم..
تند و ضعیف میشد و آخرش عوق زدنای پی در پی..
حسام نگرانتر پشت سرم ایستاده بود..
دستش به گوشه ی دیوار و نگاهش به نیمرخ من..
سبحان کناردر ورودی...
-سها قرصاتو خوردی از،صبح؟؟؟
حسام زودتر جواب داد...
+نخورده سبحان...
هیچی همراهش نبود..
سبحان نمیشه این وضع من میرم خونه آقا محسن اینا...
-باشه عاشق حالا فعلا بمون من برم قرصای سها رو بیارم..
+سبحان اصلا وقت شوخی نیست..
-باش بیا برو تا تو هم چَـک بخوری به من چه..
صورتمو شستم..
تو آینه به خودم نگاه کردم...
یادم نبود که از ظهر نه قرصی خوردم و نه چیزی که انقدر رنگ پریده نمونم...
حسام فورا حوله دستی کوچیک خودش رو که گاها دیده بودم موقع وضو صورتش رو باهاش خشک میکنه رو داد دستم..
نمِ آب وضوی مغربش رو داشت..
گذاشتم روی صورتم..
-خوبی؟!
+من میرم قرصاتو بیارم و بیام...
دروغ نگم امشب اینجا موندگاری مگه اینکه دایی مرتضی جمع کنه بره خونشون که تاحالا نرفته..
چند قدمی نرفته بود که برگشت سمت حسام و با شیطنت گفت..
-میشینی نمازتو میخونیا،گفته باشم...
قهقه ای زد و رفت بیرون...
چه دل خوشی داشت...
اومد خبر بد رو داد و رفت...
حسام رفت بیرون و در آموزشگاه رو قفل کرد...
مهم نبود که تنها موندم...
خیالم راحت بود که حواسش بهم هست تو این ساعت از شب که خیابونای روستا دیگه خلوت شدن..
رو فرشیِ کوچیکی که پهن کرده رود روش نماز بخونه رو کشیدم کنار شوفاژ و روش دراز کشیدم..
دلم میخواست فکرکنم...
به اینکه چراعلی بگه
"اجازه بدین سها خودش تصمیم بگیره"
بابا عصبانی شه و عمو عصبانی تر..
به این فکر کنم که چرا علی بره یقه محمد صادق رو بگیره و بگه
"تو چرا حرف نمیزنی بـُت بزرگ"
زن عمو عصبانی بشه و عمو عصبانی تر...
دوست داشتم فکر کنم به اون "چـَکي" که بقول سبحان پرت کرد سمت مخالف، صورت علی رو...
به پهلو خوابیدم دستمو جمع کردم زیر سرم..
چرا عمو انقد لج کرده بود مگه برای پسرش کم بود دختر که فقط من...
اونم تو شرایط بد روحیه من که اصلا نمیتونست با تنش کنار بیاد..
روحم کنار بیاد با قلب ضعیفم چیکار کنم که دنبال آرامشه..
اشکام دوباره راهشو باز کرد..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت88🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
صدای باز،شدن قفل در رو شنیدم..
حتما حسام بود..
علاقه ای نداشتم برگردم سمتش و بلند شم..
صدای خش خش پلاستیکی رو که بالای سرم گذاشت رو شنیدم...
-سها خانوم..
پا میشی یه چیزی بخوری..
قلبت اذیت میشه بخدا..
+چـرا محمدصادق سکوت کرده..
-حرف بزنه میشه مثل علی..
من میدونم آقا محسن راهشو بلده..
+چـرا بابام سکوت کرده؟!
-به وقتش حرفاشونو میزنن...
+چیکار کنم..
-قرار شد صبر کنیم..
+حسام من روزای بدیو گذروندم آرامش میخوام..
-دور نیست..
+کِـے؟!
-خدابزرگه..
+حسام از دانشگاه بگم؟!
-هرچی دوس داری بگو..
+بد بود..
-خوبشو بگو..
+تو و علی و سبحان که اومدین..
-کیکِ عڪس تو..
لبخند زدم...
+سبحان خیلی بده..
-ولی خیلی دوست داره...
+علی خیلی خوبه..
-اونم خیلی دوست داره..
+ممنون حسام..
-حسامم.....
حرفش نصفه موند...
اومدنه علی و سبحان اجازه نداد ادامه بده..
بلند شدم..
کفش نپوشیده رفتم استقبال علی..
نرسیده بهش دستامو دراز کردم سمت صورتش...
شنیدم گفت "دهن لق" و مخاطبش جز سبحان نبود..
مچ دستامو گرفت و گفت..
+فدای سرت مگه نه؟!
لبام لرزید برای گریه..
+گریه کنی نه من نه تو..
دستمو گرفت و پشت سر خودش کشوند تا نشستن روی اون قالیچه ی کوچیک..
تا گذاشتن قرصام توی دهنم و خوروند آب پشت سرش...
تا تشری که به حسام زد...
+ظهر تاحالا سخت بود یه چی بدی بخوره لاجون نشه..
چیزی نگفت حسام ملاحضه کار و پر از آرامش که فقط من دیدم پا به پای خودم چه حال بدی داشت..
+علی..
-جان علی...
هیچی نشده سهام..
هیچی هم قرار نیست بشه...
عمو یه چیزی گفت جواب درست رو شنید..
میخواد قبول میکنه نمیخواد هم قبدل نمیکنه...
بره پسرشو جلی دیگه علم کنه...
برج زهر مار...
+عه وا علی اقا ممد صادقمونو...
-زهرمار سبحان...
نمیدونم چیشد که برگشت یقه ی سبحان رو گرفت..
-نامرد من چک خوردم تو خندیدی؟؟؟؟
دارم برات عوضی..
حسام پقی زد زیر خنده..
من خندیدم..
علی و سبحانم..
شرایط سختی بود ولی وجود سبحان راحتش کرده بود...
دستشو گذاشت روی سینه شو خم شد به حالت تعظیم..
+مخلص خنده های تک تکتونم هستم...
بعد هم مهربونه نگاهم کرد...
+تو بخند قول میدم همه چی حل شه..
چقدر برادرانه بود این پسر عمه ی از اول هم مهربون...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
معراجعاشقانه🇵🇸
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت88🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 صدای باز،شدن قفل در رو شنیدم.. حتما حسام بود
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت89🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
-جان مامان..
+...
-چشم..
گوشی علی زنگ خورد و انگاری مامان بود...
منتظر بودیم ببینم اتفاق جدید چیه..
-چیه چرا اینجوری نگاهم میکنید..
بعد هم روبه من ادامه داد..
-جمع کن اجی بریم خونه...
نگرانیمو از رفتن با جویدن ناخونام نشون دادم..
علی فهمید...
-نترس عمو رفته خونه عمه اینا...
سبحان همزمان با کف دست کوبید تو پیشونیش و گفت...
+بخشکی ای شانس...
این دایی مرتصی چرا نمیره خونه خودشون...
-چه میدونم..
همینکه خونه ما نیست خداروشکر..
برگشت و نگاهش رو دوخت به من که همچنان نشسته بودم..
+د بلند شو دیگه..
باید زودتر برم با بابا حرف بزنم..
حسام تمام مدت سرش پایین بود چیزی نمیگفت..
منم بلند شدم..
کاشکی خدا کاری کنه...
-ممنون حسام زیاد اذیت شدی امروز..
جواب حرف علی رو نداد..
+علی من کی میتونم بیام خونتون برای.....
حرفشو ادامه نداد..
سرمو انداختم پایین..
انگاری واقعی داشت جدی میشد موضوع..
رسیده بودیم بیرون..
+حسام فعلا بیخیال ببینم چی میشه...
-علی من روی حرفت حساب میکنم بعد از خدا
من نفهمیدم منظورشو...
علی دست گذاشت روی شونه شو با گفتن "یاعلی" هم ازش خداحافظی کرد و هم بهش اطمینان داد..
سبحان ازمون جدا شد و من و علی تنهایی روونه ی خونه شدیم..
هیچکدوم دل و دماغ حرف زدن با اونیکی رو نداشتیم..
تا خوده خونه هم همینطور شد و سکوت مطلق بودیم..
در رو پروانه به رومون بازکرد..
منو بوسید و دست علی رو گرفت...
+بمیرم برای جفتتون که چقد خسته این...
تا خدانکنه ی علی شنیدم و وارد هال شدم..
بابا رو به روی تلویزیون نشسته بود و مامان زودتری اومد به استقبالم..
-دورت بگردم مادر..
بغلم کرد و بغلش کردم از ته دلم..
از پشت شونه ی مامان نیم نگاه دلسوزانه ی بابا رو دیدم...
مهربون من...
اما خب حق داشت بهم رو نده تا شکسته نشه حرمت برادر بزرگترش...
از،بغل مامان نیومده بیرون صدای بابا بلند شد...
+جناب علی خان شما که قرار بود برنگردی...
علی نگاهشو دوخت به زمین..
پروانه و من..
-مـــــَرد..
مامان اما جراتش یکمی بیشتر بود..
+چی میگم مگه خانوم..
چرا آقا پسرتون فکر میکنه خودش عقل کله..
و چرا فکر میکنن من فکر دخترم نیستم..
+معذرت میخوام بابا..
و خب ته دعوای هر پدر و پسر ایرانی به همین ختم میشد..
اما این وسط
"به فکر دخترم بودن بابا"
ته دلم رو روشن کرد..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت90🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
+عمـو جون من نمیتونم..
لبخند زد عمو جونم..
-اختیاری نیست دخترم...
قرار من و محسن از ابتدا همین بوده..
و رو به بابا "مگه نه محسنی" گفت و نگاه زمین افتاده ی بابا..
+عمو اصلا شما نظر محمد صادق براتون اهمیت نداره؟!
آرامش عجیب عمو همه رو حرص میداد و بیشتر زن عمو رو..
-محمد صادق روی حرف من حرفی نمیزنه!
نگاهم کشیده شد تا محمد صادقی که توی اسن هوای سرد تند تند عرق پیشونیش رو پاک میکرد..
راضی نبود دیگه یه دونه پسرت عموجونم..
نشسته بودم روی دومین پله ای که میخورد به سمت اتاقم و حفاظ اون چوبیش توی دستم بود و گاهی هم دندون میزدم اون حفاظی که میدونستم مامان روزانه ده بار دستمال میکشه...
+خب حرف خاصی که نمیمونه...
-دایی چایی بیارم حالا بعدا هم وقت هست...
سبحان بیچاره که کل عصبانیت عمو شد سهمش..
+بسه پسر تو چطور تربیت شدی که انقد سبکی وقتی چندتا بزرگتر دارن حرف میزنن تو چرا جفت پا میای وسط...
هروقت برای تو نقشه میکشیدن اظهار نطر کن...
شاید تیرخلاص این ماجرای وحشتناک رو باید تا اخر مدیون سبحان باشم که تاب نیاوورد و بلند شد و قدم علم کرد رو به روی دایی مرتضی ش و گفت...
+دایی با تمام احترامی که براتون قایلم باید بگم من هیچوقت نقشه ی زندگیم رو نمیدم دست شما که بکشین وقتی به دل این دوتا جوون گوش نمیدین که اون سها کسی دیگه رو دوست داره و پسرتونم که معلومش نیست اینهمه سال اونور آب چیکار کرده که حالا زده به سرش زده بیاد اینجا و زن بگیره...
تازه اینا اولشه، چون من از قرارداد بد شما و دایی محسنم خبر ندارم...
فقط باید بگم که این حرف شما هیچوقت به کرسی نمیشینه....
معطل جوابی نموند و رفت سمت خروجی...
+من زن دارم...
سکوت جمع رو مضاعف کرد حرف محمدصادق...
هیین بلند پروانه
و وای گفتن زن عمو ،
دست مامان که ضربه ای شد به صورتش خبر از فاجعه ی بدی میداد که محمد صادق بالاخره بیانش کرد...
همه ی اینها یک طرف بود و لبخند شاد و بدجنسونه ی سبحان یک طرف..
شادی علی و برداشته شدن بار سنگینی که انگار روی شونه ش عجیب احساس میکرد ، با کشیدن کف دو دستش به صورتش...
و قلب من که انگار دوباره نور امید برگشت به فضای تاریک و سرد این روزهاش...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت91🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
+تنها دلیلش همین حرف بابا بوده مامان فقط همین...
-سخت بود یه کلمه به من بگی که تهش نشه این جنگ و جدال بیهوده و روانمون رو بهم بریزه...
هان؟؟!
-دیدین که مادر من الان هم که گفتم نتیجه بازهم همون بود...
شما که دیکتاتوری بابا رو میشناسین..
+صادق...
با تشر بابا محمد صادق ساکت شد و ادامه نداد دعوای مادر و پسری رو..
عمو تحمل حرف تک پسرش براش سخت بود و بدون هیچ حرفی بلند شد و رفت از خونه بیرون..
من شاد بودم و بدون هیچ اظهار نظری به بقیه نگاه میکردم..
به مراد دلم رسیده بودم و چی بهتر از این..
-خب داداچ یه ندا میدادی میومدیم عروسیت...
این بار عمه طاقت نیاوورد و سبحان رو به باد بد و بیراه گرفت..
+چخبرته تو چرا هرکی هرچی گفت یه چی داری که مسخرش کنی
شرایط رو نمیفهمی درک نمیکنی الان تو چه وضعی هستیم...
سبحان بیتفاوت تر از هر وقت دیگه ای، شونه بالا انداخت و رفت نشست سرجاش..
+خب بابا الان قراره چیکار کنیم؟!
سوال علی بود از بابا..
-هیچی..
شاید من و عمو مرتضی قرارایی با همدیگع داشتیم که این برای موقع بچگیه این دوتا بوده ، ولی الان ترجیح میدادم خودشون تصمیم بگیرن..
محمد صادق در واقع کار بدی نکرده..
-عمو باور کنید من از ترس بابام حرفی نزدم تا بکشه به اینجا و بتونم اعلام کنم و گرن من خیلی بیجا بکنم بخوام دختر شمارو اسیر کنم...
اره جون خودت دو روزه مارو علاف کردی...
-دعوام نکنیدا ولی اقای محمد صادق بهتر بود زودتر میگفتی و الا تا ما گرد و خاک نمیکردیم که تو همچنان میشستی عرق پاک میکردی...
علی بزور کنترل داشت روی خنده هاش..
منم از اون بالاتر ریز ریز میخندیدم..
پروانه با ببخشیدی بلند شد اومد سمت من...
میدونستم یه نیشگون مهمونش هستم،زودتر بلند شدم و رفتم سمت اتاقم..
اومد تو اتاق در رو هم پشت سرش بست و زد زیر خنده...
-وااای خدا عرق پاک میکردی...
دستمو گذاشتم روی دهنم تا صدام نره بیرون و خندیدم...
همونطور که حدس میزدم واقعا نیشگونی نثار بازوم کرد...
+ور پریده چه میخنده میدونه ممدصادق پرید و نوبت رسید به حسام جونووو...
لبخندی زدم به شادیه زن داداش مهربونم...
واز ته قلب خداروشکر کردم..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت92🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
با حال بهتری از خواب بیدار شدم و رفتم سمت آموزشگاه..
امروز تمام دنیا بد باشه من خوبم..
خیلی خوب..
در آموزشگاه باز و حسامم مثل هرروز پشت میزش نشسته بود..
-سلام..صبحتون بخیر..
بلند شد..
+سلام همچنین...
سرشو انداخت پایین و با لبخند ادامه داد،
+خداروشکر، نه به خاطر اتفاق بدی که ممکنه بین پسر عمو و عموتون افتاده باشه ، بخاطر حل شدن موضوعی که برام حکم مرگ و زندگی داشت...
تو دلم الحمدلله ای گفتم و حرفای حسام رو با لبخند تایید کردم..
با شور شعف بیشتری اون روز کار کردم..
میدونستم همه چی حل شده و قرار نیست دنیا به نفعم نچرخه..
مامان زنگ زده و ازم خواسته هرچه زودتر برم خونه..
حسام اصرار میکرد باهام بیاد ولی دلیلی نداشت برای اومدن..
تنهایی راهی خونه شدم..
وقتی رسیدم دم کوچه چمدونای پشت در خونه ی عمو توجهم رو جلب..
مستقیم رفتم اونجا..
عمه رو به روی عمو مرتضی ایستاده بود و با اشک یه چیزایی براش میگفت..
زن عمو هم با تمام فخری که میتونست بفروشه کنار مامان...
حق داره فخر بفروشه خب..
خبر داره بابا یه دوره ای ورشکست شد..
هیچی نداشت..
حتی نون شب..
خبر داره علی مثل پسر خودش تا دکتری درس نخونده و فوقشم به زور گرفت...
خبر داره مامان طلاهاشو فروخت..
دست اخر هم زندگی تو فرنگ کجا و زندگی روستایی کجا...
-اومدی مامان؟!
+جونم عزیزم..
سلام زن عمو..
جواب سلامم رو نداد زن عموی با کلاسم خخخ
و رو به مامان ادامه دادم..
+مامان عمه چیشده..
-عموت میخواد برگرده اونور...
+بهتر..
خب زن عمو هم ناراحت بود از پسرش و هم احتمالا از دست دادن عروس گلی مثل من...
-من نمیدونم چرا ثریا خانوم انقد اصرار دارن...
+وا خب زن عمو داداششه ها..
اومده بوده مثلا بمونه نره..
و بازهم از اینهمه صحبتم با زن عمو برگردوندن چهره ش از من نصیبم شد..
+داداش باید من بمیرم که تو بری اصلا
جیغ عمه و حرف کوبنده ش عمو رو ساکت کرد..
تک خواهر بود دیگه..
جراتشو داشت دستور بده..
حتی به داداش بزرگه ش و بزرگ فامیل..
و خب انگاری حرفش خریدار داشت که تو بغل عمو جا گرفت و بوس از موهاش شد نصیبش...
و این یعنی این "تو بردی"
چقد سخت بود پذیرش این موضوع برای زن عمو که جوری دسته ی چمدونش رو رها کرد و عقب گرد به سمت اتاقشون ، که چمدون خورد زمین و مامان آروم "خاک به سرمی" گفت و من ریز ریز خندیدم..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
معراجعاشقانه🇵🇸
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت92🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 با حال بهتری از خواب بیدار شدم و رفتم سمت آ
سلام دوستان:
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت93🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
+بابا؟!
عمو امتناع میکرد از اینکه حتی محمد صادق رو ببینه چه برسه به اینکه باهاش حرف بزنه..
ولی صادق باید برمیگشت اونور آب بهرحال زن داشت...
و این دم آخری دلش خداحافظی جانانه از پدرش رو میحواست...
که باز هم اگر عمه نبود معلوم نبود این پسرک بیچاره چطور باید طعم بوسه روی دستای پدرش رو میچشید..
+مرتضی خلاف که نکرده پسرت عاشق ش ه زن گرفته هرچند بیجا کرده که بهت نگفته ولی خب از ترس و حجب و حیاش بوده..
-از حجب و حیاش بوده که بدون اجازه وخبر من زن گرفته؟!
+تو ببخشش
-ثریا هی منو نیار پایین
+بمیرم اگه قصدم این باشه..
خدانکنه ی عمو خیلی نامحسوس بود...
+بابا من ته همه ی این ماجرا پسر شمام و عاشق شما
تهش من برمیگردم دقیقا همینجا
تهش من برای شما میمونم و شما برای من
بابا ببین سها هم گناه داشت اخه با اجبار...
چشم من اشتباهمو قبول دارم که بهتون نگفتم ولی خب فرصت جبران بهم بدین...
ببینید الان من میخام برم بابا
خفه میشم نخواین ببخشینم..
چقدر فیلم هندی بلد بود این محمدصادق و رو نمیکرد...
دل منم کباب شد چه برسه به عمو که پدرشه..
-برو سفرت بی خطر...
بقیه ی ماجرای شما دوتا رو با محسن تصمیم میگیریم..
صادق معطل نکردو دست عمو رو بوسید...
و باز هم خداروشکر که با لبخند رفت و قول داد همراه زنش برگرده...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
محمد صادق رفت و خیلی زود از تب و تاب اون چند روز پر استرس کم شد..
روز جمعه بود امروز و سه روز تا محرم..
مامان نذر داشت هرسال این موقع ها
امسالم مامان حسام اومده بود کمک..
اما این بار یه عنوان دیگه هم داشت جز خاله نسرین...
مادر کسی بود که نهایتا تا آخر ماه محرم یه سر به خونمون میزد برای خواستگاری و این موضوع رو همه میفهمیدن...
-نسرین خانوم برای آقا حسامم بکشید جدا بذارید گفتین روزه ست..
راست میگفت مامان..
دو سه روزی بود دقت کرده بودم حسام روزه میگرفت..
+چشم میکشم براش...
نوبرونه شو میبرم برای پسرم...
منظورش اولین کاسه بود...
پروانه نشست کنارم...
-میدونی چرا حسام سه روزه روزه گرفته؟!
تعجب کردم
مگه روزه دلیل میخواست..
-علی میگه منو حسام از بچگی قرار بستیم هربار یه گناهی کردیم که بعدش عذاب وجدان امونمون رو برید،سه روز روزه بگیریم...
حالا برو ببین برای کدوم گناه حسام خان روزه گرفته...
بعدم با خنده بلند شد و رفت...
٭٭٭٭٭--💌 # ادامه دارد💌
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت94🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
شبهای ماه محرم با تمام عظمتش پیش روی ما بود..
لباس مشکی هایی که برتن کردیم..
کوچه هایی که مشکی پوش شد..
هییت و دسته هایی که دوباره رونق گرفتن..
دم در هر خونه ای پرچم "یاحسین" و "یاابالفضل" شور و هیجان دلچسبی به پا کرده بود..
آدم دوست داشت تمام این حس و حال خوب رو یکجا نفس بکشه..
آماده بودیم بریم هییت..
علی و بابا زودتر رفته بودن..
+سها تو چادر نمیخوای؟!
ذهنم رو میبرد جاهای خیلی دور..
فاصله و خاطره هایی که دوستش نداشتم..
ذهنم رو میبرد شبی که تو اشک و گریه هام میلرزیدم...
اون شبی که چادر زهرا اشتباهی رفت سرم..
من چقدبی وفا بودم به چادری که با یک باد اومد و یه شب میون دویدنام با بادی هم رفت...
یادم رو میبرد به اون شبی که صبح خیابونارو بالا پایین کردم..
چقدر تنها بود و این روزها اسمش رو میذارم "نادونی"
چقدر نادون بودم روزهایی که کله م پر از یه اشتباه و به ظاهر زیبایی بود..
دل و ذهن و تمام حواسم پـَرت #عشڨبیثمرے بود که روزای پر هیجان جوونیم رو خراب کرد..
از ته دل آهی کشیدم و با تکون دادن سر جواب منفیم رو به پروانه رسوندم..
مانتو مشکی بلندم روپوشید و روسری ساتن براق مشکیم..
-خوبی حالا نمیخواد هم چادر باشه..
+اهوم..
راه افتادیم سمت حسینیه..
تو دلم یه شوری به پا شد..
یه حس خوب که باید دنباله ش رو میگرفتم..
یه حس خوب که باید محکمش میکردم..
پایه هاش رو قوی میکردم..
با گوش دادن به روضه ها و مداحیا، فهمیدم حال خوب اینجاست...
گوشیم رو در آووردم و تو دفترچه یادداشتش نوشتم
"بسم الله
حال دلمان خوب نبود
روضه برپا شد.."
تاریخ زدم ۳/۸/۹۵
چه تاریخ قشنگی بود وقتی وصل شد به هدیه ای که علی بهم داد...
یه سر بند مشکیه "یازهرا"
که تا رسیدن به خونه هدیه ی داداشیم میدیدم و روی چشمام جا داشت..
اما سبحان طاقت نکرد و گفت،
"حسام داده تو نگهداری، امشب بسته بوده پیشونیش"
از اونجا به بعد روی قلبم جا داشت تا وقتی دوباره برسونمش به صاحب اصلیش...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت95🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
وقتی سبحان برای خودشیرینی پیش بابا این موضوع رو گفت، بابا با خنده اما جدی روبه علی گفت:
+بنظرم وقتش رسیده که رسمی بشه این موضوع..
وخب اولین نفری که از تعجب ته خیار موند تو حلقش و با کمک دستای علی نفسش برگشت، خود سبحان بود...
-واااا دایی حالا برا یه سربندی...
خوبه دستمال قرمز نفرستاده بچه...
+سبحااان..
-جونم مامان دلتون هوس عروس کرده...
میگیرم برات😍
احساس سنگینی نگاهی مجبورم کردم سرمو بلند کنم بین اون بحثی که من باید نگاهمو میدوختم زمین و خجالت خرج صورتم میکردم...
صاحب این نگاه علی بود...
با لبخند گرم و برادرانه ش انگاری میگفت، دیدی همه چی درست شد؟؟؟
لبخند زدم و در جوابش گفتم..
دیدم همه چی درست شد...
اونشب با فکر به تموم اتفاقای قشنگ پیش روم، گرم خواب شدم..
فکرشم نمیکردم صبح که از خواب بیدار شدم و طبق هرروز با موهای ژولیده و آشفته میرم پایین با خاله نسرین رو به روبشم که با ذوق و شوق زیادی داره برای مامان تعریف میکنه از من و خوشحاله که قرار زندگیش بیوفته دست من...
قبل از اینکه بتونم برگردم بالا نگاهش بهم افتاد..
+سلام عزیزم...
دستی به موهام کشیدم از خجالت..
+سلام خاله صبحتون بخیر ببخشید منو...
خندیدن ریز ریز با مامان...
-میبینی نسرین خانوم بعدا نگی دخترش تنبل بود..
خاله هم با لبخند ادامه داد...
+دختر خانوم تنبل شما آروزی حسام منه...
حرفش اندازه ی ده سال شادی کاشت تو دلم...
برگشتم اتاقم...
همونطور که میخندیدم...
مامان حسام اومده بود از بابا اجازه بگیره برای خوندن یه صیغه محرمیت ساده...
این بین مخالفت عمو یه جوری کرد حال دلمونو...
+اخه به این سرعت که نمیشه...
-داداش شما ایران نبودی نمیشناسیشون ما همسایه دیوار ب دیوار بودیم...
+اخه محسن این پسر شغلش درست حسابی نی درس خونده ست یا نه، اصلا فامیلی چیزی، کسیو داره ازش حمایت کنه...
-آقا مرتضی بزرگتر سها شما و آقا محسن هستین
ولی این آقا پسر هم درسشونو خوندن هم الحمدلله با اینکه حمایتی از طرف کسی نشده بازهم تونسته موفق باشه
کارش رو به راهه و ماشین و خونه هم داره...
استرس تو جونم افتاده بود که حرف بعدیه عمو دلیلش شد...
و الحمدالله برای من اهمیتی نداشت این تهدیدش...
"نه سها و نه حسام هیچکدوم از سهم الارث فامیلی ، سهمی ندارند
من نمیتونم میراث پدرم رو بسپارم دست غریبه"
انگاری قرارشون با بابا برای ازدواج منو محمد صادق هم همین بود...
لبخند زدم به روی عموی مهربونم و زیرلب گفتم...
"فدای آرامشی که قراره کنار یه مرد خوب داشته باشم ، حتی اگا فامیلی نداشته باشه"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
معراجعاشقانه🇵🇸
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت95🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 وقتی سبحان برای خودشیرینی پیش بابا این موضو
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت96🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
و چه جالب بود که دست تقدیر من رو کنار کسی قرار داد که از پنج سال پیش همین حوالیم بوده..
دقیقا همین نزدیکی...
حسام بود و من...
من بودم و اون...
دقیقا کسیکه روزی که میخواستم کد رشته هامو وارد کنم خواست حرفشو بزنه و نذاشتم..
گفتم "ادامه نده"
الان چه مشتاق بودم برای ادامه دادن..
رو به روم نشسته بود..
من سرم پایین بود و اون بدتر..
من عرق میرختم و اون بدتر...
هیچوقت فکر نمیکردم این لحظه انقدر سخت باشه برام...
سبحان میگفت استرس نداره که حسام خودمونه..
همونی که یه روز کامل رفتی آموزشگاهش خل بازی در اوووردی و پنج سال هی بهش گفتی نه...
خندیدم..
از چشم حسام دور نموند..
+سها خانوم من نمیدونم چی بگم شما همه ی منو بلدید و منم الحمدلله از شما باخبرم..
اگه صحبتی هست شما بفرمایید
چیزی نگفتم..
دنبال واژه و کلمه میگشتم که دوباره خودش ادامه داد...
+اینکه آقا مرتضی چه شرطی کردن با شما به گوش من رسیده..
پرروییه که الان اینجام..
ولی یه چیزی ته دلم امیدوار بود به خانومی شما که رسیدم تا دم در خونتون...
و خب این بین روحیه ای که سبحان میداد هم بی تاثیر نبود..
من خندیدم و اون هم..
و ادامه داد..
+امیدوارم یه روزی بتونم جبران کنم این حجم از اعتماد و خب خوبیه شمارو..
و اینکه ببخشید منو که همه چی انقد یهویی و عجله ای شد..
فکرشم نمیکردم یه سربند اقا محسن رو ناراحت کنه و باعث بشه...
البته بازهم سبحان کار درستی نکرده...
اگه اجازه میدادم دقیقا ایشون تا فردا تعارف تیکه پاره میکردن و منه بدبخت باید گوش میدادم هرچند حرفای جدیم رو گذاشته بودم برای بعدا...
+آقا حسام شما چه گناهی مرتکب شدین؟!
تعجبش به شکل فوق العاده زیادی نشون داد و اونقدی باسرعت سرش رو آوورد بالا که گردنش صدا داد..
تو دلم میگفتم "خاک برسرت که بچه ی مردم رو سکته دادی"
+نه نه منڟورم اینه که چرا سه روز روزه گرفتین..
یعنی چیزه...
علی میگه....
اسم علی که اومد خندید..
نفسمو آڔاد کردم و گفتم خداروشکر...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت97🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
با انگشت اشاره ش پشت کله ش رو خاروند...
+چیزی نبود که شما نگرانش بشید بخدا..
خندیدم
-نگران نیستم..کنجکاوم بدونم..
+سها خانوم شما از این به بعد با اخلاقای پنهونی من بیشتر آشنا میشین..
با لبخند ادامه داد...
+یکیش هم این..
بعضی گناه ها هستن که برای آدم عذاب وجدان میارن..
مثلا اینکه یکم فقط یکم صمیمی با نامحرمی حرف بزنی که دوستش داری و میدونی قرار محرمت بشه و تو شرایط سخت مجبور باشی دلداریش بدی...
وقتی این گناه رو مرتکب بشی و بترسی که از اینکه خدا جواب بده کار خطات رو مجبور به توبه میشی مجبور به غلط کردم و بایدخودتو تنبیه کنی...
منم خودم رو تنبیه کردم..
بایدم تنبیه میکردم...
نمیدونم درست باشه یا نه...
اونقدری این خوبیش برام هیجان آور بود که نمیتونستم حرفی بزنم..
از پشت پرده ی اشکام فقط نگاهش میکردم...
و
به این فکر میکردم..
حسرتی که یه سال پیش میخوردم کجا و حسرتی که از الان تا اخر عمر میخورم که چرا من انقدر بد بودم و بی لیاقت که اندازه ی پنج سال حسام ماجرای زندگیم رو از خودم دور کردم...
اشکم ریخت..
ساده و راحت...
نگاهش که به اشکام افتاد با اشاره ی سر پرسید چرا..
با دستام صورتم رو پاک کردم...
همونموقع سبحان و علی رسیدن...
-بحححح اینارووو
حسام بلند شد....
من همچنان دستم به صورتم بود که سبحان متوجه شد..
+گریه ش انداحتی حسام خاک تو سرت هنوز نبردیش و ....
-سبحااان چه خبرته خب...
علی اومد نزدیکم..
اونم انگار اشکام باورش شده بود که با حرکت سر پرسید چرا...
-هیچی داداشیم..
لب زد..
+حسام..
نذاشتم ادامه بده...
آروم گفتم..
"بهترینه"
علی از آسودگی نفسی کشید و شاید از شادی بود که پس گردنی زد سبحان و گفت
+بچه چیکار حسام داری برو بریم کار داریم..
سبحانم دست حسام رو گرفت و با خودش کشید رو به بیرون از اتاقم..
لحظه ی آخر برگشت سمتم و این بار محزون پرسید چرای اشکام رو..
لبخند زدم و با حرکت لبام گفتم..
"خوبم"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت98🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
بلند شدم صورتمو شستم..
لحظه ی اخری که داشتم از اتاقم خارج میشدم نگاهم خورد به قرانی که روی میز تحریرم بود...
برگشتم..
رفتم بردارم، قاب عکس روز جشن تولدم تو همون پارک و دورهمی با بچها توجهمو جلب کرد..
برداشتمش..
همه لبخند میزدن توی عکس..
حسام علی سبحان استاد و سحر، من ولی غمگین بودم..
با دلشوره و استرس ایستاده بودم پشت کیکی که سهم اون روز من رو فقط باید لبخند رقم میزد...
اما به لطف یه عشق....
دوست نداشتم اسمشو بذارم عشق..
حیف بود براش..
به لطف یه #توهم غمگین تر از بقیه بودم..
قاب رو برداشتم و عکس رو از توش کشیدم بیرون..
دقیقا از روی صورت استاد شروع کردم به پاره کردنش...
با ذوق پارش کردم..
-از امشب هیچ ردی از شماها نباید حتی تو ذهنم باشه، چه برسه به زندگیم...
همشو ریختم تو سطل آشغال...
قرآن رو برداشتم..
گذاشتم روی قلبم..
چشامو بستم..
-میشه حالم خوب بمونه؟!
چند بار قران رو بوسیدم و آروم گذاشتم سرجاش...
چادر سفیدم رو پوشیدم و رفتم بیرون..
پروانه اومد استقبالم..
دستمو گرفت و کنار خودش نشستم..
+آقا محسن اگه اجازه بدین خود حسام صیغه رو بخونه
که بچها مشکلی برای تا موقع ازدواج نداشته باشن...
سبحان زیر لب و آروم گفت..
-خوده آقا محسن در خواست داشتن که...
علی پخی کرد و جلوی خنده ش رو گرفت..
حسام متوجه عرض سبحان شد ولی واکنشی نداشت..
+خواهش میکنم نظر بنده هم همینه..
حسام اشاره زد به علی و در خواست قرآن کرد..
علی بلند شد و اولین قرآنی که پیدا کرد رو آوورد و داد حسام..
+بابا..
نگاه بابا روی من بود..
اشاره کرد بلند شم و کنار حسام بشینم..
دست پروانه رو یه فشار کوچیک دادم و بلند شدم..
با دو تا قدم خودم رو رسوندم کنارش و با فاصله نشستم..
گلوش رو با سرفه ی کوچیکی صاف کرد و زیر لب بسم الله گفت..
با چه احساس قشنگی شروع شد وقتی به پدرم نگاه کرد و گفت؛
-اجازه هست..
و بعد هم رو به مادرش..
لحظه های خیلی قشنگی پر از استرسی بود برام...
این بار حسام بلند تر گفت
"بسم الله الرحمن الرحیم"
و چندتا عبارت عربیه دیگه..
و سهم من از گفتن همه ی اونا گفتن "بله" ی کوتاه و کوچکی بود..
هرچند که حسام عبارت "قبلت" رو از من خواست...
و یه دونه سکه و سفر مشهدی که این بین شد نحله و هدیه از این عبارتهای عربی زیبا...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت99🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
دوست داشتم چشمام رو ببندم و تا آخر عمـر ثبت کنم این صحنه های قشنگ رو..
جمعیت سیاه پوشِ عزادار امام حسین..
وسط صحن انقلاب حرم امام رضا...
اشکایی که تو چشام دو دو میزد و سری که هی دوست داشت بچرخه سمت چپ و ببینه اونی که ساخته بودم باهاش تموم آینده م رو..
رو به حرم ایستاده بود مـرد مشکی پوشم و آروم آروم و بی پروا اشک میریخت..
تسبیح تو دستش منو برد روزی که برای دومین بار اومدم عاشق چادر شم..
چند روز بعد ازمحرمیت دقیقا عصر تاسوعا که طبق سنتهای قبل با هییت محله بودیم و میرفتیم تا دارالرحمه، وقتی از کنار پاساژ ملزومات حجاب رد میشدم و دلم خواست برای حسام تسبیح فیروزه بخرم..
حسام متوجه میشه و پشت سر میاد..
درسته هدیه شو دید ولی هدیه ای بهم داد که شد تاج بندگیم..
وقتی تسبیح رو دادم دستش...
دستم رو گرفت..
-نوبت منه..
خندیدم..
و افتخار کردم به قرمزی چشماش که از اشک برای صاحب عزای اون روز بود..
+نوبت تو..
خندید..
از اون خنده های قشنگی که هی بیشتر نشون میداد نجابتشو..
دستمو گرفت برد راست وسط چادرای مدل به مدل..
+منو چادری میخواستی؟!
-تورو همین مدلی که هستی میخوام..محرم چادری میخوام..
مگه میشد بهش بگی نه..
مگه میشد ناراحت شی ..
مگه میشد روش رو زمین بندازی...
انتخاب کردم یه چادر ساده رو از همونجا گذاشتم سرم..
دست تو دست هم که برگشتیم بین جمعیت عزادار، زیر گوشم آروم زمزمه کرد...
\°👣°\رفـتـن بھ هیئتــ
/°💛°/با شمــا
\°✋°\یعنے ڪھ بنده
/°📖°/اجــر دعاهاے
\°🌸°\قنوتـــم
/°😍°/را گــرفتــھ م
هرروز و هر لحظه با خودم فڪر میڪنم..
شاید بخاطر دعاهای حسام باشه که، منم عاقبت بخیر شدم..
٭٭٭٭٭--💌 #پـایـان 💌 --٭٭٭٭٭
امیدوارم خوشتون اومده باشه و برداشت های مفیدی از این رمان کسب کرده باشید🌸