#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت99🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
دوست داشتم چشمام رو ببندم و تا آخر عمـر ثبت کنم این صحنه های قشنگ رو..
جمعیت سیاه پوشِ عزادار امام حسین..
وسط صحن انقلاب حرم امام رضا...
اشکایی که تو چشام دو دو میزد و سری که هی دوست داشت بچرخه سمت چپ و ببینه اونی که ساخته بودم باهاش تموم آینده م رو..
رو به حرم ایستاده بود مـرد مشکی پوشم و آروم آروم و بی پروا اشک میریخت..
تسبیح تو دستش منو برد روزی که برای دومین بار اومدم عاشق چادر شم..
چند روز بعد ازمحرمیت دقیقا عصر تاسوعا که طبق سنتهای قبل با هییت محله بودیم و میرفتیم تا دارالرحمه، وقتی از کنار پاساژ ملزومات حجاب رد میشدم و دلم خواست برای حسام تسبیح فیروزه بخرم..
حسام متوجه میشه و پشت سر میاد..
درسته هدیه شو دید ولی هدیه ای بهم داد که شد تاج بندگیم..
وقتی تسبیح رو دادم دستش...
دستم رو گرفت..
-نوبت منه..
خندیدم..
و افتخار کردم به قرمزی چشماش که از اشک برای صاحب عزای اون روز بود..
+نوبت تو..
خندید..
از اون خنده های قشنگی که هی بیشتر نشون میداد نجابتشو..
دستمو گرفت برد راست وسط چادرای مدل به مدل..
+منو چادری میخواستی؟!
-تورو همین مدلی که هستی میخوام..محرم چادری میخوام..
مگه میشد بهش بگی نه..
مگه میشد ناراحت شی ..
مگه میشد روش رو زمین بندازی...
انتخاب کردم یه چادر ساده رو از همونجا گذاشتم سرم..
دست تو دست هم که برگشتیم بین جمعیت عزادار، زیر گوشم آروم زمزمه کرد...
\°👣°\رفـتـن بھ هیئتــ
/°💛°/با شمــا
\°✋°\یعنے ڪھ بنده
/°📖°/اجــر دعاهاے
\°🌸°\قنوتـــم
/°😍°/را گــرفتــھ م
هرروز و هر لحظه با خودم فڪر میڪنم..
شاید بخاطر دعاهای حسام باشه که، منم عاقبت بخیر شدم..
٭٭٭٭٭--💌 #پـایـان 💌 --٭٭٭٭٭
امیدوارم خوشتون اومده باشه و برداشت های مفیدی از این رمان کسب کرده باشید🌸