معراجعاشقانه🇵🇸
#پارت81🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 باید میرفتم و از زیر زبون سبحان حرف میکشیدم.. معطل نکردم و براش
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت82🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
یعنی چی؟!
مگه همسایه جدیدمون کی بود..
مامان که میگفت غریبه بودن و خیلی هم نمیشناختشون..
حالا چطور شده مشکل خانواده و قرار بود دردسر حسام باشن..
دست راستم رو گذاشتم روی قلبم...
آروم آروم راه میرفتم برسم خونه...
-سها خوبی؟!
علی رو خدا از آسمون رسوند برام..
به نفس هایی که کم جون شده بود جوابشو دادم..
-نه..
فورا دستمو گرفت و با دست دیگه ش دست انداخت دور کمرم ...
+ناراحتی کردی نه؟!
حسام گفت چیشده نماز عصرم رو نخوندم اومدم بیرون..
-چرا بهم نمیگین چیشده خب...
+میگیم هر وقت صلاح باشه..
-همسایه جدیدمون کیه؟؟
یکم مکث کرد..
یکمش طولانی شد و رسیدیم و خونه...
در روبه روی خونمون که انگار تمام ماجرا متعلق به اونجا بود، باز بود و همزمان مامان و عمه اومدن بیرون...
یعنی اون کیه که عمه هم رفته بود تا خونشونو آماده کنه برای اومدنشون..
مامان همینکه نگاهش افتاد بهم با نگرانی اومد سمتم. .
+خوبی مامان جان؟؟؟
-خوبم عزیزم. سلام عمه!!
+سلام عمه جون. خسته نباشی.
لبخند زدم به محبتهای کمیاب و نایاب و یهویی های تکدونه عمه ی مهربون و نامهربونم. . .
که از مهربونیش مهمون خونمون بود امروز و از نامهربونیش اجازه نداده بود بابام بیاد خونه.
بابای خوبم عاشق خواهرشه و چشم گفته به دستور عزیز بزرگتر از خودش.
مامان و عمه رفتن تو خونه و وسط حیاط نرسیده علی صدام زد.
-آجی؟!
+جان.
-حسام خیلی بچه خوبیه!!
سرمو انداختم پایین.
چه میدونست داداشیم که خودمم به این نتیجه رسیدم.
ولی چی داشت موقعیت "حسامِ بچه ی خوبیه" رو تهدید میکنه..
-علی؟!
+تا بابا نگه من نمیگم..
ولی خب عمه جونم که طاقت قلب مریض منو نداشت...
-سها جان ناراحتی نداره عزیزم..
همسایه جدیدتون عموته..
عمو مرتضی تِ..
مگه عموت ترس داره...
ذهنم فورا پر کشید سمت پسر عمویی که تو بچگی هی موهامو کشید و هی کشید و آخر هم پرتم کرد تو حوض بزرگ حیاط مامان بزرگ و رفت...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭