#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۳۹🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے ☺️
احساس سبکی میکردم..
خندیدم..
دستامو باز کردم..
باد سرد و خنک مستقیم میخورد تو صورتم..
حالمو بهتر میکرد..
رسیده بودم به جاهای خلوت..
اخه دانشگاه از مرکز شهر دور بود..
تو این ساعت عابرای کمتری بودن..
اصلا ساعت مناسبی برای بیرون موندن یه دختر نبود...
نگاه ها کم کم داشت بد میشد..
تیکه انداختنا بیشتر میشد..
یه لحظه هایی میترسیدم واشکم جاری میشد..
یه لحظه هاییم میگفتم بدرک..
نگاهمو دوختم به زمین..
تو دلم دعا میکردم هرچه زودتر برسم به دانشگاه..
تو این شب کذابی حتی فاصله ها هم بیشتر شده بود..
یهو خوردم به یه نفر..
ترسیدم بهم گیر بده بدون نگاه ببخشیدی گفتم و رد شدم..
قبل از اینکه از کنارش بگذرم، دستشو دراز کرد جلوی بدنم و با لحن خیلی چندشی گفت: کجا؟! با ببخشید که حل نمیشه خوشکله!!
معنای تهی شدن قالب رو الان و تو این زمان ملموس تر از هروقتی درک کردم..
خواستم شروع کنم به التماس که همون صدایی که "اونقدام تنها نیست"
دوباره به دادم رسید..
"اونقدا که خوشحالی، دختر تنها گیر نیووردی داداش"
اونقد ذوق زده شدم که با عجله برگشتم و کنار صاحب صدا ایستادم..
+خوبی؟!
آروم سرمو تکون دادم..
-خوبم!
بیخیال از کنار اون پسره ی که فکر میکرد گنده س رد شدیم و رفتیم..
فقط صدای نفس کشیدنامون بود و گاهی ویراژ ماشینای آخر شب..
-سرده!
+بریم چای بخوری!
-دانشگاه!
+راهمون نمیدن!
-من خیلی بیچارم؟!
با لحن مهربونی گفت:
+کی میگه!
-خودم فهمیدم!
+خب گاهی اشتباه میفهمی!
-اره مثل اینکه عا...
نذاشت ادامه بدم!
+پیش میاد!
-همه ش پشت سرم بودی؟
+همش پشت سرت بودم!
-از عصر؟!
+از عصر!!
-چرا من متوجه نشدم؟!
+خب گاهی متوجه نمیشی!
-مثل اینکه نفهمیدم تو خو......
بازم نذاشت ادامه بدم..
+پیش میاد گاهی!
-میشه بدووییم؟!
لبخند زد!
+بدوییم!!
دویدم..
اونقدی که تمام انرژیم تخلیه شه...
اونقدی که سوز سرد زمستونی لبامو خشک کنه...
پا به پام میدویید اقای پارسا..
از دور یه دکه دیدم..
از اینایی که آب جوش دارن ساندویج فلافلی...
از اینایی که هروقت بری رادیو روشنه دارن چای ذغالی میزنن..
-بریم اونجاااا...
خندیدم و دوییدم..
رسیدم جلوش..
دستمو گذاشتم روی باجه و نفس نفس زنون رو به آقای پارسا گفتم..
-من ،،، چای ،،، میخوام،،، ذغالی..
خندید..
بریده بریده گفت:
+چای،، میخوریم،،، ذغالی!
وقتی آروم شدم...
نصف چاییمو خورده بودم..
جایی وسط بیخیالیم..
یهو یادم اومد به حال بدی که برام ساخته شد...
یهو یادم اومد به اولین دلدادگیِ بیهوده م..
اشکم آروم آروم ریخت تو صورتم!!
نگاه آقای پارسا نگران شد..
رنگ التماس گرفت..
+حرف بزن سها!!
زیر لب گفتم؛
"داغونه حال دلم"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۴۰🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے ☺️
با صدای زنگ گوشیِ کسی که بالای سرم نشسته بود از خواب بیدار شدم..
علی رو دیدم که داشت تلاش میکرد زودتر گوشیش رو خاموش کنه..
+سلام... اینجا چیکار میکنی!
-ببخشید بیدار شدی..
تازه رسیدم..
مامان گفت خوابی، اومدم اتاقت..
به روش لبخند زدم اما بیشتر از اینا خسته بودم..
پتو رو کشیدم روی سرم با صداهای گنگ و نامفهموم تاییدش کردم و دوباره خوابیدم...
چند دقیقه ای تلاش کردم اما فکرایی که هر لحظه به ذهنم هجوم میاوورد اجازه نمیداد روی خواب تمرکز کنم...
دیشب رسیده بودم خونه..
امتحانای پایانترمم رو با افتضاح ترین حالت ممکن به پایان رسوندم و همون ثانیه های اول وسایلامو جمع نکرده سوار قطار شدم..
میخواستم فرار کنم از شهری که یادآور اون شب شوم و نحس بود برام..
شبی که تا صبح دیوونه شده بودم و تو خیابونای اطراف دانشگاه قدم میزدم و راه میرفتم..
گاهی میخندیدم و گاهی عین ابر بهاری اشک میریختم..
گاهی جیغ میزدم و گاهی آروم بودم و یه گوشه کز میکردم..
تا خوده صبح شبیه آدمای روانی بودم و عجیب تحمل دوستانه و رفیقانه و حتی برادرانه ی اقای پارسا زیاد بود...
چقدر مدیون خوبیش بودم..
چقدر مدیون که فردای اون روز هیچی به روم نیاوورد انگار نه انگار اتفاقی افتاده بود..
انگار نه انگار چقدر دیوونه بازیای منو دیده بود..
مثل همیشه باهام برخورد...
اما استاد بدهکار بود..
یه توضیح درست و حسابی بدهکار دلی بود که از من شکست..
الان دیگه حق داشتم بدونم چرا..
مگه خودش نگفت
"میدونم میدونی جواب سوالتو"
پس چیشد...
همه ی کارای ما نشون از خواستن میداد..
نشون از بودن کنار هم و ادامه دادن..
اگه اون زن....
حتی دوست نداشتم به زبون بیارم..
فردای اون روز ندیدمش..
پس فرداش..
روزهای بعد و بعدش هم ندیدمش...
تا سر جلسه ی امتحان درس خودش..
اون روز برای صفر رفته بودم..
آقای پارسا قبل از امتحان اومد کنارم..
میدونست نخوندم..
+دیروز برای درس خوندن نیومدین پایین،، نخوندین ، نه؟
-اصلا..
خواست کمکم کنه..
یه توضیحاتی از درس برام گفت..
بی حوصله گوش میدادم و نگاهم به در بود که استاد بیاد..
+اومد..
حواسم نبود و بلند گفتم..
آقای پارسا متوجه شد..
"پووفی" کرد و ازم خواست تمرکز داشته باشم..
توجهی به توضیحش نداشتم..
امتحان شروع شد..
استاد اول جلسه اعلام کرد به هیچ سوالی پاسخ نمیده..
طبیعی بود انتظاری ازش نداشتیم..
سوالا رو بالا پایین کردم..
هیچی تو ذهنم نبود..
دقیقا تهی...
وقتم رو تلف نکردم...
بلند شدم..
همونموقع رسید بالای سرم..
-برگه تو بده!
+میدم مراقب جلسه..
چند ثانیه چشماش رو بست و آرم گفت:
-برو اتاقم میام!!
بدون هیچ جوابی رفتم بیرون..
چند بار پله های منتهی به اتاقش رو رفتم بالا و اومدم پایین..
دوست داشتم توضیحاتشو بشنوم..
اما حالم بهم میخورد از اینکه قرار بود تحقیر بشم..
یه چیزی مثل یه آدم "گول خورده"
دلم نمیخواست توضیحاتشو بشنوم همه چی برام واضح و روشن بود..
برگشتم..
تا زهرا امتحانش تموم بشه رفتم توی حیاط دانشگاه یکم قدم بزنم..
اون روزا سرمای هوا خیلی با دلم سازگاری داشت...
ار بعد اون اتفاق با سحر صحبت نمیکردم..
اون میدونست همه چی رو...
فردای اونشب پیام داد و گفت از همه چی خبر داشته و داره و الان نیاز هست که توضیح بده...
هر توضیحی که داشتن هم دیگه منو قانع نمیکرد که فکر نکنم یه آدم فریب خورده ام..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
معراجعاشقانه🇵🇸
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت۴۰🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے ☺️ با صدای زنگ گوشیِ کسی که بالای سرم نشسته بو
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۴۱🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے ☺️
خودش پتو رو از روی سرم کشید...
نگاهش که افتاد به چشمای تازه خشک شده م یکم جا خورد اما چیزی به روی خودش نیوورد..
با لبخندی که بزور سعی داشت بیاره روی لباش گفت؛
-پاشو دیگه امروز من اومدم اینجا بخاطر تو...
+بخاطر من یا علی شیطون..
خودمم از صدای گرفته م تعجب کردم..
پروانه هم دست کمی نداشت و حرف تو دهنش خفه شد..
نگاهش مهربون و دلسوز شد..
-میدونی میمیریم این شکلی میشی؟؟
وقتی محبت عاشقانه ی خانواده م رو میدیدم بیشتر غصه میخوردم از اینکه حالمو خوب نگه نداشتم..
با صدای لرزونی گفتم:
+ببخشیدم!
سرشو گذاشت روی بالشم و ادامه داد...
-تو عزیزی برامون...
+ببخشیدم!
-آب تو دلت تکون بخوره علی میمیره!
+ببخشیدمم!
بلند شد و با صدای بیش از حد معمول بلند گفت:
-گمشو پاشو یکم بخند بیا پایین پیشمون باش تا بخندیم!
جنی میشد گاهی زن داداش مهربونم!!
بلند شدم و بعد از اینکه دست و صورتمو شستم رفتم پایین..
مامان بابا و علی تو هال بودن..
+پس کو پروانه؟!
بابا بالبخند و روی گشاده جوابمو داد..
-صبحت بخیر دخترم..
+عه باباجون تیکه بود
-نه اصلا کم خوابیدی خب..
+کم اذیت کن دخترمو... برو آشپزخونه پروانه صبحونه آماده کرده بخورید..
علی هم بلند شد اومد دنبالم..
+بح ببین خانومم چه هنرمنده
بعد هم با دو انگشت زد تو سرم و ادامه داد
+یاد بگیر باجی😂
-حیف شد دختر مردم!
+نداشتیما سها عه!!
نشستیم و یع دل سیر از نیمروهای خوشمزه ی زن داداش پز خوردیم..
عصر با پیشنهاد علی رفتیم بیرون...
مثلا دور دور تو روستا..
درسته فضا کم بود..
ولی خوش میگذشت...
تا نزدیکای غروب بیرون بودیم..
یه خیابون رو چندین بار رفتیم و برگشتیم..
صدای سیستم صوت ماشین رو زیاد کرده بود علی..
"تو بری دووم نمیارم بدون تو یه رووووزم"
"من میترسم اخرم بی تو از این دوری بسوووزم"
"تو بری تنهایی بدجوری تو این خونه میمووونه"
"باید عکساتو بغل کنم تو تنهاییم دیوونه"
صدای خواننده که اوج گرفت همزمان سه تامون باهاش همخوانی کردیم..
بدجوری دردمو تازه میکرد...
صدای من اما بلندتر بود..
"تو بری بارون
نمیاد دیگه
کاش میشد با اون روزا بازم بشده دیدت
تو بری قلبم میگیره برگرد
ببینی دستامم از دوریت یخ کرد"
"تو بری بارون نمیاد دیگه
کاش......
اونقدی درد داشت برام یادآوری اتفاقات اخیر که اصلا نفهمیدم چرا اشکم به هق هق تبدیل شد و دیگه نتونستم به چهره ی خندون علی که از آیینه جلو نگاهم میکرد بخندم..
دستمو گذاشتم جلوی صورتم و بلند بلند گریه کردم..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 -
-٭٭٭٭٭
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۴۲🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے ☺️
چند دقیقه ای گریه کردم تا حالم بهتر شد و سبک شدم..
صدای اهنگ همچنان بالا بود..
ولی علی و پروانه ساکت بودن..
علی اخم داشت و پروانه دلنگرون بود...
حالم شبیه حال آسمون پاییز بود که معلوم نبود میباره یا نمیباره ، تکلیفش با خودش روشن نبود...
یه حالی بودم شبیه روز شنبه، همونقدر بلا تکلیف..
یا شبیه عصر جمعه، که هم غمگینی و هم خوشحالی..
بد حالیه ابری باشی و نخوای که بباری ، نشه که بباری ، بباری و سبک نشی!
اخمای علی هر لحظه بیشتر میشد و احساس میکردم الانه سکته کنه..
دلم طاقت نیوورد و خودمو از بین دوتا صندلیا کشوندم سمتش و لپشو محکم بوسیدم...
پروانه خندید ولی علی چهره ش تکون نخورد..
سر مو انداختم پایین و با شرمندگی گفتم:
+ببخشم علی..
-قرار ما این نبود..
+میدونم..
دیگه چیزی نگفت و منم ادامه ندادم..
حوالیه شب بود که رفتیم فست فودیه کوچیک روستا و منتظر ساندویج ترکی موندیم..
علی و پروانه کنار هم نشسته بودن و من رو به روشون..
+علی اخماتو وا کن!!!
پروانه بود که اینو میگفت..
لبخند بی جونی زد ..
-خوبم غصه نخور..
بی توجه به بحثشون مردم روستا رو نگاه میکردم..
هرکی وارد میشد و هر کسی که حساب میکرد و میرفت بیرون..
نگاهم کشیده شد سمت ماشین مدل بالایی که بیرون از فست فودی ترمز زد و ایستاد..
-اووووه همچین ماشینایی داشتیم تو روستا..
علی و پروانه پرسشگرانه نگاهم کردن..
با ابرو اشاره کردم که بیرون رو ببینن..
علی خیلی زود نگاهشو از اون ماشین گرفت..
-بله داریم..
+کیه علی؟!
-ولش کن نمیشناسی!
+وا تو روستاییما نمیشه که نشناسم...
پروانه گفت: هرکیه حالا..
-پس تو عم میدونی کیه؟!
همونموقع یه پسر فووووق العاده خوشتیپ و از ماشین پیاده شد..
پیرهن مردونه ی سفید داشت و کت سورمه ای پوشیده بود برق ساعتش از دور مشخص بود..
+خخخ خر پوله ها..
-سها نگات بیاد اینجا..
+خوباشه عه..
نگاهم پایین بود ولی میفهمیدم اون پسر اومد داخل و بعد از سفارش داشت میومد جایی نزدیکی میز ما...
کفش سورمه ای رنگشو دیدم که از کنارمون رد شد و دوباره برگشت..
دقیقا کنار ما ایستاد..
علی بلند شد..
-بح علی آقا..
+بح آقای سبحان..
-سلام پروانه خانوم..
چهره ی پروانه رو میدیدم که با لبخند زورکی جوابشو داد..
-مزاحمتون نشم..
سها خانوم سلام بلد نیستین شما..
با خودم فکر کردم کی میتونه باشه که اینطور بی ادبانه صحبت میکنه..
سرمو آووردم بالا...
البته که یه سبحان بیشتر نمیشناختیم و اونم پسر عمهی بشدت بی ادب و مغرور خودمون بود..
+سلام..
چرا من از دور نشناختمش عح!
این چرا انقدر پولدار شده..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۴۳🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے ☺️
نگاهمو کشوندم تا صورتش..
اولین چیزی که جلب توجه میکرد، زخم بالای ابروش بود..
خندم گرفت..
بچگیامون من با سنگ زده بودم ، بالای ابروش شکسته بود و دیگه هیچوقت جاش خوب نشد...
تا جایی که به صورت یه خط کج ابروهاش رفته بود...
انگاری از خنده م متوجه ی افکارم شد که دست کشید روی زخم پشت ابروش و تبسم کرد...
علی خصمانه نگاهم کرد و منم با سرفه ای خودمو جمع و جور کردم..
-سلام.. ببخشید متوجهتون نشدم!
+خواهش میکنم ناشی از روابط حسنه ای هست که خانواده ی دایی جون با ما دارن..
-سبحان!
+علی هزار بار گفتم بازم میگم به منو تو چه..
-پسر عمه ی منی؟؟ پسر دایی توعم؟؟؟ نمیخوامت وقتی عمه بابای منو نبینه!!!!!
+مشکل اوناست نه ما...
-ولی بابای من برام ارزشمندتر از این حرفاست حالام وقت مارو نگیر میترسم عمه بشنوه دعوات کنه...
بعدم با پوزخندی نشست سر جاش...
بلاتکلیف ایستاده بودم تا اینکه علی نجاتم داد..
-بشین سها..
نشستم سرجام و لبامو بردم تو دهنم..
حس کردم ضایه شدم..
سبحان بدون کوچکترین حرفی رفت میز بغلیمون نشست..
+امیدوارم تو دلتون نگین علی مغروره!
پروانه مهربون نگاهش کرد..
-چرا بگیم!! تو عاقلتری و ما اینو میفهمیم که هر چی بگی درسته..
+داداشی من از کلی وقت پیش سبحانو ندیده بودم
زشت بود سلام ندادم...
زیر لب گفت "نخود مغز"
منم مثل خودش زیر لب گفتم "غول بی ادب"
میدونستم داداشیم چقدر دلش پاکه..
اما دلخوریش فقط از عمه بود و با همین سبحانم رابطه ی خوبی داشت فقط، اذیتش میکرد درد سرایی که بابا کشید...
سخت کار کردنای خودش..
سفید شدن موهاش تو این سن...
سخت بود بی وفاییشونو فراموش کنی..
بعد از خوردن شماممون بلند شدیم که بریم خونه...
گوشیم زنگ خورد..
با دیدن شماره ی استاد که خیلی وقت بود دیگه سیو نداشتم و فقط حفظش بودم، استرس گرفتم..
دیگه چی میخواست اخه..
رد دادم..
دوباره زد...
علی مشکوک شده بود..
میپرسید کیه..
هیچ رقمه دوست نداشتم جواب بدم..
خاموشش کردم..
-سها چرا گوشیتو خاموش کردی!!
چیزی نگفتم..
چیزی نپرسید...
پروانه رو رسوندیم..
تنها که شدیم علی تمام گلایه هاشو گفت و گفت و گفت...
-روزی که من خواهرمو فرستادم شهرر غریب به امید خدا بود و دل پاکش به امید قولی بود که بهم داد
فهمیدم درگیر داره میشه..
کم کم فهمیدم که درگیر یه حسایی شده..
خدا شاهده سکته نکردنم تو اون روزا بابت پوست کلفتیم بود وگرنه باید میمردم...
اشکات..
گوشه گیریات..
ناراحتیات..
همین کار عصرت...
ببین سها ، مرد نیستی بفهمی، ولی منو میکشه اینا...
میدونم که همه چی گذشته...
میدونم که این روزاتم میگذره
اما اگه چیزی بهت نگفتم و جلوتو نگرفتم
میدونستم عاقلی و تا یه جایی به خودت اجازه ی علاقه داشتن میدی نه بیشتر
میدونستم اگه مانعت بشم بعدها حسرت میخوری میگی داداشم نذاشت..
اما سها
داداشتم...
انتظار دارم ازم بپرسی درست و غلطو
انتڟار دارم من قابل اعتماد دلت باشم حتی اگه خجالت بکشی باید بدونی من محرم تر از هرکسیم...
+میدونم..
-برای دونستنت چیکار میکنی سها عمل کن..
+چیکار کنم علی!!
-من پشتتم..
نفس عمیق کشیدم...
حال دلم خیلی خوب نبود..
داغون بود حتی..
ولی حرفش آرومم کرد..
چی قشنگتر از این که تو حال بدیام داداشم پشتم باشه و درکم کنه..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
معراجعاشقانه🇵🇸
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت۴۳🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے ☺️ نگاهمو کشوندم تا صورتش.. اولین چیزی که جلب
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۴۴🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے ☺️
روزام عادی میگذشت...
تصمیم گرفته بودم برای سرگرمی قبل از عیدم یکی از کلاسای رایگانی که پایگاه بسیج برگزار میکنه شرکت کنم...
وقتی با علی در میون گذاشتم بهم پیشنهادی داد که با خوشحالی قبولش کردم..
فردای اون روز باهم رفتیم کامپیوتریه حسام..
-راستش چون شما مدرک کامپیوتر دارین از علی خواستم بهتون اطلاع بده اگه دوست داشتین بیاین اینجا و تو برگزاری کلاسای ۲۰ روزه کمکم کنید..
+باید چیکار کنم؟!
-من چنتا کارآموز دارم....
توصیحاتی داد که فهمیدم در از،بین سه تا کاراموزی که داره یکیش که خانوم بود رو من باید تعلیم میدادم البته زیر نظر خودش..
روز اول که میخواستم برم عین بچها کلی ذوق داشتم..
آماده شدم مانتو شلوار رسمی پوشیدم و راس ساعت ده رفتم...
وقتی رسیدم سه نفری که قرار بود بیان اومده بودن و هر کدوم پشت یکی از کامپیوترا نشسته بودن...
حسام کنار یکیشو ایستاده بود و توضیحاتی بهشون میداد..
وقای صدای قدمامو شنید برگشت سمتم و با لبخند اومد نزدیکم...
-سلام.. خوبین!
+ممنونم سلامت باشین...آقا حسام من باید چیکار کنم؟!
با اشاره ی دست ازم خواست برم کنار اون دختر خانومی که اومده بود برای آموزش..
-خانوم درویشان پور شما رو راهنمایی میکنن..
ایشونم مریم خانوم هستن که قرار شاگرد شما باشن...
بعد هم با لبخند ترکمون کرد..
-سلا سها جون؟!
+میشناسی منو؟!
-نه که.. ولی آقا حسام گفته بودن قبل از اینکه بیاین.. اوممم من ۱۶ سالمه شما چی..
چشماش از ذوق و هیجان برق میزد...
معلومه پرحرفه..
نمیخواستم باهاش گرم بگیر..
خب واقعا حوصله نداشتم پرحرفی کنم..
لبخند کمی زدم و گفتم منم چند سالی از شما بزرگترم.. فورا نشستم روی صندلی و ازش خواستم بشینه..
-خب از کجا شروع کنیم؟!
آروم آروم براش گفتم توضیح دادم...
نذاشتم بینش زیاد حرف بزنه..
-وای سها جون خسته شدم...
همونموقع حسام رسید بالای سرمون..
پشت صندلی من ایستاد و رو به مریم گفت..
-من وقت استراحت براتون میگیرم از استاد...
لبخند زدم به کلمه ی خیلی آشنای ذهنم "استاد"
چقدر این روزها ازشون بی خبر بود حتی از سحر..
چقدر احساس میکنم دلم.....
+سها خانوم؟!
چشمامو یکم روی هم فشار دادم تا بتونم تم کز بگیرم..
-بله؟!
+شما نمیخواین استراحت کنین؟!الان دو ساعته یه سره کار کردین..
لبخندی زدم..
-خوبم چیکار کنم اخه :)
از همونجا یکی از پسرا رو صدا زد..
+سجاد؟! بیا..
اون پسری که قد کوتاهتری داشت و چهرش آرومتر از اونیکی بود که چشماش برق تیز شیطنت داشت اومد سمتمون..
-جان؟!
+بی بلا برو چنتا نوشیدنی بیار و بیا دیگه خودت میدونی ..
-چشم الان..
حسام برگشت سمتم و بالبخند گفت:
+باید اینکارو بکنید..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۴۵🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے ☺️
رفته رفته روزام هدفمند شده بود و این روزا ناراحتیام کمتر شده بود..
فقط گاهی شبا اذیتم..
اصلا انگاری شب ساخته شده بود برای دلتنگی..
اونجایی که میای چشماتو ببندی و با خیالت راحت بگی شب بخیر خدا، دقیقا همون لحظه ، آخرین نفری که هجوم میاره به ذهنت و تمام خاطراتش برات زنده میشه، میشه اولین نفری که باعث بی خوابیات میشه..
امشبم دقیقا از اون شبام بود که سر درد امون چشمام رو میبرید میشد دو تا کاسه ی خون..
دوتا قرص خورده بودم ولی هیچ تاثیری نذاشته بود..
بلند شدم رو پنجره ی اتاقم رو باز کردم شاید باد خنکِ بهاری بتونه کمک کنه به بهتر شدن حالم..
نزدیک عید بود...
همه چی بوی خوب گرفته بود الا دلِ ماتم گرفته ی من..
الا ذهن خاک گرفته ی من از خاطرات سنگین و تلخِ چند ماه اخیر...
کلاسای دانشگاهم شروع شده بود اما قصد نداشتم برم..
بهتر بود بمونه برای بعد از عید..
زهرا میگفت اقای پارسا هم هنوز، نیومده کلاس..
وقتی اون نیاد عملا کلاسا برگزار نمیشد...
ولی عجیب بود نرفتنش..
رو به آسمون کردم و ماه تقریبا کاملا رو تو ذهنم بلعیدم از بس قشنگ شده بود تو این نیمه شب پنهون...
شونه ای بالا انداختم و گفتم
"برام مهم نیست که، هرکی هرکاری میخواد بکنه"
زهرا میگفت سحر هم نیومده...
"خب اونم برای من مهم نیست"
چرا امشب نمیگذشت...
شالمو برداشتم و پیچیدم دور سرم شاید از دردش کم بشه..
چشمام خواب میرفت و درد سرم نمیذاشت بخابم..
سرمو گذاشتم روی بالشت و زیر لب صلوات فرستادم..
کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد...
با صدای آلارام گوشیم چشمام رو باز کردم..
ساعت ده بود و باید میرفتم برای آموزش..
تندتند اماده شدم و رفتم پایین ..
مامان تو آشپزخونه..
-سلام مامان میشه یه لقمه....آخ
چشمام سیاهی رفت و همونجا خوردم زمین..
مامان فورا متوجهم شد و اومد بغلم کرد..
با نگرانی پرسید:
-چیشدی تو اخه!!
چشمامو که باز کردم ببینمش بعد جواب بدم، زد تو صورتش و با گفتن "خاک به سرم چشات چرا انقد قرمزه" همونجا رهام کرد و رفت سمت گوشیش...
خندم گرفت..
مامان مارو چقدر خوبه...
کوبوندم زمین خخخ..
بلند شدم و رفتم یه چیزی بخورم..
اما نمیشد..
انگاری توی سرم یه چیزی تکون میخورد...
-اره علی بیا مامان ببریمش دکتری چیزی!
وای مامان منتڟره ها..
از همونجا صدا زدم
"مامان چیکار علی بیچاره داری"
به هر نحوی بود علی رو کشوند و الانم تو راه بودیم بریم کلینیک..
بعد از دو ساعت انتظار جواب دڪتر خیلی ناراحتمون کرد اما خب چیزی بود که نتیجه ی همه ناراحتیای شبانه و روزانم بود..
وقتی گفت دچار "میگرن شدید" شدم خیلی تعجب نکردم..
اما تو این سن خیلی سختم بود یه عمر بخوام با چشمای به خون نشسته از خواب بیدار شدم..
غصه م بیشتر شد اما چاره ای نداشتم..
+جانم حسام!
گوشی علی زنگ خورده بود و انگاری حسام بود..
+نه خوب نیست نمیتونه امروز..
-...
+میام حالا بهت میگم...
-...
+قربانت فعلا..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۴۶🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے ☺️
هرچی به شب عید نزدیک تر میشدیم حال و هوای خونه بیشتر تغییر میکرد..
فرداشب عید بود و من و مامان دنبال خریدن وسایل سفره ی هفت سین بودیم..
تو بازار بودیم..
همه چی خریده بودیم هنوز سبزه پیدا نکرده بودیم..
تُنگ ماهی تو دستم بود و با احتیاط پشت سر مامان میرفتم..
مردم همه با ذوق فراوون داشتن خرید میکردن..
لبخند زدم به حال خوب دختر کوچولویی که تقه ای به تنگ ماهی تو دستم زد و رد شد..
یا زوج جوونی که دست همدیگه رو گرفته بودن و راه میرفتن..
+سلام زن دایی..
-سلام پسرم خوبی سبحان جان
تو این شلوغ بازار این چطور مارو پیدا کرد..
+خوبم قربونتون برم....
(همیشه خودشیرین بوده.. رو کرد سمت منو با کج و کول کردن چشماش گفت
+سلام.. دوباره یادت رفت..
رومو ازش برگردوندم..
و زیر لب "پررویی" نثارش کردم..
+نچ نچ زن دایی اون از علی که انقد بد اخلاقه آدم میترسه باش حرف بزنه اینم از سها که سلامـ نمیده به بزرگترش..
زن دایی میشه باهاتون بیام هرجا میخواین برین؟؟
خندم گرفته از این همه انرڗیش..
خیلی پررو بود بخدا..
-اره عزیزم چرا که نه..
+قربونتون برم میام...
ولی زن دایی این علی ببینه خون چشاشو میگیره..
مامان خندید..
-نه دیگه سبحان بی انصافی نکن...
+مخلص شمام هستم ولی زن دایی یه کاری کنید دیگه اخه تا کی..
مامان آهی کشید و ادامه نداد حرفاشو..
+بخدا زن دایی میدونید که اونموقع ها من دانشجو بودم اصن اینجا نبودم وگرنه عمرا میڋاشتم علی تنها بمونه...
-میدونم عزیزم..
+خب پس زن دایی من بیام خونتون..
-خیلی پررویی..
دستشو به حالت مسخره ای گذاشت پشت گوشش و سرشو خم کرد سمتم..
+چی گفتین؟!نشنیدم..
بهش دهن کجی کردم و راهمو ادامه دادم..
مامان و سبحان سرگرم حرف زدن شدن..
دلم هوای سحر رو کرده بود..
نمیدونم چرا یهو دلم خواست باهاش حرف بزنم..
گوشیمو از جیبم در آوردم و بهش زنگ زدم..
بوق آخری داشتم ناامید میشدم که جواب داد..
+سها..
صداش گرفته بود..
انگاری گریه کرده بود..
نگرانتر شدم..
-سحر چیشده!!!!
+سهااااا...سپهرررر.. سپهررررر...
باشنیدن اسم استاد اونم وسط گریه های سحر، نمیدونم چجوری شد که کنترلمو از دست دادم و تنگ ماهی وسط اون جمعیت از دستم پرت شد روی زمین..
با افتادنش و هرار تیکه شدنش با دیدن ماهی ای که داشت روی زمین بالا پایین میشد، دستمو گڋاشتم روی دهنم و جیغ خفه ای زدم..
مامان نگران اومد سمتم و دستشو انداخت دورم..
-چیزی نشده مامان جان آروم باش مهم نیست..
نگاه سرزنش بار عابرا برام مهم نبود...
سبحان داشت ماهی کوچولوی عیدمون رو نیمه جون از روی زمین برمیداشت و الو الو کردنای سحر تو مخم میزد..
از مامان دور شدم و گوشیو گرفتم سمت گوشم..
با صدای لرزونی گفتم..
-سحر استاد چیشده؟؟!
+تو چیشدیییییی کی جیغ زد صدای چی بود...
-هیچی بگو ببینم استاد چیشده؟؟!
دوباره گریه ش شروع شد..
+سپهر بیمارستانهههه..
-چرااااااااااااا
(چخبرته سها چرا انقد داد وبیداد میکنی زشته وسط خیابون)
سبحان بود..
اما من نمیفهمیدمش...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
معراجعاشقانه🇵🇸
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت۴۶🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے ☺️ هرچی به شب عید نزدیک تر میشدیم حال و هوای خ
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۴۷🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے ☺️
سحر گفت استاد تصادف کرده..
حالش بد بوده..
دعوا کرده رودن با همسرش..
نشسته پشت فرمون...
سرعت بالا..
تصادف..
بیمارستان..
وای خدا...
از همون لحظه اشک میریختم..
نمیدونستم دلیلش چیه اما اشک میریختم..
دلم میسوخت هم برای اون و احوالاتش هم برای خودم و سرنوشتم..
سبحان پرسید..
مامان پرسید..
چیشده..
مگه کیه..
فقط گفتم دوستم تصادف کرده ناراحتم..
سبحان مارو رسوند خونه و خودش رفت..
قبل از اینکه بابا بیاد خودش رفت..
رفتم تو اتاقم..
باید تمرکز میکردم..
استاد دیگه هیچ ربطی به من نداشت اما چرا ناراحت بودم ..
ای خدا..
اونقدری گریه کردم که دوباره اون سر دردای لعنتی اوند سراغم..
قرص خوردم و قبل از اینکه بابا اینا برسن خونه خوابیدم..
خوابم نمیبرد اما چشمامو باشالم بستم و دراز کشیدم..
نیمه های شب بود که سحر پیام داد حال استاد خوبه..
میخواست صبت کنه درباره ی گذشته که این اجازه رو بهش ندادم..
حالم خوب نبود..
نیاز داشتم به آرامش..
که بتونم تو تنهاییام فکر کنم و یا خودم کنار بیام...
روز عید زودتر از چیزی که فکرشو میکردم رسید..
سعی کردم به چیزایی که احساس بد بهم میده فکر نکنم و آروم باشم..
بعد از اینکه مامان صدام کرد، بلند شدم و دست و صورتمو شستم..
پیرهن شلوار زرشکی و سعیدم رو پوشیدم و موهامو مرتب کردم..
رفتم پایین..
مامان و پروانه سفره رو چیده بودن..
ماهی رو کی گرفته بودن..
+خوچکلو... الان وقته اومدنه دو دقیقه دیگه سال تحویله..
-خبالا پروانه ی حسود..
رفتم نشستم کنار دایی و "خودشیرین" گفتن علی رو به جون خریدم..
چشمامونو بستیم و منتظر توپی بودیم که هر چی زودتر به صدا در بیاد و تموم کنه این سال منحوسی که دامن گیر دل بی پناه سهای آفتاب مهتاب ندیده ی این روزهای سرنوشت که نه بد نوشت روزگار شده بود
(به سبک شهرزاد خونده بشه)
و اینطور هم شد..
و بعد سیل تبریکات و روبوسی های جمعیت کوچیک فامیل ما...
دینگ دینگ گوشیم منو به سمت خودش کشوند و
"سال نوت مبارک بی ادبِ دایی"
که بویی از پررو بازیِ عجیب سبحان داشت..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۴۸🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے ☺️
دیوونه بود این پسر عمه زاد..
در جوابش فقط ایموجی دهن کجی "😕" گڋاشتم..
جوابی نداد..
دورهمی کوچیکمون خیلی خوش گذشت مخصوصا با سبزی پلو ماهی که زن دایی جونم درست کرده بود...
بعد از ناهار علی چنتا کاغذ خودکار اوورد و هممون مشغول بازی اسم فامیل شدیم..
وقتی پروانه گفت شروع مسابقه با حرف "سین" اصلا تعجبی نداشت که من مردد بودم بین نوشتن "سها" یا "سپهر"
چه حس بدی بود وقتی دلمو مجاب کردم که
"تو باید شخصی به اسم سپهر رو فراموش کنی"
بدتر از اون وقتی بود که نوشتم "سها"
سر گرم بازیمون بودیم که صدای زنگ خونه بلند شد..
+منتظر کسی بودین مگه؟!
علی زودتر جواب داد
-نه دایی...
همونطور که بلند میشد ادامه داد
-برم ببینم کیه!
اونقدر تو روستا کسیو نداشتیم که غیر از خانواده دایی منتظر هیچکی نمیموندیم..
-یه آقا و خانوم و یه آقا پسرن...
گفتن باز کنید اشنا میشیم!
+عجب چه مهمون جالبی...
-دایی من باز کردم😂
+خوب کردی بابا مهمونه دیگه..
فورا من و پروانه بلند شدیم و چادر رنگی تو خونه ای پوشیدیم و رفتیم تو آشپزخونه..
-یعنی کیه سها..
+وایی خو منم کنجکاوم..
-حالا هول نشو مطمئن باش کسی نمیاد خواستگاریت😂
با مشت زدم سر شونه ش و "ایششش" غلیظی حواله ش کردم..
صدای مبهم احوال پرسی از سالن میومد..
از در آشپزخونه سرک کشیدیم بیرون..
با دیدن چهره ی پسر جوونی که کنار علی نشسته بود دلم ریخت..
-این اینجا چیکار میکنه!!!!!!!!
+مگه کیه سها
-وااای پروانه...
دو طرف صورتمو گرفت و گفت
+زرمار چته خب کیه..
-این ، این هم دانشگاهیمه، آقای پارسا.. همونکه همونکهـ...
+باشه بابا خودم فهمیدم..
میگم؟؟
-ها
+خوبه ها
-کوفت
+بخدا میگما بچه ی خوبی هم میزنه
-من نگفتم بده..
+پ چی..
-هیچی..
مامان بلند شد اومد سمت آشپزخونه.. ما هم رفتیم نشستیم روی صندلیا...
+باشه منم باورم شد شما در حال دید زدن نبودین..
سها بدون اینکه کولی بازی دربیاری دخترم بیا بشین که گناه دارن..
-مامان!!!!!!!
پروانه پخش روی میز شده بود و میخندید..
+هیس پروانه چخبرته...
-ببخشید عمه جون..
ولی هنوز رگه هایی از خنده تو نفس زدناش پیدا بود..
-مامان اومدن چیکار..
+خودشون میگن دید و بازدید ... اخه دید و بازدید هم شد بهونه.. مگه چند بار این بدبختو رد کردی که زده به سیم اخر اومده خونه..؟؟؟
جوابی ندادم..
مامان چای ریخت و بلند شد بره سالن..
من و پروانه هم پشت سرش بلند شدیم رفتیم..
با سلام پروانه نگاها برگشت سمتمون..
اقای پارسا ترکیبی از چهره ی مامان باباش بود..
فقط چشمای روشن و عسلیش معلوم بود از مامانش به ارث برده..
هر سه بلند شدند به احتراممون..
مامانش اونقد با محبت برخورد کرد دلم نیومد یه جوری باشم که انگار غریبه هستن..
+سلام سها خانوم..
-سلام خوش اومدین..
همین و نشستم..
جو سنگینی بود...
انگاری حرفا تموم شده بود و کسی دوست نداشت دیگه حرف بزنه..
.
💗
بابای آقای پارسا، یه اقای میانسال یا بیشتر با کت شلوار رسمی، محاسن مرتب شده و از تسبیح دور انگشتاش مشخص بود مذهبیه ، سکوت جمع رو شیکوند و با لحن آروم و شمرده شمرده ای گفت:
-آقای درویشان پور، قطعا حضور ناگهانی و بی برنامه ی ما اینجا و روزی مثل امروز برای شما چندان خوشایند نیست و یقینا شما برنامه هایی داشتین که با حضور ما بهم خورده..
بابا لبخند همیشه مهربونش رو مهمون صورتش کرد و جایی نزدیکی نگاه اقای پارسای بزرگ پیاده اش کرد..
+این چه حرفیه بزرگوارید و مهمون،مهمون هم تاج سر ماست..
-شما لطف دارین و منو خانواده بسیار سپاسگذاریم..
غرض ما از مزاحمت رو فکر میکنم اقا حامد با معرفی خودشون به عنوان همکلاسیِ دخترم (اشاره ای به من کرد و ادامه داد)
مشخص شد..
اما بد نیست که من هم توضیحاتی خدمتتون عرض کنم و تکمیل حرفام رو آقا حامد بگن...
چند مدتی هست، فکر میکنم بیشتر از یک سال باشه که اقا پسر ما دل در گرو دختر شما گذاشتن و اصرار خیلی زیادی داشتن به اقدامی مبنی بر خواستگاری..
از طریق دخترخانوم پر حجب و حیای شما هم اقداماتی کردن که ....
مورد تایید بنده بوده اما خب به طور طبیعی جواب منفی شنیدن...
لبخند آرومی نثار صورتم کرد..
من اما فڪرم رفت به روزای نزدیکی که من هم دل در گرو یه انتخاب اشتباه گذاشتم و روزایی که دیوونه وار گذروندم و شب نحس و نفرین شده ای که شد تکمیل کننده ی اون احوال نامساعد و نامیمون و شاهد هم شد آقایی پارسایی که من رو دختری حجب و حیا معرفی کرده بود پیش خانواده ای که قطعا بهترین هارو میخواستن برای تک پسری که تنها امیدشون بود..
-اما خب اقا حامد اونقدری تحقیق کردن که از انتخابشون مطمین باشن و یک ماه تمام به ما اصرار کنن که بی برنامه اینجا حضور پیدا کنیم و به حرمت مهمون شهرتون بودن، جواب بهتری از دخترم بشنویم...
و حالا ریش و قیچی دست خوده شما اقای درویشان پور..
+بزرگوارید...
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۴۹🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
رو به روی هم نشسته بودیم و هیچکدوم حرفی برای گفتن نداشتیم..
حداقل من نداشتم..
سرش پایین بود و انگشتاشو توهم میپیچید..
سرم پایین بود و انگشتاشو نگاه میکردم..
+سها خانوم...
این کارم اونقد دلی بود که تا اخر عمر راضی باشم از پا گذاشتنم به اینجا..
نظرتونو بارها شنیدم اما اسنبار با بزرگترم اومدم که جدیم بگیرید..
که فکر کنید دربارم،لطفا..
پدرم همه ی منو براتون گفتن، خودتونم تا حدودی میشناسین، فک میکنم ارزش فکر کردن داشته باشم..
نگاهم کرد و ادامه داد..
-یه چیزی بگین لطفا ..
+اقای پارسا شما حال بدیای.....
-دیدم و مو ب مو یادمه..
+نمیتونم..
-چرا
+شما خوب،عاشق همه چی تموم، اول اینکه من نمیتونم به کسی فکر کنم، بعد هم اینکه دوست ندارم با کسی ازدواج کنم که دیوونه بازیمو برای یکی دیگه دیده..
نمیتونم قبول کنم که یه روزی به روم نیاره..
-چیکار کنم باورتون بشه که،،، که....
+هیچ کاری اقای پارسا درک کنید که نتونم..
تازه
من اون آدم خیلی خوب و آرمانی که پدرتون بیان کردن هم نیستم..
-سها خانوم مگه شما چیکار کردین اخه که انقدر ناامیدین؟؟!
عاشق شدن جرم نیست..
فقط گاهی ما اشتباه میریم...
دم گرفتم که بگم "دقیقا مثل شما که اشتباه اومدین"
که دستاشوآوورد بالا و گفت:
-من از خونه ای که توش قدم گذاشتم مطمئنم..
+آقای پارسا جواب من همونیه که بار اول بهتون گفتم...
-توکل به خدا سها خانوم بازم میایم ..
و ادامه ی حرفاش لبخندی زد ..
+راستی اقای پارسا چرا نرفتین دانشگاه..
مستقیم نگاهم کرد و گفت
-چون شما نیومدین..
خب ابراز علاقه ی مستقیمی بود و هر دختری جای من بود تو آسمون سیر میکرد اما من اون هر دختری نبودم..
+کلاسا هم برگزار نشده...
ڗشت گرفت و گفت
-بله خب وقتی سرَِ کلاس نباشه همین میشه..
منظوری نداشت
+منم ترم اول.....
-فدای سرت که خانوم درویشان پور ،نه؟؟
بعد هم چشمکی زد..
-بریم پایین بنطرم ، نه؟؟؟
کسی نتیجه نپرسید..
انگاری همه میخواستن که به این زودیا به نتیجه نرسن..
انگاری همه میدونستن جواب من چیه..
بعد از دو روز رفتن خانواده ی پارسا و فقط ذکر خیرشون موند تو خونه ی ما...
علی تایید میکرد و بابا تایید..
مامان راصی بود و دایی و زن دایی...
پروانه هم گاهی میگفت
"لامصب خوشتیپ بود"
و چشم غره ی علی رو به جون میخرید...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۵۰🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
طی یک تصمیم ناگهانی علی، بابا و دایی رو راضی کرد که روزای آخری بزنیم به جاده که هم مسافرت باشه و هم من رو برسونن خابگاه..
اماده بودیم..
قرار شد منو پروانه و علی با ماشین علی باشیم و مامان بابا هم با دایی و زن دایی..
کم کم آماده بودیم که سوار شیم و به امید خدا حرکت کنیم..
تو حیاط منتظر مامان بودیم...
گوشی علی زنگ خورد..
اونقد خوابم میومد که گوشه ی حیاط نشسته بودم سرمم گڋاشته بودم روی کوله پشتیم..
+ها سبحان کله سحری ..
پس سبحان بود..
-....
+چییییییی.. پشت در چیکار میکنی
-....
صدای پای علی میگفت که داره میره سمت در..
درو باز نکرده ، سبحان عین کولیا پرید تو حیاط و رفت سمت بابا..
+داییییی تولو خداااا منو نگهدارید...بخدا میدونم همش تقصیر ننه مه ولی ببینید منم بیرون کرده دایی بخدا من حلال زاده م به خودتون رفتم عین خودتونم ببین اقا اصلا بیا معامله کنیم من این سهای ترشیدتونو میگیرم شما منو به فرزند خوندگی قبول کنید..
ببین دایی.....
حالا همه هم خنده مون گرفته بود هم عصبانی بودیم از حضورش، هم از من خون خونمو میخورد برای "ترشیدگی" که نصیبم کرد...
بابا نڋاشت حرفشو ادامه بده و بایه ضرب ریز زد تو گوشش...
هییین بلندی کشید و دستشو گذاشت روی صورتش و ساکت شد..
-خفه شی پسر،، چخبرته رگباری چرت و پرت میگی...
دیگه نتونستیم خودمونو کنترل کنیم و زدیم زیر خنده...
سبحانم مظلوم ایستاده بود و عین بچها پاشو میزد زمین...
علی با خنده رفت دیت انداحت دور شونه شو گفت..
+باز چه گندی زدی که عمه پرتت کرده بیرون..
-هیچی بوخودا..
+زر نزن سبحان..
-از داییم طرفداری کردم گوشمو گرفت گفت گمشو بیرون خونه داییت...
دایی هم که.....
بابا با خنده گفت:
-تو بیجا کردی مخالف مامانت باشی..
سبحان طاقت نیاوورد و رفت سمت در همونطور زیر لب میگفت..
-میرم معتاد میشم بدبخت میشم مایه ی ننگ میشم میخام صد سال سیاه این دختر دماغو شوهر گیرش نیاد...
واقعا هم رفت بیرون...
این وسط همه کف حیاط پهن شده بودن از خنده...
مامان مداخله گری کرد و رو به علی گفت:
-تورو خدا برو دنبالش گناه داره بچه..
+ولش مامان الان برمیگرده..
-جمع کنید سوار شیم بریم..
رفتیم سوار ماشینا شدیم..
پیچ کوچه رو رد نکرده بودیم که سبحان پرید جلوی ماشین علی...
صدای ضعیفش از شیشه های ماشین عبور میکرد..
+یا منو ببرید یا از روم رد شین..
+مطمئن بودم کلک زده...
فهمیده ما میخوایم بریم مسافرت اومده تور شه سرمون...
بابا چنتا بوق زد که یعنی سوارش کنید...
اونم از خدا حواسته پرید و در عقبو باز کرد و سوار شد...
بدون هیچ حرفی سرشو تکیه داد به صندلی و چشاشو بست...
منو پروانه همزمان بهمدیگه نگاه کردیم و زدیم زیر خنده...
و از اون ساعت سفر ما آغاز شد...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭