eitaa logo
معراج‌عاشقانه🇵🇸
153 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1هزار ویدیو
40 فایل
«بسم ربی» نفسم میگیرد... در هوایی که نفس های تو نیست! #یافارس‌الحجاز_ادرکنی🥀 ___________ کپی بجز مطالبی با عنوان #کپی‌آزاد؛ ممنوع می‌باشد!
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 🍃 نویسنده: 📚 چشمام رو که باز کردم پرستار بالای سرم بود.. داشت سرم رو چک میکرد.. نگاهش که افتاد به چشمای بازم، با خوشرویی‌ "سلام گلمی" گفت و رفت سمت در.. صدای کل کلشو با یکی شنیدم.. چشم دوختم به در که مامان و بابا بیان داخل.. وقتی اولین عمه اومد، چند ثانیه ذهنم قفل کرد.. اون اینجا چیکار میکرد.. اومد نزدیک و دست گذاشت روی پیشونیم.. چشماش پر از اشک بود.. -فداتشم عمه.. خوبی عزیزم‌؟! انگاری مریض شدن من واسطه ی خیر شده بود.. لبخند زدم به چشمای یشمی رنگ نازش که به مامان بزرگ رفته بود.. -دورت بگردم اخه چیشدی تو... نمیتونستم جواب بدم.. اصلا حال نداشتم.. صدای سبحان ، نگاهمو به سمتش کشوند... اما قبل از اون حسام و مادرش رو دیدم.. آخرین لحطه یادمه آموزشگاه حسام بودم که اینجوری شدم.. با لبخند نگاهم میکرد.. مادرش با مهربونی اومد سمتم و پیشونیمو بوسید.. -خوبی دخترم؟! چشمامو چند ثانیه روی هم فشار دادم.. الحمدلله خیلی قشنگی از ته دل گفت و دستم رو گرفت توی دستاش و نشست کنارم.. +سها چیشدی تو.. لباشو تصنعی آویزون کرد.. نگرانم بود ولی میدونستم قرار بعدش تیکه بشنوم.. لبخند زدم.. +من نگرانم داییمم.. -چرا سبحان مگه داییت چیشده خدامرگم بده چیزی،شده بمن نگفتین ها حسام؟! عمه ی نگران و دل نازکم.. +قبل از این اتفاق کسی نمیگرفت اینو الان که افلیج و علیل هم شدهههههه و صدای عرررر مانند و رها شدنش تو بغل حسام و بلافاصله پرت شدنش رو به بیرون و "خدانکنه" حسام.. نمیدونم عمه چطور اینو تحمل میکرد... ولی همچین بدم نمیگفتا.. چیا که نصیبم نشده بود نو این چند سال.. لرزش دستام.. میگرن و سر دردای بد.. عمل قلبی و سکته ای که تو ۲۴ سالگی شده بود برچسب اسمم.. جوشش اشک رو تو چشمام احساس کردم.. نگاهمو آووردم بالا قطره های درشت اشکم چکید کنار صورتم.. فورا پاکش کردم اما از نگاه حسام دور نموند... محزون نگاهم کرد.. خیلی ازش بعید بود اما کف دست راستشو گڋاشت روی قلبش و لب زد "نـَمـُردم ڪه" یه لحظه احساس کردم قلبم ایستاد.. دقیقا مثل چند روز پیش که اسمش رو گڋاشتن سکته.. حرکت فوق العاده عاشقشانه و البته مصلحتی تو اون زمان، نفسمو قفل کرد.. هرچند میدونستم حسام اونقد پایبند و مقید هست که این بار اول و اخرش بوده... ولی همون بار اول و آخر حس خوب رو به رگهای قلب تزریق کرد و جون دوباره ای گرفت.. هرچند، من سهایی نبودم که به این سادگی دل ببازم وقتی از اولین تجربه ی بد احساسیم اونم با یه لبخند ، چند وقتی بیشتر نمیگذره.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱بنام خدای آموزگار🌱 ی روز قدم برداشتم ... ب سوی علم بدون سواد... چهره زیبای تو جهان بخش ذهنم بود..‌. هنوز ب یاد دارم ک تو با عشق وضو یادم دادی... دوازده سال همراز بودی... همراه بودی ... مهم نیست ک هر سال چهره ای جدید آموختن را بر ما منت گذاشت... مهم قلب زیبایت بود ک عاشقانه برای آموختن با مهر می تپید... ای معجزه‌‌ی خلقت خدا‌‌... ای پیرو راه انبیا ... ای ک عاشقانه دوستت دارم ... ای ک مرا عاشق علم کردی... خدا را شکر ک داشتمت... دلم برایت تنگ است... ای برگزیده خدا روزت مبارک 🌸 ♥️♥️♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️♥️♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شلوغ نکن‼️ 🍁
⚛ دعای «يَا مَنْ أَظْهَرَ الْجَمِيلَ ... »⚛ «يَا مَنْ أَظْهَرَ الْجَمِيلَ وَسَتَرَ الْقَبِيحَ ،یامَن لَم یُواخذ بالجَریرَةِ، وَلَمْ يَهْتِكِ السِّتْرَ ، يَا عَظیمَ الْعَفْوِ ، يَا حَسَنَ التَّجَاوُزِ ، يَا واسِعَ الْمَغْفِرَةِ ، یا باسِطَ الْيَدَيْنِ بِالرَّحْمَةِ ، يَا صاحِبَ كُلِّ نَجْوَىٰ ، وَيَا مُنْتَهىٰ كُلِّ شَكْوَىٰ ، يَا كَرِيمَ الصَّفْحِ ، يَا عَظِيمَ الْمَنِّ ، يَا مُبْتَدِئَاً بِالنِّعَمِ قَبْلَ اسْتِحْقاقِها ، يَا رَبَّنا و يَا سَيِّدنا و يَا مُوْلَانا و يَا غايَة رَغبَتِنا، أَسْأَلُكَ یا اللهُ اَن لا تُشَوِّه خَلقی بِالنُارِ» 🔰ترجمه: ای کسی که زیبایی را آشکار و زشتی را میپوشانی، ای کسی که گناهکار را فوری مؤاخذه نمیکنی و پرده را نمیدری،ای کسی که دارای عفو عظیمی ای کسی که دارای گذشت نیکویی، ای کسی که آمرزشت وسیع است، ای کسی که دستهایت را برای رحمت گشوده ای، ای همراه هر نجوایی، ای کسی که هر شکایتی به تو منتهی میشود، ای روی با کرامت، ای کسی که دارای منّت عظیمی، ای کسی که قبل از استحقاق بندگان نعمتت را آغاز کرده ای، ای آقای ما،ای پروردگار ما ، ای مولای ما، و ای نهایت آرزوی ما، از تو میخواهم ای خدا که خلقتم را با آتش زشت نسازی. 📚نسخه کتاب عده الداعی ابن فهد حلی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💯عهد می‌بندم، روزی لازمت بشم ❤عهد می‌بندم، حاج قاسمت بشم... (عج) پیام رسان شاد👇👇 🆔️ @NooreBandegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عید فطر آمد و ماه رمضان گشت تمام🦋 بـر شمـا همسفـرانِ سفـر روزه سلام🦋 روزه هاتان همه در پیش خـداونـد قبول🦋 روزگار خـوشتـان مظهـر تـوفیـق مـدام🦋 ضمن آرزوی قبولی طاعات و عبادات شما مهمانان خداپسند عید با سعادت فطر بر همگان خجسته باد 🌼 🍬🍬🍬🍬🍬🍬🍬🍬🍭 🍬🍬🍬🍬🍬🍭 🍬🍬🍭 🍬🍬🍬🍬🍬🍬🍬🍭 🍬🍬🍬🍬🍭 🍬🍬🍬🍬🍬🍬🍬🍬🍬🍬🍭 🍬🍬🍬🍭 🍬🍬🍬🍬🍬🍬🍭
فرزندانتون رو با ی بستنی یا شکلاتی شیرینی چیزی با عید فطر آشنا کنید اینطوری راحت تر با عقاید و آیین های اسلامی آشنا میشن و نیازی ب توضیح مفصل و اینا نیست🍭🍭😊
معراج‌عاشقانه🇵🇸
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت76🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے 📚 چشمام رو که باز کردم پرستار بالای سرم بود..
💔 🍃 نویسنده: 📚 روزے که قرار بود برگردم خونه اونقدر خوشحال و خسته از بیمارستان بودمکه آروم قرار نداشتم.. با کمک پروانه تند تند لباسامو پوشیدم و سوار ماشین علی شدیم.. جون نداشتم تکون بخورم و جای بخیه ای که خورده بود قفسه ی سینم هم بشدت درد داشت.. اما همینکه از بیمارستان خلاص میشدم انگاری دنیارو میدادن بهم.. از،قربونیو بابا و اسپند دود کردن عمه که بگذریم، از کیک قلبی شکل و دختر موفرفری که عکسش چاپ شده بود روی کیکِ سبحان نمیشد گذشت... که خنده رو به لبای همه مهمون کرد.. مثل چند روز قبل حسام و مادرش تنهامون نذاشتن... و چقدر مهربون بودن همسایه هایی که مدام میومدن و سراغ حالم رو میگرفتن.. سه ماه طول کشید تا بتونم از تخت جداشم و دردام کمتر شه.. سه ماه گذشت تا عادت کنم شب و نصف قرصهای رنگی رنگی خوردن و سر ساعت بیدار شم و بخورم.. دیگه باید عادت میکردم به خوردن بعضی غذا و نخوردن بعضی های دیگه.. نباید ناراحتی میکردم و نباید های زیاد دیگه ای.. -علی بذار من برم آموزشگاه دیگه بخدا حالم خوبه.. همونطور که سرش تو دفتر دستکش بود بدون توجه بهم گفت... -نووووچ.. باحرص پامو کوبیدم زمین.. +علی!!!! بابا مشکلی نداره تو چته.. سرشو بلند کرد و عینک مطالعه ش روی از چشماش برداشت... همچنان که به مبل تکیه میزد با ارامش وحشتناکی گفت.. -بابا که از دل تو و حسام خبر نداره... و چشمکی که حواله ی لپای گل انداخته م کرد... -چه قرمزم میشه!!! +نعخیرشم اصلنم اینطور نیست.. به خنده های بلندش توجهی نکردم و رفتم توی اتاقم.. خداروشکر که مامان بابا خونه نبودن و گرن این بیحیا جلوی اونا هم این حرفا رو میزد.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
💔 🍃 نویسنده: 📚 با هر ترفندی بود علی رو راضی کردم که برم آموزشگاه.. صبح زود بیدار شدم و بعد از خوردن صبحونه ی مفصلی راه افتادم سمت آموزشگاه.. ده دقیقه بیشتر نبود.. سعی کردم آروم آروم قدم بزنم و از هوای آبان ماهِ روستا بهره ببرم.. و به این فکر کنم که چقدر حالم خوبه اگه خودم بخوام که خوب باشه.. بعد از اون اتفاق خط و شمارم رو عوض کردم تا هیچ نشونه ای از دانشگاه و بچهای اونجا تو ذهنم نباشه... هرچند خیلی جاها پر از خاطرات خوب بود ولی بخشهای سیاهش بیشتر.. تو همین فکرا بودم که رسیدم.. در آموزشگاه بسته بود.. چرا؟! یعنی چیشده؟! شماره ی حسام رو نداشتم... باید روی تابلوی سر در نوشته باشه.. رفتم عقب تر.. درسته.. همراه: 0916..... تند تند شماره رو گرفتم.. بوق اولی نه.. دومی.. سومی.. قبل از اینکه قطع بشه صدای خواب آلود حسام از اونور خط رسید.. -بله؟! یه لحظه تصمیم گرفتم قطع کنم.. دوست نداشتم مزاحم بوده باشم.. خواب بود بنده خدا... ولی خب اخه الان؟؟؟ دل زدم به دریا.. +سلام اقا حسام خوبین من دم در آموزشگاهم چرا بسته؟؟ -شما؟! ها نه چیزه خوبین سها خانوم.. سلام... گفتین اموشگاه چی؟! وای خواب موندم الان میام... ولی واقعا قطع کرد.. چند بار به گوشیم نگاه کردم.. قطع کرده بود.. روانی بود اینم.. همش اثرات یه دونه بودنشه.. نیم ساعتی منتظر شدم تا بلاخره ماشینش ظاهر شد و اونور خیابون پارک کرد... عرض خیابون رو دوید و تا رسید... -سلام خوبین ببخشید توروخدا.. +سلام خواهش میکنم.. سرگرم باز کردن درای شیشه ای شد و بعد با دست اشاره کرد برم داخل... +شما اومدین اینجا چیکار؟! -اقا حسام کار میکردما اگه نمیخواین برگردم.. -نه نه بخدا منظورم این نبود.. میگم یعنی شما حالتون خوبه که اومدین؟! نیاز به استراحت بیشتر نداشتین؟! +نه من خوبم خسته شده بودم از بیکاری.. -ممنون که دوباره اینجا رو انتخاب کردین.. لبخند زدم و حرفاشو ادامه ندادم... +پس چرا بچها نیستن؟! با انگشت اشارش مصنوعی سرشو خاروند و گفت: -راستش امروز بچها نمیان.. از روی صندلی بلند شدم و با صدای تقریبا بلندی گفتم.. +چیییی.. -هیچی میگم یعنی امروز کامیپوترا نیاز به نصب ویندوز داشت بچها نمیان.. ولی خب ازشما کمک میخوام اگه صلاح بدونین.... عجیب بود.. ولی خب قبول کردم.. دو سه ساعتی بی وقفه ویندوزا رو تغییر میدادیم و کارای کامپیوتری مورد نیاز... موقع رفتن هم اقا حسام گفت عصر نیاز نیست برگردم.. و آخر هم اضافه کرد کلا امروز نیاز نبوده بیام میخواسته تعطیل بذاره استراحت کنه چون شب قبل بیرون بوده... به بچها خبر داده ولی چون نمیدونسته من میام ، چیزی نگفته... اما خب انگاری دلش هم نیومده من بیکار برگردم... -ببخشید سها خانوم نمیخواستم ناراحت شین.. لبخند زدم.. دوست داشتم مسیر آموزشگاه تا خونه رو لبخند بزنم... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
💔 🍃 نویسنده: 📚 همسایه کناریمون در حال اسباب کشی بودن.. میگفتن قرار صاحب خونه ی اصلی بیاد و بشینه.. مامان میگفت صاحب خونه رو میشناسه... اهل همینجا بودن.. اما چون چندسال بعد از ازدواجشون بچه دار نمیشدن، کوچ میکنن میرن شهر پی دوا درمون.. از اون ب بعد دیگه نیومدن و انگاری به لطف و خدا بچه دار هم شدن، امام مامان نمیدونست چندتا بچه و.... شونه ای بالا انداختم و در رو باز کردم.. از همونجا صدا زدم... -ماماااان ماماااان کجایی گل دختر اومد نه انگار قرار نبودکسی بیاد استقبالم.. در هال رو باز کردم.. کسی نبود.. -مامان؟؟؟؟ علیییی؟؟؟ باباااا؟؟؟؟ چرا کسی نبود.. این ساعت معمولا همه خونه بودن.. ناهار رفتم تو آشپزخونه... -ای جااان مامانیم ناهار درست کرده.. بح بح قورمه... بعد از ناخونک زدن بهش گوشیمو در آووردم و زنگ زدم علی.. بار اول جواب نداد و دفعه بعد هم رد داد... زنگ زدم پروانه حداقل از همدیگه خبر دارن... زنگ زدم خیلی زود رد داد و پیام داد "بعدا زنگ میزنم" نگران شدم.. -الو؟!جانم سها +سبحان خداروشکر تو جواب دادی... چیشده هیچکی نی خونمون زنگ میزنم جواب نمیدن.. انگار دور و برش شلوغ بود... -نمیخواد نگران شی همه اینجان... تعجب کردم.. -چیییی بابام اونجااااان... -اره عزیزم نترس چیزی نیست که... +خب منم میام... دستپاچه شد... -نححح کجا بیای.. نمیخواد بمون خونه دارن میان دیگه.. +سبحان چیزی شده؟! نه فقط مطلقا اینجا نیا ، باشه؟! فدااااوت ستاره بچینی خداععععفز... خندم گرفته بود از خل بازیش ولی یه چیزی ته دلمو آشوب میکرد.. احساس میکردم خبرایی در راهه.. سعی کردم آروم باشم تا بیان و بدونم چخبره.. اما اومدنشون هم نتونست کمکی به سوالای توی ذهنم بکنه... هر کدوم از اونیکی پکر تر و بی حوصله تر... جواب هیچکدوم از سوالامو ندادن و مامان هم ازم خواست چیزی نپرسم... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭
🍃 نویسنده: 📚 باید میرفتم و از زیر زبون سبحان حرف میکشیدم.. معطل نکردم و براش زنگ زدم.. قبل از اینکه من بتونم حرفی بزنم گفت.. -سهامن نمیتونم چیزی بگم تا بقیه نگفتن... +چرا همه باید خبر داشته باشن فقط من نه؟! -نیمیدونم.. داشت مسخره بازی در میاوورد... زهری ماری نثارش کردم و گوشی رو قطع کردم.. تمام اون روز رو کسی حرفی نزد.. حتی پروانه ای که میدونستم علی سیر تا پیاز ماجرا رو براش گفته هم حرفی نزد.. به امید اینکه حسام از علی خبری داشته باشه و بتونه حرفی بزنه، صبح زودتر بیدار شدم و رفتم آموزشگاه... هر بار خواستم حرفی بزنم بچها صدا میزدن و نمیشد، صبر کردم تا موقع تعطیلی... اونم خورد به تایم نماز،و قطعا حسام میرفت مسجد.. دقت کرده بودم از،صبح مثل هرروز نبود... گاهی نگاهمم نمیکرد.. هربار خواستم حرفی بزنم هم یا بر حسب اتفاق و یا عمدی خودش رو سرگرم حرف زدن با بچها میکرد.. وضو گرفته بود و از دستشویی کوچیک آموزشگاه داشت میومد بیرون.. مسح سر رو کشید و خم برای مسح پا... -آقا حسام.. تعجب کرد... انتظار نداشت من هنوز مونده باشم... شروع کرد آستیناشو بکشه پایین بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد... +چرا شما نرفتین؟! دلم گرفت.. -بیرونم میکنید؟! فورا جواب داد.. +بیجا بکنم...فقط،هرروز میرفتین امروز موندین برای همین میگم.. بلند شدم و رفتم نزدیکش... +آقا حسام شما از ماجرایی که علی ازم پنهون میکنه و حدس میزنم شما هم خبر دارین ، رو برام بگین؟؟! دستپاچه شدنش وضوح آشکار بود.. -چرا فکر میکنید من باید از همه چیه علی خبر داشته باشم؟! +ندارین؟؟! اشاره ای به بیرون کردو گفت.. -نماز رد شدا..نمیرسم به جماعت... با لجبازی اعتراض کردم... +باید بهم بگین.. کلافه شد.. -چیو آخه؟؟؟ دیگه داشت اشکم در میومد... چرا اخه به من نمیگفتن... الان دیگه داشتم مطمین میشدم که به من هم مربوط میشه... با دلخوری بلند شدم و همونطور که کوله م رو روی شونه م تنظیم کردم و با صدای گرفته ای گفتم.. -ممنون ببخشید اصرار کردم..تا فردا... بدون معطلی رفتم سمت در.. بغض داشتم... پامو گذاشتم بیرون اشکام سرازیر شد.. از دیشب قلبم اذیت میکرد.. وقتایی که ناراحتی میکردم طبیعی بود.. از خم کوچه رد نشده بودم که صدای حسام رو شنیدم... -مربوط به همون همسایه ی جدیدتون میشه و احتمالا دردسرای جدید من.. تا من بتونم تحلیل کنم حرفاشو رفت مسجد... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ #
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک قسمت عیدی تقدیم شما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معراج‌عاشقانه🇵🇸
#پارت81🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے 📚 باید میرفتم و از زیر زبون سبحان حرف میکشیدم.. معطل نکردم و براش
💔 🍃 نویسنده: 📚 یعنی چی؟! مگه همسایه جدیدمون کی بود.. مامان که میگفت غریبه بودن و خیلی هم نمیشناختشون.. حالا چطور شده مشکل خانواده و قرار بود دردسر حسام باشن.. دست راستم رو گذاشتم روی قلبم... آروم آروم راه میرفتم برسم خونه... -سها خوبی؟! علی رو خدا از آسمون رسوند برام.. به نفس هایی که کم جون شده بود جوابشو دادم.. -نه.. فورا دستمو گرفت و با دست دیگه ش دست انداخت دور کمرم ... +ناراحتی کردی نه؟! حسام گفت چیشده نماز عصرم رو نخوندم اومدم بیرون.. -چرا بهم نمیگین چیشده خب... +میگیم هر وقت صلاح باشه.. -همسایه جدیدمون کیه‌؟؟ یکم مکث کرد.. یکمش طولانی شد و رسیدیم و خونه... در روبه روی خونمون که انگار تمام ماجرا متعلق به اونجا بود، باز بود و همزمان مامان و عمه اومدن بیرون... یعنی اون کیه که عمه هم رفته بود تا خونشونو آماده کنه برای اومدنشون.. مامان همینکه نگاهش افتاد بهم با نگرانی اومد سمتم. . +خوبی مامان جان؟؟؟ -خوبم عزیزم. سلام عمه!! +سلام عمه جون. خسته نباشی. لبخند زدم به محبتهای کمیاب و نایاب و یهویی های تکدونه عمه ی مهربون و نامهربونم. . . که از مهربونیش مهمون خونمون بود امروز و از نامهربونیش اجازه نداده بود بابام بیاد خونه. بابای خوبم عاشق خواهرشه و چشم گفته به دستور عزیز بزرگتر از خودش. مامان و عمه رفتن تو خونه و وسط حیاط نرسیده علی صدام زد. -آجی؟! +جان. -حسام خیلی بچه خوبیه!! سرمو انداختم پایین. چه میدونست داداشیم که خودمم به این نتیجه رسیدم. ولی چی داشت موقعیت "حسامِ بچه ی خوبیه" رو تهدید میکنه.. -علی؟! +تا بابا نگه من نمیگم.. ولی خب عمه جونم که طاقت قلب مریض منو نداشت... -سها جان ناراحتی نداره عزیزم.. همسایه جدیدتون عموته.. عمو مرتضی تِ.. مگه عموت ترس داره... ذهنم فورا پر کشید سمت پسر عمویی که تو بچگی هی موهامو کشید و هی کشید و آخر هم پرتم کرد تو حوض بزرگ حیاط مامان بزرگ و رفت... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معراج‌عاشقانه🇵🇸
#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت82🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے 📚 یعنی چی؟! مگه همسایه جدیدمون کی بود.. مامان
💔 🍃 نویسنده: 📚 محاسن مرتب و کادر بندی شده... موهای جوگندمی و رو به بالا شونه شده.. صورتی سفید و چشمای درشت مشکی که دورش به اقتضای سنش چروک افتاده بود... من میگم این عموی پا به سن و بزرگتر از پدرم ، خیلی مهربون بود... اما سبحان میگه نه زورگوعه.. من میگم میشه رامش کرد... سبحان میگه حرفش یکیه.. -سهای من بزرگ شده.. لبخند زدم... مامان رو ترش کرد.. سبحان چشماش برق شیطنت زد... عمه با استرس خندید و باباهم.. زن عمو پر از افاده صوتشو از من برگردوند... ولی چرا همچنان یخ موند... از ابتدا که وارد خونه شده بودن یخ بود.. سرد.. اونقدری که با یه نیم نگاهش کل وجودت سرد شه.. قانونمند بود... کنار عمو جاش بود... مرتب و منظم.. شاید همسن علی باشه که بیشتر هم نیست.. اما شخصیتش بیشتر میزنه ، بالاتر خیلی بزرگونه ست... نمیجوشه.. نمیچسبه.. لبخند هم نداشت.. نمیخندید... خلاصه ایینکه اون موجود یخ هیچ واکنشی نداشت... کسی حرف عموی تازه از راه رسیدمو نداد.. کسی نخواست ادامه بده.. نمیدونم شاید کسی دوست نداشت که ادامه بده... حتی بابا.. بابا محسنم که از عمو کوچیکتر بود و موهاش سفیدتر.. کوچیکتر بود و تابع عمو... مامان میگفت از این میترسه از تابع بودن بابا.. که نکنه مخالفتی نکنه.. مخالف با چی.. گره و سوال سخت ذهن من همین بود... مگه قرار بود عمو چی رو عنوان کنه که همه ازش ترس داشتن.. من اما اینطور فکر نمیکردم.. ادامه دادم حرف عموی بزرگترم رو.. +ممنونم عمو جانم... لبخند زد.. خوشش اومد انگاری.. باز هم تعجب بقیه شد سهم چهره م.. -تو که مثل بقیه فکر نمیکنی سها... استرس گرفتم.. منکه نمیدونم قراره چه اتفاقی بیوفته جون دلم... منکه خبر ندارم از تصمیمِ پنهون شما که چند روزه اتیش زده به جون خانواده ی من و این آتیش جرقه هاش به حسامِ از همه جا بیخبر هم رسیده.. منکه خبر ندارم عزیزِ تازه از راه رسیده م.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
💔 🍃 نویسنده: 📚 به بهونه ی آموزشگاه از خونه اومدم بیرون.. دلم تنهایی میخواست.. تنها بمونم چند ساعتی.. تحلیل کنم.. پردازش کنه ذهنم.. آروم بگیره.. فکر کنه ذهنم.. نگاهم به کفشام بود و راه میرفتم.. صدای عمو با تموم مهربونیاش تو ذهنم بود.. یه لحظه ریخت تموم تصوراتم.. نامهربون نبود عموم... بقول سبحان زورگو بود.. مثلا حرف حرف خودش باشه... خب بزرگ بود.. احترام میخواست.. ولی عمو جونم یه سوال؟! به دل سها فک کردی دورت بگردم؟! هوم؟! میدونی چی میخواد چی نمیخواد.. -سها... صدای حسام بود.. برگشتم.. نگاهش کردم.. چه ساده بود امروز... پیرهن مردونه ی سفید و شلوار ساده ی مشکی.. چرا انقد نامرتب بود تک پسر نسرین خانوم که تموم زندگیش بود... بقول خودش دنیا یه طرف حسامم یه طرف... دو قدم رفتم سمتش... لبامو باز کردم چیزی بگم... صدام همراهیم نکرد.. گردنمو کج کردم.. نگاهش غم داشت.. +تو چی گفتی؟! من؟! من؟! من چیزی نگفتم.. چی میگفتم.. اومدم بیرون.. دارم میرم.. نمیدونم کجا... کاش بگه بیا بشین تو اموزشگاه پشت کامپوترت.. بگه کارآموزا منتظرن.. بگه کجا بودی مگه.. سردم بود.. هوا سرده ولی نه انقدا.. دوباره لبامو باز کردم چیزی بگم... نشد.. نتونستم.. رفتم تو آموزشگاه... کنار شوفاژ.. دستمو گذاشتم روش.. گرم بود.. کفشای حسامو دیدم.. بالای سرم بود.. صدای قیییژ در ورودی رو شنیدم.. علی بود.. داداشی مهربونم.. حسام انگاری با دیدن علی جرات پیدا کرد.. نشست.. پایین پام.. روی زانو... +تو چی گفتی؟! بار دوم بود این سوال.. چشمام میچرخید.. تند تند.. داشت سنگینی میکرد یه چیزی روی قلبم.. +من،، من.... سرشو تکون داد.. منتظر جواب سوالی بود که شاید براش حکم زندگی داشت... منتظر بود... علی اومد نزدیکم.. مثلا سرمو بگیره بچسبونه جایی بین سینه و شکمش... نگاه حسام منتظر بود ولی.. -قفل کرده حسام.. +علی من... -حسام قلبِ سها..... حسام نذاشت ادامه بده.. دستاشو برد بالا.. +چشم..چشم.. ٭٭٭٭٭--💌 💌
💔 🍃 نویسنده: 📚 دلم میچرخید حوالی دستایِ کلافه ی حسام که هی میچرخید تو موهاش و هی مینشست روی صورتش.. دلم میچرخید حوالی مردمک چشم داداشی که زانو زده بود رو به روم و میگفت "‌نمـُردم که" دلم اما بیشتر میچرخید پیِ حرفای عموم مرتضایی که میگفت ‌"دیگه وقتش رسیده بقول برادرانه مون عمل کنیم، محسن" بابای حرمت نگهدار و کوچیکترم که با تواضع جوابی داد که نه عموم حرمتش بشکنه و نه قلب دخترک تازه از زیر تیغ در اومدش.. "داداش بچها دیگه بزرگ شدن، تصمیم با خودشونه، بهتر نیست ما دخالتی نکنیم" نگاهایی که چرخید سمت منو مچ پایِ محمد صادق که هی بیشتر و بیشتر تکون میخورد.. لبای من تکون میخورد و صدایی نبود که حرفی گفته بشه... محمد صادق کلافه دست میکشید به صورتش و با "هوففف" نفس میکشید... زن عمو لب میجوید و مامان که با نگاه من اشکش چکید.. عمو اما تکون نخورد از حالت قبلیش و همچنان با اقتدار منتظر من بود... محمد صادق که بلند شد، جرات منم بیشتر شد.. بلند شدم.. بی احترامی بود ولی بلند شدم... عموی مهربونم بود ولی بلند شدم.. فضای خونه برام کوچیک و کوچیک تر میشد و بلند شدم.. هوا کم بود و خودم رو رسوندم به کوچه.. کوچه کفاف حال بدمو نداد و خودم رو رسوندم به آموزشگاه.. همدردم اینجا بود.. نبود؟! عین خودم میسوخت، اینجا بود.. نبود؟! تازه داشتم به ارزشهای یه آدم برای ازدواج پی میبرم، اینجا بود.. نبود؟! بخدا بود.. هست.. اومدنم به اینجا میگه هست... آروم شدنم تو اینجا میگه هست... هست.. +هست!! حسام دستپاچه و نگران اومد سمتم... علی لبخند به لب به حرف اومد.. -جونم.. جونم آجیم چی میخوای بگی من فدای تو.. دستشو گرفتم... وقتش بود اشکام بریزه دیگه... قلبم دووم نداشت اینهمه سکوتو.. +هست علی ... -هرچی تو بگی دورت بگردم... نگاهمو آووردم بالا.. تو چشمای نگران حسام... تو چشمایی که التماس میکرد و میپرسید چی هست.. +حسام.... تکون خوردن لباش و گفتن "جان" واضح بود برام.. +حسام اینجا آرومم میکنه.. بمونم همینجا.. نه؟! دیدم حسامو ،قبل از اینکه دستمو بذارم روی صورتمو بلند بلند گریه کنم، زانوهاش سست شد نشست روی زمین.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭