eitaa logo
حقیقت ناب
1.1هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
5هزار ویدیو
453 فایل
سوالات دینی خود در جنبه های مختلف دینی. یافتن پاسخ سوالات فقهی طبق نظرمراجع تقلید، انتقادات و پیشنهادات سازنده ی خود در مورد مطالب کانال، ومطالب زیبا و آموزنده تان، با آیدی زیر👇 @Sajadi82 درارتباط باشید.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 💧 🎤مفسر:حجت‌الاسلام‌والمسلمین 📖سوره‌ی مبارکه 🌸آیه ٢٠ ⏱زمان: ٨ دقیقه و ۴٠ ثانیه
❣️ عــند_ربـهم_یــرزقون ⚠️ به این میگن حق الناس، شهدایی که رفتند، خون و جان و پوست و گوشت‌شان را دادند، تا جامعه ی بی بندو باری نداشته باشیم 🔰حق الناس اینه، امر به معروف و نهی از منکر کنید که خون شهدا پای مال نشه... 📣 با تبلیغ کانال در ثواب نشر معارف حقه شیعه شریک شوید❤️ https://eitaa.com/sajadi43─┅═༅𖣔💚𖣔༅═┅─
‏آرمان و روح‌الله رفتند... تا آرمانِ روح‌الله بماند... 📣 با تبلیغ کانال در ثواب نشر معارف حقه شیعه شریک شوید❤️ https://eitaa.com/sajadi43─┅═༅𖣔💚𖣔༅═┅─
🔺‏نحوه پوشش صحبتهای دیروز مقام معظم رهبری از سوی روزنامه‌های داخلی؛ 🔹روزنامه‌های اصلاح طلب اکثراً از تیتر "هیچکس خودسرانه حق ندارد به خیال خودش کسی را مجازات کند" استفاده کرده‌اند 🔹روزنامه‌های اصولگرا عمدتاً "بساط شرارت جمع میشود" را بعنوان تیتر انتخاب کرده‌اند... ✍️تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. 📣 با تبلیغ کانال در ثواب نشر معارف حقه شیعه شریک شوید❤️ https://eitaa.com/sajadi43─┅═༅𖣔💚𖣔༅═┅─
هدایت شده از سجادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میزان فضای مجازی در اختیار کودکان و نوجوانان
📌برخورد امیرمؤمنان علی(ع) با خوارج چگونه بود؟ امیرمؤمنان (ع) درباره برخورد با فرمود: «خوارج تا زمانی که با ما هستند سه حق دارند: 🕌شما را از نماز در مسجد منع نمی کنم؛ 💰حقوق شما را از بیت المال پرداخت می کنم 🗡و تا زمانی که با ما نجنگیده اید، با شما نمی جنگم.» من بر سپاه جمل اقامه دلیل کردم، اما آنان پیروان من را کشته و با من جنگیدند، من نیز به جنگ با آنان رفتم. 📚قاضی نعمان مغربى، دعائم الاسلام، ج1، ص393. 📚شیخ مفید،الجمل، ص398. 📣 با تبلیغ کانال در ثواب نشر معارف حقه شیعه شریک شوید❤️ https://eitaa.com/sajadi43─┅═༅𖣔💚𖣔༅═┅─
📸 | اهمیت می‌دهیم چون نماد دین است! 🔸️ما بايد خودمان را اصلاح کنيم تا بتوانيم اين جايگاه [روحانیت] را تقويت کنيم. ما که عاشق عمامه و ريش نيستيم، ما عاشق دينيم. اگر به روحانيت اهميت می‌دهيم، به مرجعيت اهميت می‌دهيم، براي اين است ‌که نماد دين است. مخالفت‌ها هم گاهی برای اين است که اصلا نمی‌خواهند روحانيت در مسائل اجتماعی و سياسی دخالتی داشته باشد. ۱۳۹۰/۱۲/۰۳
🇮🇷کسب مقام سوم دانشکده هوافضای شریف در مسابقات طراحی هواپیما دانشجویان دوره کارشناسی دانشکده مهندسی هوافضا به سرپرستی دکتر ملائک موفق شد از میان ۵۰ تیم شرکت کننده با طراحی هواپیمای LyreBird مقام سوم این دوره از مسابقات را به خود اختصاص دهد. رتبه‌های اول و دوم این دوره از مسابقات توسط دانشجویان دکتری انگلیس و ایتالیا کسب شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 🔹🔹فصل اول🔹🔹 ««قسمت اول»» منطقه کوهستانی مرز ماکو هر کس فقط یک بار به منطقه کوهستانی مرز ماکو رفته باشه، غیر ممکنه که بتونه از لابه لای درختان جنگلی و فراوانی که آنجاست، کوه را به طور معمولی ببیند. انگار پشت سرِ جمعیت زیادی ایستادی و هر چه روی نوک پاهات میایستی، نمیتونی بفهمی که چقدر راه مونده و کِی میرسی به پایین کوه! کلی راه میری و وقتی بیش از چهار ساعت در نوار جنگلی مرز راه رفتی، بدون اینکه بدونی کم کم داری میری بالا، متوجه میشی که نفس کم آوردی و ترجیح میدی که همین راهو برگردی. اما دیگه نمیشه. باید یکی دو ساعت دیگه ادامه بدی تا برسی به جایی که بتونی یکیو پیدا کنی که برسونتت به راهِ ماشین رو. اینا همش در حالتی هست که در نوار مرزیِ خودمون پرسه بزنی و نخوای بری اون طرف. اگه مثل بابک بخوای بری اون طرف، باید یکی باشه که قبل از عبور از کوه بیاد دنبالت و با راه بلد بری. وگرنه میشه چیزی که نباید بشه. از بس دویده بود، پاهاش دیگه جون نداشت. پهن شد رو زمین و یکی دو تا غلت خورد. دیگه نمیتونست جُم بخوره و پیش خودش ناله میکرد. چند دقیقه که گذشت، برگشت و رو به آسمون خوابید. نفسش هنوز جا نیومده بود. دستش بُرد طرفِ قفسه سینه اش و یه کم آروم ماساژ داد و تلاش کرد نفس های عمیق بیشتری بکشه. اما نور خورشید داشت اذیتش میکرد و به خاطر همین، با بدبختی بلند شد نشست. یه نگاه به سمتی کرد که از اون طرف اومده بود. یه نگاه هم به طرفی کرد که باید ادامه میداد. فقط دوست داشت از اون منطقه بزنه بیرون. گوشیش درآورد و به ساعت گوشیش نگاه کرد. نوشته بود «12:33» دستپاچه شد. فورا جمع و جور کرد و از جاش بلند شد و با همه توانش شروع به دویدن کرد. یه کم که رفت، صدای چند تا سگ را از راه دور شنید. وایساد و نگاهی به اطرافش انداخت. یادش اومد وقتی که نشسته بود رو صندلی و داشت با دقت به صحبت های سعید گوش میداد. سعید که همیشه کت شلوار خاکستری میپوشه، یه دستش تو جیبش بود و با یه دست دیگه اش، در حالی که نقاطی روی نقشه و پرده پاورپوینت نشون میداد میگفت: وقتی به این نقطه رسیدی و صدای سگ شنیدی، باید بری سمت چپ. فقط 45 درجه. دو یا سه بار بیشتر صدای این گونه سگ ها را نمیشنوی. یادش اومد که سعید با فشاردادن دکمه ای، صدای دو سه نمونه سگ خاص را براش پخش کرد و ادامه داد: بابک خوب دقت کن! اگه گرفتارِ این سگ ها شدی، تیکه بزرگت گوشِت هستا. دیگه کارِت به پلیس و مرزداری و این چیزا نمیکشه. تکرار میکنم؛ فقط دو سه بار میشنوی و هر بار باید بری سمت چپ! حله؟ حواست پیش منه؟ بابک تو اون جنگل، وقتی صدای سگ ها را شنید، مسیرش را به سمت چپ کج کرد. یه کم هول شده بود. ترس را از چشماش میشد فهمید. بعضی جاها میدوید و بعضی جاها تند تند راه میرفت و هر از گاهی به اطرافش نگاه میکرد. تا اینکه به تپه ای رسید که بالاش یه آنتن بزرگ مخابراتی بود. ایستاد و عرقش پاک کرد. به تنه بزرگ یکی از درخت ها تکیه داد. صدای سگ ها کمتر شده بود. قمقه اش درآورد و گلویی تازه کرد. دوباره گوشیش آورد بیرون و به ساعت گوشیش نگاه کرد. نوشته بود «13:46» انگار خیالش یه کم راحت شده بود. همونجا نشست. کیف کوچک کمری را باز کرد و دو تا شکلات انداخت تو دهنش. در حال جویدن شکلات ها بود که یه قوطی کوچیک پلاستیکی از جیبش درآورد و به همراه اون، همه محتویات جیبش رو هم بیرون ریخت. همشو گذاشت روبروش. حتی گوشی ساده ای که داشت. بعدش سر اون قوطی را باز کرد و روی همش ریخت. کبریت درآورد و با اولین چوب کبریت، همشو آتیش زد. همین جور که داشت اونارو میسوزوند، مرتب به این طرف و اون طرف نگاه میکرد و همه جا را میپایید. نگران شده بود که یه وقت دود این چیزا که داره میسوزونه، جلب توجه نکنه. به خاطر همین مدام وسایل رو این ور و اون ور میکرد که زودتر بسوزن و از شر همش راحت بشه. وقتی خیالش از سوختن وسایلش راحت شد، سرش را آروم گذاشت کنار تنه درخت و برای چند ثانیه چشماشو بست که یهو با شنیدن صدای وحشتناکِ سگی که فاصله زیادی باهاش نداشت به خودش اومد و وحشت کرد. متوجه شد که صدای سگی که داره میشنوه، مثل یکی از صداهایی هست که سعید بهش معرفی کرده بود و گفته بود ازش بترس! پاشد و شروع به دویدن کرد. فقط و فقط میدوید. اما متاسفانه صدای سگ به صدای سگ ها تبدیل شد و مرتب داشتن بهش نزدیک و نزدیک تر میشدند. تا اینکه همین جور که داشت تند تند میدوید و مثل عزرائیل دیده ها فرار میکرد، یه لحظه برگشت تا ببینه فاصله اش با سگ ها چقدره؟ تا برگشت، یهو روی صورتش سایه بزرگ و وحشتناکی از سگ گنده ای افتاد که از پشت سر، به طرفش حمله ور شده بود. در کسری از ثانیه، اون سگِ سیاه و وحشی، با شدت هر چه تمامتر، افتاد رو سر و صورتش و بابک محکم به زمین خورد. جوری به زمین خورد که سرش محکم به زمین خورد و دیگه چیزی نفهمید و از هوش رفت.
حقیقت ناب
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 🔹🔹فصل اول🔹🔹 ««قسمت اول»» منطقه کوهست
در دنیایی تاریک و سوت و کور غرق بود که یکباره با ریختن سطل آب یخ به سر و صورتش، به هوش اومد و خودشو در یه دخمه دید. متوجه شد که وسط سه نفر قلچماق با لباس محلی روی زمین افتاده و سر و صورت و گردنش خونی هست. وحشتش با دیدن اونا بیشتر شد اما نای بلند شدن نداشت. خودشو روی زمین کشید. بدن درد داشت. اما به زور خودشو میکشید تا به طرف دیوار بره و اندکی از اونا بیشتر فاصله بگیره. با وحشت و لکنت پرسید: شماها ... شماها کی هستین؟ اینجا کجاست؟ نفر اول که قیافه و هیکلش دو برابر بابک بود و بالای ابروش یه نشونه از شکستگی قدیمی داشت، یکی دو قدم جلوتر اومد و با لهجه ترکی غلیظ گفت: ما کی هستیم؟ مرتیکه یه کاره افتاده وسط زمین ما و میگه شماها کی هستین؟ عجب رویی داری! نفر دوم که دو تا دستش به کمرش بود و سیبیل بزرگی داشت و یه کم غلظت لهجه اش کمتر بود با اخم و صدای بلند پرسید: اسمت چیه؟ بابک جواب داد: بابک! نفر اول گفت: اهل کجایی؟اینجا چه غلطی میکنی؟ بابک جواب داد: ایرانی هستم. نفر دوم گفت: این که خودمونم میدونیم. کدوم شهرش؟ بابک: اهل تبریزم. شماها کی هستین؟ اینجا کجاست؟ نفر اول نزدیکتر شد و پوتینش گذاشت روی پای راست بابک و فشار داد و گفت: پرسیدم اونجا چه غلطی میکردی؟ لابد اومده بودی اسپیلت و لب تاپ ببری! آره؟ ازاین طرف بابک داشت بازجویی میشد و از طرف دیگه ... محمد گوشی را برداشت و شماره ای را دو سه بار گرفت اما اشغال بود. عصبی به نظر میرسید. از سر جاش پاشد و چند قدمی راه رفت که یهو تلفنش زنگ خورد. محمد: سلام. بفرمایید. مِهدی که اصالتا کُرد هست و حدودا چهل و پنج سالشه و جدیدا خدا بهش دوقلو داده گفت: سلام. پسره نرسیده به تپه! بلدچی هم بیشتر از این نمیتونسته معطل بشه و رفته. محمد دستشو گذاشت کنار شقیقه اش و گفت: ای داد! ممکنه چه اتفاقی براش افتاده باشه؟ مهدی: اگه زنده مونده باشه، گرفتار ماموران مرزداری ترکیه شده. اگه هم مرده باشه که دیگه هیچی! محمد پرسید: گوشیش خط میده؟ مهدی: چک کردم. نه! از اون طرف، شکنجه گر دو با ته پوتینش جوری خوابوند تو دهن بابک که دهنش پُرِ خون شد. بابک داشت ناله میکرد که گردن بابکو گرفت و صورتشو نزدیک صورت گنده خودش آورد و گفت: این شر و ورها تحویل من نده. اگه میخواستی از مرز رد بشی، مثل بچه آدم رد میشدی. مثل بقیه. از راه خودش. تا دندونات نریختم تو حلقت بگو ببینم چرا اون راهو انتخاب کردی؟ بابک که داشت از درد دهان و دندان رنج میبرد با آه و ناله گفت: میخواستم از مرز رد بشم. میخوام برم ترکیه. آدرس اشتباه بهم دادند. لعنت به پدر و مادر اونی که راهو اشتباه نشونم داد. شکنجه گر اول که از بقیه عصبی تر به نظر میرسید گفت: نشد. بازم زدی به باقالیا. از اونجایی که تو میخواستی رد بشی، جن و شیطون هم رد نمیشن. بابک گفت: آقا غلط کردم. گه خوردم. مگه من راه بلدم؟ مگه راه بلد داشتم؟ یه عوضی بهم گفت چون فراری هستی، نمیتونی از مرز رد بشی. فقط باید از اینجا بری که بتونی خلاص بشی. بذارین برم. وقتی آبها از آسیاب افتاد، میرم خودمو معرفی میکنم. به همه چیزم اعتراف میکنم. به ارواح خاک آقام میرم خودمو معرفی میکنم. اما الان نه. بعدا. بذار برم. شکنجه گر دو پرسید: به چی اعتراف کنی؟ مگه چیکار کردی؟ 🔸🔹🔸🔹 ازاون طرف، سعید و مجید اومدن داخل اتاق محمد و با سلام و احترام وارد شدند و نشستن رو صندلی. مجید گفت: مخبری که تو اون منطقه داریم اثری از بابک و یا آدمی با نشونی های اون نداره و به چنین موردی برخورد نکرده. محمد که حسابی تو فکر بود گفت: میدونم. از اونجاها که مخبر داریم رد نشده ولی فکر کنم زیادی رفته سمت چپ. گفته بودین زاویه 45 درجه برو سمت چپ اما ... سعید گفت: رفتار مرزداری ترکیه چطوریه؟ محمد جواب داد: موجودات وحشی و زبون نفهم! 🔸🔹🔸🔹 و واقعا هم همینطور بود... نفری که از دو تا شکنجه گر قبلی جوان تر بود به طرف شکنجه گر2 اومد و آروم درِ گوشش چیزی گفت و بعدش هم کنار ایستاد. شکنجه گر2 گفت: بابک شهریاری! آره؟ درسته؟ فامیلیت شهریاریه؟ چرا میخواستی رد بشی؟ مگه چیکار کردی؟ بابک گفت: آقا شما که توی سه سوت تونستین اسم خودم و فامیلم و جد و اجدادم دربیارین، لابد اینم میدونین که دو هفته پیش تو تبریز شلوغ شد و ریختن چندتا مرکز دولتی آتیش زدند. شکنجه گر1 گفت: خب؟ بابک: کار من و دوستام بود. الان هم دنبالمن. شکنجه گر2 پرسید: دوستات چی شدن؟ بابک با ناراحتی گفت: گرفتنشون. دو هفته است. خبری ازشون نداریم. شایدم سرشون کرده باشن زیر آب. جان عزیزت ما رو تحویل آخوندا نده! اینا رحم ندارن. تو رحم کن.
حقیقت ناب
در دنیایی تاریک و سوت و کور غرق بود که یکباره با ریختن سطل آب یخ به سر و صورتش، به هوش اومد و خودشو
شکنجه گر1در حالی که داشت چاقوی بزرگی را با چاقو تیزکن برقی تیزتر میکرد و صدای بدی در فضا پیچیده شده بود گفت: ولی آدم عادی از اون منطقه رد نمیشه. اگرم رد بشه، ینی دارن ردش میکنن. وقتی هم ردش میکنن ینی داستان بوداره. دهاتی ها و راه بلدها از این مسیر، کسی رو رد نمیکنن. شکنجه گر سوم که کنار ایستاده بود دهن باز کرد و گفت: حالا اینا به کنار. وقتی که لاشه چیزایی که آتیش زده پیدا کنیم و وسط اون لاشه ها گوشی همراه ساده باشه، ینی داره ما رو بازی میده حرومزاده! راست میگفت. چون وقتی بابک بی هوش شده بود و انداختنش بالا و داشتن میبردنش، دو تا گروه سه نفره با سگ های خاص و وحشی در حال پرسه زدن بودند که یکی از گروه ها به لاشه چیزهایی برخورد میکنه که سوزونده شده بود. همشو با احتیاط برداشتند و در یک کیسه متوسط جا دادن و با خودشون بردند. شکنجه گر2 به بابک گفت: یا حرفه ای هستی و داری ادای اُسکلا رو درمیاری و فکر اینجاشو نمیکردی! یا خیلی احمقی و نمیدونی تو چه بلایی افتادی! شکنجه گر1 که دیگه چاقوش تیز شده بود و داشت روی ناخن خودش امتحانش میکرد گفت: منتظر بودی کی بیاد سراغت؟ که اینقدر خیالت راحت بوده که راهتو درست اومدی و گوشیتم سوزوندی و نشستی روبروی تپه دَکَل؟! هان؟ بابک که دید واقعا تو دردسر افتاده وحشتش بیشتر شد و گفت: من ... من توضیح میدم. به جان مادرم توضیح میدم. به قرآن مجید دروغ نمیگم ... آقا یه لحظه ... شکنجه گر3 فورا کابل ضخیمی را ازبین چند تا کابلی که اونجا بود انتخاب کرد و قبل از اینکه دستِ شکنجه گر اول به بابک برسه، پوتینشو گذاشت رو سرِ بابک و با خشم و فریاد گفت: خفه شو! همه چی واضحه. چیو میخوای توضیح بدی؟ اینو گفت و شروع کرد با کابل به سینه و شکم و پهلوهای بابک زد. بابک حتی فرصت نمیکرد خودشو بکشه کنار و خودشو جمع کنه تا کمتر درد بکشه. از بس ناکس تند تند و پروانه ای میزد. بیچاره رو سیاه و کبود کرد. وقتی خیلی ضربه تند و تیز به سینه و پهلوها بخوره، دیگه نفس آدم کم کم قطع میشه و چهره و صورتش هم کبود میشه و آدم به هر جوونی و ورزشکاری باشه، به مرز خفگی میرسه... ادامه دارد...
🍃یار پرده نشین قصدم گلایه نیست. ما همۀ وجودمان بدهکاری به توست، جایی برای گلایه نیست؛ اما گاهی درد دل‌هایم بوی گلایه می‌گیرد. عیبی که ندارد؟ دارد؟ آقا! دنیا شب و روز در برابرمان عشوه می‌ریزد و ناز می‌کند، زیبایی‌های فریبنده‌اش را به رُخمان می‌کشد و لحظه‌ای هم احساس خستگی نمی‌کند. ما هم که پای ایمانمان می‌لنگد، دلمان می‌لرزد و در برابر دنیا کم می‌آوریم؛ اما تو را که نمی‌بینیم، نازهای تو که به چشممان نمی‌آید، صدایت را که نمی‌شنویم، ... . حق نمی‌دهی به ما که پاسوز محبت دنیا بشویم و از تو فاصله بگیریم؟ خودی نشان بده آقا! ما سخت محتاج دیدن توایم! شبت بخیر یار پرده نشین!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ 💚 ☘️الحمدلله رب العالمین 🌻اللهم صل علی محمد و آل محمد 🍃🌼اللّٰهـمَ ڪُـڹ لـولیـڪَ الحُجَّـــة بـْـن الـحَسڹ 💫🍃صلواٰتڪ علیہِ و علےٰ آبائٖہ فےٖ هذہ السّاعة 🍃🌼و فـےٖ ڪُلّ ســٰاعة ولیّاً وحافــظاً و قائــداً 💫🍃و ناصِــراً وَ دَلیــلـاً وَ عَیــناً حتـے تُســڪِنہُ 🍃🌼أرضَـڪ طوْعـــاً و تُمتِّـــعَہُ فیٖـــھٰا طویــلـٰا 🌱 🎋🌹سلامتی‌وتعجیل‌درأمرفرج‌مولانا حضرت‌بقية‌الله‌الاعظم‌ روحی‌وأرواح‌العالمین‌لتراب مقدمه الفداء صلوات🎋🌹 🍃🌺اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌺🍃 📣 با تبلیغ کانال در ثواب نشر معارف مهدوی شریک شوید❤️ https://eitaa.com/Visual44 ─┅═༅𖣔💚𖣔༅═┅─
💝 سلام امام زمانم 💝 ❤️ و تو آن حضرت یاری که وجودت تمنای من است ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌤 📣 با تبلیغ کانال در ثواب نشر معارف حقه شیعه شریک شوید❤️ https://eitaa.com/sajadi43─┅═༅𖣔💚𖣔༅═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 💧 🎤مفسر:حجت‌الاسلام‌والمسلمین 📖سوره‌ی مبارکه 🌸آیه ٢١ ⏱زمان: ٩ دقیقه و ٩ ثانیه 📣 با تبلیغ کانال در ثواب نشر معارف حقه شیعه شریک شوید❤️ https://eitaa.com/sajadi43─┅═༅𖣔💚𖣔༅═┅─
🦋🕯🦋🕯🦋🕯🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🪔بسم الله الرحمن الرحیم🪔 ❤️انسانم آرزوست❤️ یادت باشه تاوقتی‌که آمادگی‌خطر کردن‌رو نداشته باشی، مزه سعادت رو، اصلاً نمی‌چشی خطر کن چون‌که زندگی شیوه دیگری‌را نمی‌شناسه زندگی‌رو شجاعانه باید زیست... فضیلتِ خوشبختی یک تابعی‌ از شجاعته امیدکه از هربودن بسوی شدن و تحولی سرشار از نور و آگاهی قدم بردارید وثمره این حرکت صلح و عشق و معنویت باشد سلام وادب روزتان منور به نگاه پرمهر کریم اهلبیت ع مولا امام حسن مجتبی عليه السلام 📣 با تبلیغ کانال در ثواب نشر معارف حقه شیعه شریک شوید❤️ https://eitaa.com/sajadi43─┅═༅𖣔💚𖣔༅═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ؛ نمازِ داغون🥺😔 💥💥💥💥💥 خدایا، ما رو بابت همه وسایل گُمشده‌ایی که سرِ نماز پیدا کردیم ببخش🥀 🌴🌴🌴🌴🌴
ناامیدی نَبُوَدنزدگدایان‌حسن🌱 دست‌ما‌رابرسانیدبه‌دامان‌حسن دوشنبه‌های امام حسنی 💚☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 معاویه رکورد دار اولین کسی که رِبا را حلال کرد! اجازه‌ی ازدواج با دو خواهر در یک وقت صادر شد! ماجرای تغییر "لبیک" در خانه‌ی خدا! نمونه‌هایی از بدعت‌های معاویه! 🔊 💥ببینید و انتشار دهید