eitaa logo
شاید این جمعه بیاید
83 دنبال‌کننده
8هزار عکس
5.2هزار ویدیو
154 فایل
ادمین کانال: fars130@
مشاهده در ایتا
دانلود
💎 زمان‌بندی جدید سی امین دوره مسابقات سراسری قرآن و عترت بسیج 🎁 ثبت‌نام در این دوره از مسابقات تا ۱۰ مردادماه تمدید شد. 🔆 همین حالا ثبت‌نام کنید: ✓event.quranbsj.ir @quranbsj_ir
1.86M
🍃🌹🍃 ●━━━━━────── ⇆ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ ↻ حجاب در اسلام به چه معناست و ایا محدود کننده است⁉️ 🎙حجت‌الاسلام کاظمی وعفاف 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
مصرف الکل در ایران.pdf
647.4K
⁉️ آیا ایران نهمین کشور پرمصرف دنیا است؟!⁉️
شبهات حجاب 9.mp3
1.62M
🎙چگونه حیاءِ دخترانمان را افزایش دهیم تا در آینده افرادی با حجاب شوند؟ 🍃 استاد شمشیری 🔗
صدا ۰۰۲_sd--1.m4a
3.85M
⭕️آیا قانون کار آمدی برای جلوگیری از قانون شکنی وجود ندارد⁉️ که اگر هست چرا کشف حجاب روز به روز در کشور بدتر میشود و مسئولین کاری نمی کنند؟ کارشناس سیاسی:استاد قنبریان 💢⭕️💢
هدایت شده از سخنرانی ها/حجت الاسلام غفاری
وظایف مهم معلمی.MP3
29.81M
حجت الاسلام غفاري م وظايف معلمي ج 769 https://eitaa.com/eslam20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5791935884542609352.mp3
21.06M
💬 قرائت دعای "عهــــد" 🎧 با نوای علی فانی هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه ❤️🌹 https://eitaa.com/salahshouran313
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 🔵 سگی که باهام بود، اسمش «شیلین» بود... فوق العاده حساس به بو و قادر به شنیدن و هضم فرمان های ده گانه (بدو، بشین، پاشو، بخور، ببر، بیار، بایست، حمله، صبر، فرار)... 🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃🌸
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 🔵 سگی که باهام بود، اسمش «شیلین» بود... فوق العاده حساس به بو و قادر به شنیدن و هضم فرمان های ده گانه (بدو، بشین، پاشو، بخور، ببر، بیار، بایست، حمله، صبر، فرار)... 🔴 صاحبش نباید میومد... با اینکه از بچه های خودمون بود... اما صلاح نبود... کنترل شیلین هم کار ساده ای نبود... اما چاره ای نبود... باید یه جوری با هم دوست میشدیم... اما اون اصلا به من توجه نمیکرد و دوسم نداشت... ⚫️ از صاحبش خداحافظی کردیم... صاحبش لحظه خداحافظی بهم گفت که: «دکتر! فقط نذار خیلی گرسنه بشه... نقطه ضعفش گرسنگی شدید هست... تا حالا دو بار آدم خواری ازش گزارش شده!!» ⚪️ نکته خوبی بود اما من تا حالا با سگ زندگی نکردم... همین طور که داشتم میرفتم، یاد جمله یکی از شاگردان برجسته آیت الله سیستانی افتادم که در دوره عقیدتی بهمون گفت که وقتی سر و کارتون با سگ جماعت افتاد، این آیه را بخونید و بر خواندن این آیه مداومت داشته باشید: «وَ تَحْسَبُهُمْ أَيْقاظاً وَ هُمْ رُقُودٌ وَ نُقَلِّبُهُمْ ذاتَ الْيَمِينِ وَ ذاتَ الشِّمالِ وَ كَلْبُهُمْ باسِطٌ ذِراعَيْهِ بِالْوَصِيدِ لَوِ اطَّلَعْتَ عَلَيْهِمْ لَوَلَّيْتَ مِنْهُمْ فِراراً وَ لَمُلِئْتَ مِنْهُمْ رُعْبا» ... آیه 18 سوره مبارکه کهف و درباره سگ اصحاب کهف بود... ⚫️ همین طور که داشتم میرفتم، به نقطه ای رسیدم که باید ردّ حفصه و ابومحمد را از اونجا میگرفتم... اول از ماشین پیاده شدم... جنوب شرقی اونجا به طرف کاظمین بود... کفشم را در آوردم و روی خاک اونجا ایستادم و ابتدا توسلی به امام موسی کاظم و امام جواد علیهما السلام پیدا کردم... یادم اومد که قبر خواجه نصیر الدین طوسی آنجاست... 👈 یادم اومد که خواجه نصیر الدین طوسی روی قبرش، اسمش را ننوشته و گفته که من کی هستم که بخواهم در کنار دو امام معصوم، اسمم را روی قبرم بنویسم... یادم اومد که خواجه گفته که من سگ این دو امام هستم... بلکه روی قبرش، همین بخش از آیه 18 سوره کهف را نوشته که «وَ كَلْبُهُمْ باسِطٌ ذِراعَيْهِ بِالْوَصِيدِ» ...🌹 😔 دلم شکسته شد... اصلا نمیدونستم حتی باید از کجا شروع کنم... ایم پروژه از اولش هم با ابهامات فراوان شروع شد و با توسل و توکل پیش رفته بود... اما دلم روشن شد... چون بدون هیچ نقشه و فکر قبلی، یاد کاظمین و این دو امام بزرگوار و خواجه نصیر الدین طوسی افتاده بودم... ⚫️ رفتم سراغ شیلین و از ماشین پیاده اش کردم... قسمت غربی محله ابومحمد بودیم... انگشتر بانو حنانه را آوردم بیرون و با احتیاط و طبق دستورالعملی که بانو داده بود، مایع بسیار اندکی از نگین اون انگشتر را به دهان شیلین و نوک دماغ او کشیدم و بعدش هم آب دهان خودم را هم توی دهان شیلین ریختم... چون باید نسبت به من حساس نمیشد و این عدم حساسیت، با آب دهان من حل میشد... 🔴 اولین باری بود که با یک سگ، از نزدیک رابطه اینجوری برقرار میکردم... برام خیلی عجیب بود... حتی فکرش هم نمیکردم که یه روزی برسه که مجبور بشم با آب دهانم، حاسیت یک سگ را نسبت به خودم کاهش بدم...😁 🔴 حالات شیلین پس از حدودا 12 دقیقه تغییر کرد... کمی روی زمین دراز کشید... کمی سوزه کشید... کمی نوازشش کردم... شیلین داشت کم کم گیج و منگ میشد... معمولا سگ ها وقتی گیج و منگ میشن، سرعت عملشون زیادتر میشه... پوزه را روی زمین میکشند و شروع میکنند به راه رفتن... یواش یواش سرعتشون زیادتر میشه... حتی بعضی از جاها میدوند... ⚫️ مسلح کردم و با فاصله حدودا پنجاه متری از شیلین حرکت میکردم... خدا را شکر اصلا به چشم نمیومدیم... چون اون محله و اصلا اون شهر، سگ زیاد داشت... شیلین همینجوری پوزه اش را روی زمین میکشید و مشخص بود که داره ردّ خاصی را دنبال میکنه...حدودا سه یا چهار کیلومتر دویدیم و رفتیم و همینجور تعقیبش کردم... 🔵 کم کم داشت هوا تاریک میشد... تا اینکه شیلین در یک جایی شروع به دویدن کرد... سرش را روبروی بدنش گرفته بود و میدوید... منم که حدودا دو سه شب بود نخوابیده بودم مجبور شدم دنبالش دویدم... شیلین بوی خطر، یا بهتره بگم بوی حفصه را داشت درک میکرد... شیلین میدوید و منم دنبال سرش میدویدم... داشتم کم میاوردم... ⚪️ یه کم فاصله ام با شیلین زیاد شد... شیلین شروع به پارس کرد... همینجور که پارس میکرد میدوید... حالاتش وحشتناک شده بود... کم کم همه داشتن نگاش میکردن... داشت جلب توجه میشد... رفت توی کوچه... کوچه دراز و باریکی بود... منم داشتم دیگه احساس خطر میکردم... ادامه دارد... :محمدرضا حدادپور جهرمی ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱ "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌« https://eitaa.com/salahshouran313 »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃🌸 - 🔵 با اینکه فاصله ام با شیلین داشت زیاد میشد اما با چشمام تعقیبش میکردم و حروله ام تبدیل به دویدن شده بود... به کوچه دراز و باریکی که رسیدیم، خطر را بیشتر حس کردم... اسلحه را آوردم بیرون و با احتیاط بیشتری پیش میرفتم... 🔴 تا اینکه دیدم شیلین در یکی از خونه ها ایستاده و داره پوزه اش را روی زمین میکشه... زوزه میکشید و کل فاصله یکی دو متری اونجا را پوزه میکشید... ⚫️ خب طبیعیش این بود که فکر کنم در اون خونه یه خبرایی هست... اما منطقی نبود که کوچه را شلوغ کنیم... قرق کنیم... از در وارد بشیم و... نه... اما متاسفانه دیوارهای اونجا هم بلند بود... نمیشد از دیوار خونه مردم بالا رفت و به اون خونه رسید... ⚪️ فرصت زیادی نبود... نشستم و فکر کردم... برگشتم سر کوچه... همه چیز طبیعی به نظر میرسید... باید یه جوری شیلین را از اون خونه دور میکردم اما فاصلم با ماشینم زیاد بود... 🔵 برگشتم وسطای کوچه... با صحنه عجیبی واجه شدم... دیدم شیلین افتاده روی زمین... با احتیاط رفتم بالای سرش... دیدم زنده است... اما... اما ظاهرا سم موجود در اون مواد که روی پوزه های شیلین کشیده بودیم تا قدرت تشخیصش عمل کنه، روی شیلین هم اثر گذاشته بود و شیلین هم مثل حفصه، هر از چند ساعت، غش میکرد و ترشحاتی از خودش به جا میگذاشت... اینم شد یه دردسر دیگه... 🔴 باید به خونه نفوذ میکردم... خب راه های نفوذ به یک خونه ای که هیچ تصور و نقشه ای ازش نداری، حدودا نه تا راه بیشتر نیست اما من نمیتونستم هیچ راهی را برای نفوذ به اونجا انتخاب کنم... مگر اینکه از همین در ورودی اصلی وارد بشم... ⚫️ کسی توی اون کوچه نبود... بسیار خلوت و بی سر و صدا... سوزنم را از جیبم درآوردم و خیلی آرام با قفل در ور رفتم و بازش کردم... آروم در را باز کردم و یه نگاه به داخل انداختم... کسی را نمیدیدم... همین سبب شد بیشتر به خودم جرات بدم و یکی از پاهام را بذارم داخل و برم توی خونه... ⚪️ چشمتون روز بد نبینه... مثل اینکه منتظرم بودند... چنان طاق خونه را به گلوله بستند که اگر خوم را به داخل کوچه پرت نکرده بودم آبکش میشدم... نیم خیز شدم... اونها همینطور شلیک میکردن... شیلین را روی زمین کشیدم و از جلوی در اون خونه دور میشدم... 🔵 اما یه چیزی مشکوک بود... چون من فقط صدای یک کلاش را میشنیدم... فقط یکی بود که اینطور بی امان شلیک میکرد... حتی وسطش چند ثانیه مکث میکرد... که معلوم بود داره خشاب عوض میکنه... خیلی هم هرز و بی هدف میزد اما فهمیدم که کمینش طاق در بوده و قرار بوده طاق در را به گلوله ببنده... ⚫️ شکم بیشتر شد... که چرا فقط یه نفر هست و چرا اینقدر هول شده که حتی پس از پنج دقیقه باز هم ول کن نبود... داشت شلوغ میشد و کم کم همسایه ها ریختن بیرون... ⚪️ به ذهنم رسید که اینها باز هم یکبار دیگه در همچین صحنه ای مواجه شده اند... از عمد شلوغ میکنند تا بقیه فرار کنند... به خاطر همین، دُم شیلین را رها کردم و فورا خودم را رسوندم به سر کوچه و اطرافم را نگاه کردم... 🔵 دیدم جمعیت زیادی که از صدای مسلسلی پنج شش دقیقه ای به وحشت افتاده داره خودش را به محل شلیک و حادثه میرسونه... در مسیر جمعیت ایستادم و چشمم را به منتهی الیه دیوار بیرونی کوچه به سمت خیابان اصلی دوختم... ⚪️ کاملا حدسم درست از آب دراومد... چون بین اون جمعیت دیدم که دو نفر با چادر عربی با دو تا دختر کوچیک، دارن بر خلاف غالب جمعیت میدوند و خودشون را از کوچه و محل شلیک دور میکنند... 🔵 دیگه خون جلوی چشمم را گرفته بودم به خاطر بغضی که از حفصه به خاطر جراحت وارده به بانو حنانه داشتم، مثل باز شکاری دویدم دنبالش و تعقیبش کردم... 🔴 خب نیروی اسرائیلی هرچند هم زبده و کارکشته باشه، بازم نمیتونه در برابر سرعت دویدن من تحمل کنه... تا جایی هم که جا داشت، تلاش کردم که نفهمند که کسی دنبالشون هست... ⚪️ وارد خیابان اصلی شدند و منم با سرعت، از کوچه اومدم بیرون و پیچیدم و وارد خیابان شدم... خب اشتباهم همینجا بود... چون نباید اونجوری با سرعت میپیچیدم و وارد خیابون میشدم... چون تا پام را گذاشتم توی پیاده رو، چوب محکمی به صورت و دماغم زدند و منو نقش بر زمین کردند...😱 ادامه دارد... :محمدرضا حدادپور جهرمی ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱ "‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/salahshouran313»🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌