#داستانک
همه جا را گشت. پیدایش نکرد. پدربزرگ در حال کوبیدن گوشت آبگوشت بود:« بابا جان بیا سر سفره. بعدا دنبال وسیلت بگرد.»
سجاد دستش را روی سرش کشید و نشست. چشمش به دیگ مسی افتاد. پدربزرگ با گوشتکوب چوبی موادش را له میکرد. پدربزرگ گفت:« خیره نشو بابا جان. ظرفتو بده برات بریزم.»
سجاد ظرفش را برداشت. مثل قرقی کنار دیگ مسی نشست.
پدربزرگ گفت:« چه خبره باباجان؟»
سجاد دیگ را بلند کرد:« آخه روی این میذارن؟»
پدربزرگ گفت:« ای بابا. داداش کوچلوت آورد. نگاه نکردم چیه.»
سجاد کتاب را که مثل تهدیگ صاف شده بود نگاه کرد.
#کتاب
●پࢪ
کبوتر روی کاشی ها آهی کشید و گفت: ای کاش من هم می توانستم پرواز کنم.
کبوتر روی گلدسته ها پرواز کرد و آمد کنار کاشی ها نشست.
کبوتر کاشی گفت: پرواز کردن چه حالی دارد؟
کبوتر گلدسته گفت: اگر محل فرود آمدنت روبروی ضریح باشد، خیلی باحال است.
#هویت
『@salam1404』 🌱
♢آࢪزو
کبوتر دور گنبد طلایی چرخید. کنار کاشی نشست. صدایی گفت: خسته نباشی!
کبوتر اطراف را نگاه کرد کسی نبود.
دوباره صدا گفت: دنبال من مي گردی؟
کبوتر پرسید: کی هستی؟
صدا با مهربانی گفت: من کنارت هستم !
کبوتر سر چرخاند نقاشی روی دیوار را دید. حرفی نزد. فقط او را نگاه کرد.
کبوتر روی کاشی گفت: خوشبحال تو! پریدن چه احساسی دارد؟
کبوتر دلش برای کبوتر روی دیوار سوخت. گفت:
خوب است. اما تو هم از این بالا همه چیز را می بینی!
کبوتر روی دیوار گفت: ای کاش فقط یک لحظه به اندازه دور زدنی دور گنبد جای تو بودم.
کبوتر هیچ جوابی نداد. از اینکه پیش کبوتر روی کاشی نشسته خجالت کشید. نگاهی به بارگاه امام رئوف انداخت. در دلش گفت: آقا مهربانی شما زبانزد است. آرزوی دوستم...
اشک جلوی چشمانش را گرفت. دیگر چیزی ندید.
صدایی شنید. که می گفت: بیا پرواز یادم بده!
کبوتر اشکهایش را پاک کرد. به عکس روی دیوار نگاه کرد. پرنده سر جایش نبود.
#داستانڪ
بهش میگم
تو ندیدیش؟ از کِی اینجایی؟ بلد نیستی حرف بزنی؟ چه پرندهای هستی؟
صدایی از پایین پایش گفت:« نه بلد نیست حرف بزنه. خیلی وقت منو گرفت تا متوجه بشم.»
ساده به پایین پایش نگاه کرد:« کی بود؟»
مورچهی قهوهای فرز از گوشهی دیوار جلو رفت:« من بودم. دنبال کی هستی؟ اون دیده باشه هم چیزی نمیگه. بگو شاید من بدونم. »
ساده نفس عمیقی کشید:« بهم گفتن ضامن آهو اینجاست. اومدم ببینم ضمانت منم میکنه؟»
مورچه ابروهایش را بالا برد:« من اینجا ضامن ندیدم. حالا برای چی دنبال ضامن میگردی؟»
ساده سرش را پایین انداخت:« مهم نیست. بهتره به همین که حرف نمیزنه و فقط گوش میده بگم. »
مورچه شانههایش را بالا انداخت:« هر طور راحتی. ولی اونجا روی گنبد زرد بشینی برات بهتره. دیدم آدما به اونجا نگاه میکنن و حرف میزنن.»
ساده برگشت. چشمش به گنبد بزرگ زرد رنگ افتاد. به چشمهای پرندهی روی دیوار نگاه کرد:« پس تو هم به اون نگاه میکنی؟»
خواست پر بزند. به پرندهی روی دیوار گفت:« من میرم اونجا. از تو هم میگم که تو اینجایی ولی نمیتونی حرف بزنی یا پر بزنی...»
ساده، پرید و به سمت گنبد پرواز کرد.
#داستانڪ
سارا کوچولو بغض کرد و گوشه ی اتاق نشست.
مادرش گفت: پدرت همین نزدیکی هاست.
سارا بین هق هق هایش گفت: من می دانم ادم ها وقتی شهید شوند، نمی میرند. ولی خب یهو غصه هام زیاد شد.
پدر در قلب دخترک نشست و یک دانه کاشت.
و آن قدر برای دخترش ناله و گریه کرد که آن دانه، درخت بزرگی شد.
#داستانک
با قلم هاێ یخ زده ڪناࢪ آمده ایم
با قلب هاۍ یخ زده چه ڪنیم؟؟؟
『@salam1404』🌱