eitaa logo
🇮🇷سـَڵآمٌـ‌ عَڵْے‌ آݪِ‌ یـٰاسـین🇵🇸
737 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
7.3هزار ویدیو
37 فایل
•﷽• #اَلسَّـلام‌ُعَلَیْک‌َیاحُجّة‌ّالله‌ٍفےاًࢪضْہ‌ 🌱اٍمٰـامـ عݪے(؏َ)میفـࢪماید: ھَمـواࢪه دࢪ انتظـاࢪ ظھُـوࢪ صاحب الزمان(؏) باشیدو یَأس وناامید؎ از ࢪحمت خدا بخود ࢪاه ندھید. ﴿بحٰاࢪ، ج ١٥، ص۱۲۳﴾ 🗨جھت تبادل ↯ @Fadayiemamzaman
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷سـَڵآمٌـ‌ عَڵْے‌ آݪِ‌ یـٰاسـین🇵🇸
#رمان_مذهبی_بی_تو_هرگز #قسمت_دهم حسابی جا خورد و خنده اش کور شد ... زینب رو گذاشت زمین ... - اتفاق
# بدون_تو_هرگز : یا زهرا 🍃اول اصلا نشناختمش ... چشمش که بهم افتاد رنگش پرید... لب هاش می لرزید ... چشم هاش پر از اشک شده بود... اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم ... از خوشحالی زنده بودن علی ... فقط گریه می کردم ... اما این خوشحالی چندان طول نکشید ... 🍃اون لحظات و ثانیه های شیرین ... جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد ... قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم ... شکنجه گرها اومدن تو ... من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن ... 🍃علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود ... سرسخت و محکم استقامت کرده بود ... و این ترفند جدیدشون بود ... 🍃اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن ... و اون ضجه می زد و فریاد می کشید ... صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد ... 🍃با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم ... می ترسیدم ... می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک ... دل علی بلرزه و حرف بزنه ... با چشم هام به علی التماس می کردم ... و ته دلم خدا خدا می گفتم ... نه برای خودم ... نه برای درد ... نه برای نجات مون ... به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه ... التماس می کردم مبادا به حرف بیاد ... التماس می کردم که ... 🍃بوی گوشت سوخته بدن من ... کل اتاق رو پر کرده بود .... ✍ ادامه دارد .... 💌@salamalaaleyasiin
🇮🇷سـَڵآمٌـ‌ عَڵْے‌ آݪِ‌ یـٰاسـین🇵🇸
💠💠💠 💠💠 💠 رمان #خندید_و_رفت #قسمت_دهم داستان سوم: نان سوخته آنها توجهی به حرف هایش نکرده و گفتند تو
💠💠💠 💠💠 💠 رمان دستهای کوچکم از سوز سرما کرخت شده بود. انگار ذهنم هم یخ بسته بود. کاسه آب روی کرسی سنگ شده بود. خواهر کوچکم از سرما گریه می کرد و نمی توانستیم ساکتش کنیم. نگرانی و اضطراب در چهره مادرم موج می زد. عجب شب غم انگیزی بود. سکوت همه جا را فرا گرفته بود. پنجره از سرما یخ زده بود، فقط یک قسمت کوچکی از آن بیرون را نشان می داد. همه جا یک دست سفید پوش بود. با صدای پارس سگ ها من و خواهرم به یکباره گریه کردیم. هر دو ترسیده بودیم .کاری از دست مادرم بر نمی آمد، یعنی در این موقع شب از دست هیچ کس کاری بر نمی آمد. دیگر هیزمی برای گرم کردن کرسی نداشتیم. آرام آرام چشمانم از خستگی گرم و سنگین می شد ولی از سوز سرما و صدای گریه خواهرم توانستم بخوابم. دیگر چشمانم بسته شده بود و فقط ذهنم سرما را حس می کرد. آرام آرام حس از بدنم رفت. نیمه خواب و نیمه بیدار صدای مادرم را می شنیدم. خسته بود ولی تمام شب را بیدار مانده بودم. حواسش به بچه ها بود تا سرما بیشتر از این اذیت شان نکند. بالأخره شب سرد زمستان جای خود را به طلوع زیبای خورشید داد. صبح بود و آفتاب کم رنگی از حیاط به درون اتاق می تابید. لحاف کلفتی به دور خود پیچیده و کنار پنجره ایستاده بودم تا با نور کم رنگ آفتاب گرم شوم. چند ساعتی که گذشت، هوا کمی گرم تر شد. نگرانی برای شب بعد در چشمان مادرم موج می زد. ➖➖➖➖➖➖➖ 👇👇 ◼️@salamalaaleyasiin