🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
💠💠💠 💠💠 💠 رمان #خندید_و_رفت #قسمت_اول دانه های برف مثل الماس از آسمان می بارید و از صورت یخ زده ام
💠💠💠
💠💠
💠
رمان #خندید_و_رفت
#قسمت_دوم
نگاهی به چهره مادرم انداختم. حلقه اشکی که دور چشم های زیبایش را گرفته بود صورتش را خسته و نگران تر نشان می داد. نگاهی به پنجره کردم، آسمان هم دلش گرفته بود. منقلب شدم. کنار مادر نشستم و سرم را روی پاهایش گذاشتم. از حرف هایش چیزی نمی فهمیدم ولی حس آشفتگی مادرم را خوب درک می کردم. به آرامی پرسیدم:
مادر، او نیامد؟ گرسنه ام مادر.
به آرامی و با مهربانی سفره را آماده کرد. خواهرانم هم گرسنه بودند. گرمای همدلی ما را دور سفره جمع کرد. در سفره یک کاسه ماست، چند تکه نان خشک و یک ظرف آب بود.
فردا که با سر و صدای بچه ها از خواب بیدار شدم آفتاب زیبا خودش را به پشت پنجره رسانده بود. روزهای زیبای خدا از صبح روشن شروع می شد و به زیبایی شب و قشنگی ماه می رسید. در کوچه آدم برفی بزرگی درست کرده بودیم. دستان یخ زده مان را با بخار دهان مان گرم می کردیم. بچه ها شادی می کردند ولی من حواسم جای دیگری بود. بی قرار بودم انتظار و باز هم انتظار. دوست نداشتم فکر کنم که او نمی آید
#کپی_با_لینک_جایز_است
➖➖➖➖➖➖➖
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
◼️@salamalaaleyasiin
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
💠💠💠 💠💠 💠 رمان #خندید_و_رفت #قسمت_سوم هوا کم کم سرد می شد. غروب سردی بود. رنگ زرد و سرخ زیبای خورشی
💠💠💠
💠💠
💠
رمان #خندید_و_رفت
#قسمت_چهارم
به دنبال مادر دویدم و گفتم: مامان، عمو این کنسروها را از کجا آورد؟
گونه هایش سرخ شد سرش را پایین انداخت. دستانش را در دست گرفتم. دستان مهربانش سردِ سرد بود. آهسته گفتم: مادر...
انگار حواسش به جای دیگری بود. دوباره صدایش کردم. وقتی به صورتش نگاه کردم قطره های اشک از چشمانش جاری بود. با صدای لرزانی گفت:
عمو، در جبهه وعده غذایی خود را نخورده و این کنسروها را برای ما آورده است. دیگر هیچ نگفتم.
حیف بود اگر آقامعلی نعیمی به شهادت نمی رسید.
#کپی_با_لینک_جایز_است
➖➖➖➖➖➖➖
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
◼️@salamalaaleyasiin
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
💠💠💠 💠💠 💠 رمان #خندید_و_رفت #قسمت_چهارم به دنبال مادر دویدم و گفتم: مامان، عمو این کنسروها را از کج
💠💠💠
💠💠
💠
رمان #خندید_و_رفت
#قسمت_پنجم
به ساعت نگاه کردم، ۹:۳۰ بود. گفتم: ننه آقا جان نمی آید شام بخوریم ؟
گفت: اگر گرسنه ای شام را بیاورم. گفتم: نه، می خواهم با شما بخورم.
مشغول تماشای تلوزیون بودم که صدای باز شدن در بلند شد. از پشت پنجره نگاه کردم.
گفتم: ننه شام را بیار آقاجان آمد. آقاجان که وارد شد، سلام دادم. سلام کرد و نشست. سیگاری گوشه ی لبش بود.
ننه گفت: مرد کجا بودی دیر کردی ؟
آقام گفت: بسیج بودم. داشتیم کمک های مردمی را بسته بندی میکردیم
فردا قرار است ماشین بیاید و هدایا را ببرد. ننه داشت سفره را پهن می کرد اما زیر چشمی نگاهش به آقاجان بود .آخرش هم طاقت نیاورد و پرسید:
مرد چه شده؟ چرا ناراحتی؟ آقاجان گفت: چیری نشده.
ننه گفت: پس چرا قنبرک زدی؟ آقا گفت: زن شام را بیار، این قدر سؤال نکن. ننه با ناراحتی گفت:
مرد، جان به لبم کردی حرف بزن، واسه داداشم اتفاقی افتاده ؟
آقام گفت: نه داداشت صحیح و سالمه. بچه هایی که امروز از جبهه آمده بودند گفتند داداشت را دیده اند.
#کپی_با_لینک_جایز_است
➖➖➖➖➖➖➖
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
◼️@salamalaaleyasiin
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
💠💠💠 💠💠 💠 رمان #خندید_و_رفت #قسمت_پنجم به ساعت نگاه کردم، ۹:۳۰ بود. گفتم: ننه آقا جان نمی آید شام ب
💠💠💠
💠💠
💠
رمان #خندید_و_رفت
#قسمت_ششم
ننه دستش را روی دستش زد و گفت: بیچاره معصوم خانوم! حالا چکار کنه با چند تا بچه ی قد و نیم قد !؟
حالا معصوم خانوم میدونه؟ آقام گفت: نه؛ گفتیم امشب راحت بخوابند تا فردا خبر بدیم.
ننه گفت: من برم خونه ی معصوم خانوم. آقام گفت: نه ممکنه شک کنن
با صدای ننه از خواب بیدار شدم. به آقام می گفت: صبحانه می خوری؟ آقام گفت: نه؛ باید برم کارها را راست و ریس کنم.
چند ساعت بعد از رفتن آقام صدای جیغ از خانه معصوم خانم بلند شد. ننه گفت: خبر دادند.
چادرش را سر کرد و به من گفت: مواظب خواهر و برادرت باش تا من برگردم. کنار حوض نشسته بودم یک دفعه صدای لااله الا الله بلند شد.
دویدم سر کوچه ؛
من دیدم بچه هایی را که به دنبال تابوت پدر می دویدند و زمین می خوردند.
من دیدم پدر قد خمیده ای را که اشک ریزان به استقبال پسرش آمده بود.
من دیدم مادر دل شکسته ای را که با حسرت به تابوت پسر نگاه می کرد.
من زنی رنجور را دیدم که یک چشمش به تابوت همسرش بود و چشم دیگرش به فرزندان کوچک شهید احمد مؤمنی. من دیدم آن روز ظلمی را که صدام کرده بود.
#کپی_با_لینک_جایز_است
➖➖➖➖➖➖➖
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
◼️@salamalaaleyasiin
💠💠💠
💠💠
💠
رمان #خندید_و_رفت
#قسمت_هفتم
داستان سوم: نان سوخته
وقتی ازدواج کردیم خیلی بچه بودم و هنوز ذوق کودکانه داشتم. با برادرشوهرم در یک خانه زندگی می کردیم. برادر شوهرم برای نماز مغرب زودتر به مسجد می رفت آن وقت شوهرم دستم را می گرفت و می گفت: حالا بیا بازی کنیم.
دور تا دور حیاط را دنبال هم می دویدیم و بازی می کردیم و خودش درست وقتی اذان می دادند با عجله به مسجد می رفت.
برای کار بنایی که می رفت می گفت: دلم برایت تنگ می شود، اگه میشه فلان ساعت بیا از جلوی خونه ای که من در آن کار می کنم طوری رد شو که من بتوانم تو را ببینم.
لحظه ای از کارش نمی زد اگر نیم ساعت به خانه می آمد به جای آن شب را اضافه کاری می ماند.
#کپی_با_لینک_جایز_است
➖➖➖➖➖➖➖
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
◼️@salamalaaleyasiin
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
💠💠💠 💠💠 💠 رمان #خندید_و_رفت #قسمت_هفتم داستان سوم: نان سوخته وقتی ازدواج کردیم خیلی بچه بودم و هنوز
💠💠💠
💠💠
💠
رمان #خندید_و_رفت
#قسمت_هشتم
داستان سوم: نان سوخته
خیلی از مواقع برای رضای خدا بعد از اذان مغرب مجانی کار می کرد.
به کسانی که وضعیت مالی خوبی نداشتند میگفت من برایتان خانه می سازم، شما هر وقت توانش را داشتید پولش را بدهید.
اوایل غذا پختن بلد نبودم وقتی به او گفتم خندید و گفت: اشکال ندارد یادت می دهم. وقتی نان می پختم کنارم می نشست، به من کمک می کرد و با هم نان می پختیم. نان هایی که او می پخت سفید و خوب می شد ولی نان های من می سوخت و سیاه می شد. می خندید و می گفت: ناراحت نشو، اشکال ندارد تو نان های سفید را بخور، من سیاه ها را می خورم
آن قدر این کار ادامه داشت که دیگر عادت کرده بودم که او نان های سیاه را بخورد من سفیدها را.
یک روز که نان سوخته نداشتیم نگاهی به او کردم و گفتم: عبدالله حالا که نان سیاه نداریم، تو چی می خوری ؟
خندید و گفت: یک بار هم شده نان سفید می خورم.
ها همیشه اول خودش بیدار می شد، چای دم می کرد، صبحانه را حاضر می کرد بعد مرا برای نماز صبح صدا می کرد.
اولین فرزندمان که به دنیا آمد او مشغول فعالیت های سیاسی بود. برایش پیغام می آمد و او بلافاصله برای شرکت در راهپیمایی های مهم به تهران می رفت. با شهید ابراهیم فریدونی و شهید ابولفضل عبدی شب ها در کوچه ها گشت می زدند و اعلامیه ها را پخش می کردند.
#کپی_با_لینک_جایز_است
➖➖➖➖➖➖➖
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
◼️@salamalaaleyasiin
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
💠💠💠 💠💠 💠 رمان #خندید_و_رفت #قسمت_هشتم داستان سوم: نان سوخته خیلی از مواقع برای رضای خدا بعد از اذا
💠💠💠
💠💠
💠
رمان #خندید_و_رفت
#قسمت_نهم
داستان سوم: نان سوخته
در تمامی مراسمات مساجد شرکت می کرد. نوع چایی پخش کردنش زبانزد عام و خاص بود. درآن زمان برای پخش کردن چایی از سینی استفاده نمی شد، او تعداد زیادی استکان را طوری روی دست خود می چید و پخش می کرد که همه حیرت زده می شدند.
با اینکه سواد نداشت ولی همیشه دعای کمیل و ندبه و زیارت عاشورا می خواند. فرزند دوم مان که به دنیا آمد فعالیت های سیاسی اش بیشترشد
پسرم که مریض شد او در خانه نبود. بچه را با برادر شوهرم پیش دکتر بردم و متأسفانه بر اثر تزریق اشتباه پسرم از دست رفت. نبودن شهید و حُجب و حیای من نگذاشت جلوی برادرش گریه و زاری کنم.
مسلماً اگر او بود پسرم این گونه از دست نمی رفت.
با شروع جنگ تحمیلی عازم مناطق جنگی شد. به خانه هم سر می زد ولی زود به منطقه باز می گشت.
در فصل تابستان همیشه در خانه بود. می آمد تا خرجی خانواده را تأمین کند و باز هم به جبهه برود.
یادم می آید آن قدر در کارش مهارت داشت که وقتی از او برای ساخت مسجد دعوت کردند، رفت نگاهی به ستون هایی که زده بودند کرد و گفت: این ستون ها اشتباهی زده شده است و در آینده خراب خواهد شد
#کپی_با_لینک_جایز_است
➖➖➖➖➖➖➖
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
◼️@salamalaaleyasiin
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
💠💠💠 💠💠 💠 رمان #خندید_و_رفت #قسمت_نهم داستان سوم: نان سوخته در تمامی مراسمات مساجد شرکت می کرد. نوع
💠💠💠
💠💠
💠
رمان #خندید_و_رفت
#قسمت_دهم
داستان سوم: نان سوخته
آنها توجهی به حرف هایش نکرده و گفتند تو فقط بساز کاری نداشته باش.
ولی او گفت: کاری نمی کنم که لعنت مردم پشت سرم باشد.
بعد از چند مدت سقف مسجد فرو ریخت !
عبدالله جلیلی یک سال بعد از به دنیا آمدن فرزند چهارم مان آسمانی شد.
خودش می دانست که رفتنی است. یک جورایی به دلش برات شده بود.
تازه برای خودمان خانه ای ساخته بود. یک آینه و شمعدان به همراه یک فرش به خانه تازه ساز بردیم.
می خواستیم اسباب کشی کنیم که دعوت نامه جبهه برایش فرستادند. بچه ها دعوت نامه را پنهان کردند، آنها دوست نداشتند از پدرشان جدا شوند.
ولی شهید عبدالله جلیلی همان بسیجی را که دعوت نامه را آورده بود، اتفاقی در کوچه دیده و متوجه جریان شده بود.
موقع رفتن گفت: این آخرین باری است که می بینمتان.
به من سپرد که مراقب بچه ها باشم و بعد از شهادتش به خانه پدرم بروم و ازدواج کنم. او رفت و دیگر بر نگشت.
#کپی_با_لینک_جایز_است
➖➖➖➖➖➖➖
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
◼️@salamalaaleyasiin
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
💠💠💠 💠💠 💠 رمان #خندید_و_رفت #قسمت_دهم داستان سوم: نان سوخته آنها توجهی به حرف هایش نکرده و گفتند تو
💠💠💠
💠💠
💠
رمان #خندید_و_رفت
#قسمت_یازدهم
دستهای کوچکم از سوز سرما کرخت شده بود. انگار ذهنم هم یخ بسته بود. کاسه آب روی کرسی سنگ شده بود.
خواهر کوچکم از سرما گریه می کرد و نمی توانستیم ساکتش کنیم. نگرانی و اضطراب در چهره مادرم موج می زد. عجب شب غم انگیزی بود. سکوت همه جا را فرا گرفته بود. پنجره از سرما یخ زده بود، فقط یک قسمت کوچکی از آن بیرون را نشان می داد.
همه جا یک دست سفید پوش بود. با صدای پارس سگ ها من و خواهرم به یکباره گریه
کردیم.
هر دو ترسیده بودیم .کاری از دست مادرم بر نمی آمد، یعنی در این موقع شب از دست هیچ کس کاری بر نمی آمد.
دیگر هیزمی برای گرم کردن کرسی نداشتیم. آرام آرام چشمانم از خستگی گرم و سنگین می شد ولی از سوز سرما و صدای گریه خواهرم
توانستم بخوابم.
دیگر چشمانم بسته شده بود و فقط ذهنم سرما را حس می کرد. آرام آرام حس از بدنم رفت. نیمه خواب و نیمه بیدار صدای مادرم را می شنیدم. خسته بود ولی تمام شب را بیدار مانده بودم. حواسش به بچه ها بود تا سرما بیشتر از این اذیت شان نکند. بالأخره شب سرد زمستان جای خود را به طلوع زیبای خورشید داد. صبح بود و آفتاب کم رنگی از حیاط به درون اتاق می تابید. لحاف کلفتی به دور خود پیچیده و کنار پنجره ایستاده بودم تا با نور کم رنگ آفتاب گرم شوم. چند ساعتی که گذشت، هوا کمی گرم تر شد. نگرانی برای شب بعد در چشمان مادرم موج می زد.
#کپی_با_لینک_جایز_است
➖➖➖➖➖➖➖
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
◼️@salamalaaleyasiin
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
💠💠💠 💠💠 💠 رمان #خندید_و_رفت #قسمت_یازدهم دستهای کوچکم از سوز سرما کرخت شده بود. انگار ذهنم هم یخ بس
💠💠💠
💠💠
💠
رمان #خندید_و_رفت
#قسمت_دوازدهم
نتوانستم خودم را نگه دارم، سوال کردم: اگر هیزم نیاورد دیگر نمی توانیم این سرما را تحمل کنیم. نگرانی مادرم با این حرف من انگار صد برابر شد.
یک دفعه در باز شد و پسر عموی مادرم با آغوشی از هیزم وارد حیاط شد. مادرم به
استقبالش رفت. محمدمهدی تا مادرم را دید سرش را پایین انداخت و اشک در چشمانش حلقه زد. مادرم از او دلیل ناراحتی اش را پرسید. گفت: دخترعمو جان مرا ببخش. من دیروز بخاطر سردی هوا نتوانستم از خانه بیرون بیایم و برایتان هیزم بیاورم. هیزم ها را یکی یکی در حیاط گذاشت و آرام رفت. مادر به خانه برگشت. انگار دنیا روی سرش خراب شده بود. شروع به گریه کرد. من هم به همراه او گریه کردم. گفت: پسر عمویم با این سن کمش تمام مسئولیت خانه ما به گردنش افتاده است.
دیری نگذشت که محمدمهدی ترابی فر به فیض شهادت نایل شد.
#کپی_با_لینک_جایز_است
➖➖➖➖➖➖➖
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
◼️@salamalaaleyasiin