🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین
زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان #رمان_مذهبی_بی_تو_هرگز #قسمت_پن
زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان
#رمان_مذهبی_بی_تو_هرگز
#قسمت_ششم
هر روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد ... لقبم اسب سرکش بود ... و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود ... چشمم به دهنش بود ... تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم ... من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم ... می ترسیدم ازش چیزی بخوام ... علی یه طلبه ساده بود ... می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته ... چیزی بخوام که شرمنده من بشه ... هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت ... مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره ... تمام توانش همین قدره ...
علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم ... اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد ... دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم ... این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد ... مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی ... نباید به زن رو داد ... اگر رو بدی سوارت میشه ...
اما علی گوشش بدهکار نبود ... منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده ... با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه ... فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم ... و دائم الوضو باشم ... منم که مطیع محضش شده بودم ... باورش داشتم ...
9 ماه گذشت ... 9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود ... اما با شادی تموم نشد ... وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد ...
مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده ... اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت ... لابد به خاطر دختر دخترزات ... مژدگانی هم می خوای؟ ...
و تلفن رو قطع کرد ... مادرم پای تلفن خشکش زده بود ... و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد ...
مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت ... بیشتر نگران علی و خانواده اش بود ... و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم ...
هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده ... تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه ... چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت ... نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم ...
خنده روی لبش خشک شد ... با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد ... چقدر گذشت؟ نمی دونم ... مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین ...
- شرمنده ام علی آقا ... دختره ...
نگاهش خیلی جدی شد ... هرگز اون طوری ندیده بودمش ... با همون حالت، رو کرد به مادرم ... حاج خانم، عذر
می خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید ...
مادرم با ترس ... در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون ...
اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش ... دیگه اشک نبود... با صدای بلند زدم زیر گریه ... بدجور دلم سوخته بود ...
- خانم گلم ... آخه چرا ناشکری می کنی؟ ... دختر رحمت خداست ... برکت زندگیه ... خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده ... عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود ...
و من بلند و بلند تر گریه می کردم ... با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد ... و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق ... با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه ...
بغلش کرد ... در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد ... چند لحظه بهش خیره شد ... حتی پلک نمی زد ... در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود ... دانه های اشک از چشمش سرازیر شد .
- بچه اوله و این همه زحمت کشیدی ... حق خودته که اسمش رو بزاری ... اما من می خوام پیش دستی کنم ... مکث کوتاهی کرد ... زینب یعنی زینت پدر ... پیشونیش رو بوسید ... خوش آمدی زینب خانم ...
و من هنوز گریه می کردم ... اما نه از غصه، ترس و نگرانی ...
👈ادامه دارد…
💌@salamalaaleyasiin
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین
💠💠💠 💠💠 💠 رمان #خندید_و_رفت #قسمت_پنجم به ساعت نگاه کردم، ۹:۳۰ بود. گفتم: ننه آقا جان نمی آید شام ب
💠💠💠
💠💠
💠
رمان #خندید_و_رفت
#قسمت_ششم
ننه دستش را روی دستش زد و گفت: بیچاره معصوم خانوم! حالا چکار کنه با چند تا بچه ی قد و نیم قد !؟
حالا معصوم خانوم میدونه؟ آقام گفت: نه؛ گفتیم امشب راحت بخوابند تا فردا خبر بدیم.
ننه گفت: من برم خونه ی معصوم خانوم. آقام گفت: نه ممکنه شک کنن
با صدای ننه از خواب بیدار شدم. به آقام می گفت: صبحانه می خوری؟ آقام گفت: نه؛ باید برم کارها را راست و ریس کنم.
چند ساعت بعد از رفتن آقام صدای جیغ از خانه معصوم خانم بلند شد. ننه گفت: خبر دادند.
چادرش را سر کرد و به من گفت: مواظب خواهر و برادرت باش تا من برگردم. کنار حوض نشسته بودم یک دفعه صدای لااله الا الله بلند شد.
دویدم سر کوچه ؛
من دیدم بچه هایی را که به دنبال تابوت پدر می دویدند و زمین می خوردند.
من دیدم پدر قد خمیده ای را که اشک ریزان به استقبال پسرش آمده بود.
من دیدم مادر دل شکسته ای را که با حسرت به تابوت پسر نگاه می کرد.
من زنی رنجور را دیدم که یک چشمش به تابوت همسرش بود و چشم دیگرش به فرزندان کوچک شهید احمد مؤمنی. من دیدم آن روز ظلمی را که صدام کرده بود.
#کپی_با_لینک_جایز_است
➖➖➖➖➖➖➖
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
◼️@salamalaaleyasiin