🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_صد_پنجاه_هشتم ..از پشت پرده تیره و تار
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_صد_پنجاه_نهم
نمازم که تمام شد به آشپزخانه رفتم و دیدم میز صبحانه را چیده که به آرامی خندیدم و گفتم:
دیگه صبحونه رو بذار خودم آماده کنم.
و او همانطور که مخلوطی از شیر و موز و خرما و چند نوع مغز را در مخلوط کن میریخت، لبخندی زد و با شیرین زبانی جواب داد:
گفتم امروز حالت خوب نیس، کمکت کنم.
پس از چند لحظه با لیوان معجونی که برایم تهیه کرده بود، سر میز غذاخوری مقابلم نشست و با لحنی لبریز محبت شروع کرد:
الهه جان! باید حسابی خودت رو تقویت کنی! خیلی ضعیف شدی. ببین دیشب دوباره فشارت افتاده بود.
مقداری از معجون خوش طعم را نوشیدم و بعد با لحنی پُر ناز پاسخ دادم:
من که همه مکملها و قرص ویتامین هایی که دکتر برام نوشته، میخورم!
سری جنباند و مثل اینکه صحنه های دیشب پیش چشمانش مجسم شده باشد، با ناراحتی هشدار داد:
الهه جان! دیشب باید رنگ خودتو میدیدی! حالت خیلی بد بود!
و بعد به صورتم خیره شد و با دلشوره ای که به نام یک پدر به دلش افتاده بود، اصرار که نه، التماسم کرد:
الهه! تو رو خدا بیشتر مراقب خودت باش! یادته اون هفته که رفته بودیم دکتر، چقدر سفارش کرد که نباید استرس و اضطراب داشته باشی!
و من هم دلم میخواست خودم را برایش لوس کنم که لبخندی زدم و با حالتی معصومانه پاسخ دل نگرانی هایش را دادم:
چشم! از امروز نمیذارم آب تو دل پسرم تکون بخوره!
از اشاره پُر شیطنتم خنده اش گرفت و همانطور که لقمه ای برایم آماده میکرد، با زیرکی جواب داد:
حالا بذار وقتی رفتی سونوگرافی، میبینی دخترم چقدر خوشگله!
از جواب رندانه اش، صدای خنده ام بلند شد و لقمه ای را که با دنیایی از محبت برایم پیچیده بود، با دو انگشت گرفتم و بار دیگر با همه وجودم طعم شیرین عشقش را چشیدم.
هنوز این عادت را ترک نکرده بودم که برای بدرقه اش به بالکن بروم و از همانجا برایش دست تکان بدهم که دیدم کیفش را روی تخت کنار حیاط گذاشت و همانطور که با نگاه متعجبش به کف حیاط نگاه میکرد، جارو دستی را برداشتّ و به سمت شیر آب رفت. از رفتار مرددش پیدا بود که شک کرده کسی حیاط را شسته که آهسته صدایش کردم و وقتی سرش را بالا آورد، طوری که پدر و نوریه از صدایم بیدار نشوند، گفتم:
من دیروز حیاط رو شستم.
ابرو در هم کشید و با مهربانی تشر زد:
مگه نگفته بودم نمیخواد حیاط رو بشوری! آخه تو با این وضعیت...
که از حالت مظلومانه ای که به شوخی به خودم گرفته بودم، جارو دستی را سر جایش گذاشت، کیفش را به شانه انداخت و با احساسی عاشقانه که از چشمانش میبارید، برایم دست تکان داد و رفت.
ُ تا ساعتی از روز به خرده کاریهای خانه مشغول بودم و در همان حال با کودکم نجوا میکردم و بابت تمام رنجهایی که در این مدت به خاطر وضعیت آشفته و حال پریشانم کشیده بود، عذرخواهی میکردم.
از خدا میخواستم مراقب نازنینم باشد که در این سه ماه، با هجوم طوفانی از غم و غصه، حسابی آزارش داده بودم.
ِ هر چند مجید مهربانم، تمام تلاشش را میکرد تا آرامش قلبم به هم نریزد، ولی روزگار رهایم نمیکرد که مصیبت از دست دادن مادر و عقده ازدواج زود هنگام پدر و غم آواره شدن برادرم، لحظه ای دست بردار نبود و بدتر از همه حضور نوریه در این خانه بود که با عقاید شیطانی اش، من و همسرم را در خانه خودمان زندانی کرده و هر روز با زهر تازه ای نیشمان میزد و میدانستم که دیر یا زود، پدر عقده رفتار دیشب مجید را بر سر زندگیمان آوار میکند و هجوم این همه دل نگرانی، دل نازکم را لحظه ای رها نمیکرد.
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_صد_پنجاه_نهم نمازم که تمام شد به آشپزخا
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_صد_شصتم
خسته از این همه اضطراب روی مبل نشستم که زنگ
آیفون به صدا در آمد. سنگین از جا بلند شدم و گوشی آیفن را برداشتم که صدای مهربان لعیا در گوشم نشست و صورتم را به خنده ای شیرین گشود.
از فرصت تعطیلی امروز استفاده کرده و برای احوالپرسی به دیدنم آمده بود. برایم یک پا کت
موز و شیشه ای از عسل آورده بود با یک طومار بلند بالا از دستورالعملهایی که به تجربه به دست آورده و میخواست همه را به من آموزش دهد که در همان نگاه اول، چشمانش رنگ نگرانی گرفت و با ناراحتی تذکر داد:
چرا انقدر رنگت پریده؟
ً حواست به خودت هست؟ درست حسابی غذا میخوری؟ استراحت اصلامیکنی یا نه؟
لبخندی زدم و گفتم:
آره، خوب غذا میخورم. مجید هم خیلی کمکم میکنه، خیلی هوامو داره.
که غصه در صورتش دوید و در جوابم گفت:
ولی فکر کنم هر چی آقا مجید بهت میرسه، یه بار که چشمت به این دختره بیفته، همه خونت خشک میشه!
آمدنی دیدم تو حیاط وایساده بود. یه سلام از دهنش در نمیاد...
و حرفش به آخر نرسیده بود که در خانه به ضرب باز شد و پدر با هیبت خشمگینش قدم به اتاق گذاشت.
لعیا از جا پرید و دستپاچه سلام کرد و من که از ورود نا گهانی پدر خشکم زده بود، به سختی از روی مبل بلند شدم و پیش از آنکه چیزی بگویم، پدر به سمتم آمد و با فریادی که در گلو خفه کرده بود تا نوریه نشنود، به سمتم خروشید:
من به تو نگفته بودم حواست به این پسره الدنگ باشه؟!!!
نگفته بودم افسارش کن که رم نکنه؟!!! بهت نگفته بودم زنجیرش کن که هار نشه و پاچه نگیره؟!!!
تو که نمیتونی جلوش رو بگیری، غلط میکنی پاتو بذاری تو خونه من!
و همچنان به سمتم میآمد و من که از ترس، دوباره تمام بدنم به لرزه افتاده و قلبم داشت از
جا کنده میشد، با هر قدمی که پدر به سمتم بر میداشت، قدمی عقب میرفتم و لعیا بیخبر از همه جا، مات و متحیر مانده بود که پدر به یک قدمی ام رسید و ُتک خشمش را بر سرم کوبید که فریاد زد:
کجاس این سگ هار؟!!!
دیگر پشتم به دیوار رسیده و جایی برای فرار نداشتم که در برابر چشمان پدر که از آتش غضب به رنگ خون در آمده بود، به سختی زبانم را تکان دادم و گفتم: رفته سرکار...
که ِ دست سنگینش را بالای سرم بلند کرد تا به صورت زرد از ضعف و ترسم بکوبد که لعیا با ناله نگرانش به کمکم آمد:
بابا... تو رو خدا... الهه حامله اس...
دست پرچین و چروکش بالای سرم خشک شد و من دیگر فکر خودم نبودم و دلواپس حال کودکم، تمام تن و بدنم از ترس میلرزید. همانطور که پشتم به دیوار چسبیده بود، به آرامی لیز خوردم و پای دیوار روی زمین نشستم. دیگر نمیفهمیدم لعیا با گریه از پدر چه میخواهد و پدر در جوابش چه میگوید که کاسه سرم از درد سر ریز شده
رفت. از پس چشمان تیره و تارم میدیدم که از خبر بارداری ِ ام، مهر پدری اش قدری تکان خورده، ولی نه باز هم به قدری که بر آتش
عشق نوریه سرپوش بگذارد که فقط از کتک زدنم صرفنظر کرد و همانطور که بالای سرم ایستاده بود، با خشمی خروشان، اتمام حجت کرد:
دیشب نیومدم سراغش، چون نمیخواستم نوریه شک کنه!
الانم به بهانه اومدم اینجا که چیزی ! خدا رو شکر کن که خونه نیس، وگرنه بالایی سرش میاوردم که یادش نره! فقط اگه یه بار دیگه این سگ وحشی، پاچه من و نوریه رو بگیره، هر
چی دیدی از چشم خودت دیدی! شیر فهم؟!!
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
پشتـ دیوار
بلنـدزنــدگے
مانده ایمـــ
چشم انتظاریڪ خبر
یڪ #انا_المهـدے
بگو یابـن الحسن....
ما همچنان منتظریمـــ ..
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
༻♥️༺🌸༻♥️༺
🤚سلام دوستان جان ، صبحتون بخیر و پراز خیر و برکت و نگاه خداوند☺️
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#زیارت_آل_یاسین
پیشکش به محضر امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف❣
🔴 رفاقت با #امام_زمان(؏َ)
🌼 آیت الله کشمیری(ره):
🦋 روزی یک ساعت با حضرت خلوت کنید. متوجه حضرت بشوید.«زیارت آل یاسین» را بخوانید،سپس بگویید یا صاحب الزمان ادرکنی توسل بکنید به ایشان، یک خرده یک خرده رفاقت پیدا میشود.
•|🕊🥀 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
ترجمهزیارتآلیاسین۩یاسردعاگو.mp3
3.84M
🕌 ترجمه فارسی زیارت آل یاسین
🎙 با صدای یاسر دعاگو
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
🌷🍃💞بسم الله الرحمن الرحیم 💞🍃🌷
🦋 ذکر روز دوشنبه 🦋
🍃یا قاضی الحاجات🍃
🦋 ۱۰۰ مرتبه 🦋
💕✨💞⭐️💕✨💞⭐️💕✨💞
💕زیارت حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام:
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ رَسُولِ رَبِّ الْعَالَمِينَ،
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ،
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ فاطِمَةَ الزَّهْرَاءِ
، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حَبِيبَ اللّٰهِ،
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا صِفْوَةَ اللّٰهِ،
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَمِينَ اللّٰهِ،
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللّٰهِ،
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَ اللّٰهِ،
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا صِرَاطَ اللّٰهِ،
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا بَيَانَ حُكْمِ اللّٰهِ،
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نَاصِرَ دِينِ اللّٰهِ،
السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا السَّيِّدُ الزَّكِىُّ
؛السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْبَرُّ الْوَفِىُّ،
السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْقَائِمُ الْأَمِينُ، السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْعَالِمُ بِالتَّأْوِيلِ، السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْهَادِى الْمَهْدِىُّ،
السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الطَّاهِرُ الزَّكِىُّ،
السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا التَّقِىُّ النَّقِىُّ
، السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْحَقُّ الْحَقِيقُ،
السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الشَّهِيدُ الصِّدِّيقُ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَبَا مُحَمَّدٍ الْحَسَنَ بْنَ عَلِيٍّ وَرَحْمَةُ اللّٰهِ وَبَرَكاتُهُ.
💕✨💞⭐️💕✨💞⭐️💕✨💞
💕زیارت حضرت امام حسین علیه السلام:
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا ابْنَ سَيِّدَةِ نِساءِ الْعالَمِينَ
أَشْهَدُ أَنَّكَ أَقَمْتَ الصَّلاَةَ
وَآتَيْتَ الزَّكَاةَ
وَأَمَرْتَ بِالْمَعْرُوفِ وَنَهَيْتَ عَنِ الْمُنْكَرِ،
وَعَبَدْتَ اللّٰهَ مُخْلِصاً، وَجَاهَدْتَ فِى اللّٰهِ حَقَّ جِهادِهِ حَتَّىٰ أَتَاكَ الْيَقِينُ،
فَعَلَيْكَ السَّلامُ مِنِّى مَا بَقِيتُ وَبَقِىَ اللَّيْلُ وَالنَّهَارُ، وَعَلَىٰ آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ؛
لِآلِ بَيْتِكَ، سِلْمٌ لِمَنْ سَالَمَكُمْ، وَحَرْبٌ لِمَنْ حَارَبَكُمْ، مُؤْمِنٌ بِسِرِّكُمْ وَجَهْرِكُمْ، وَظَاهِرِكُمْ وَبَاطِنِكُمْ،
لَعَنَ اللّٰهُ أَعْداءَكُمْ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَالْآخِرِينَ،
وَأَنَا أَبْرَأُ إِلَى اللّٰهِ تَعالىٰ مِنْهُمْ،
يَا مَوْلَاىَ يَا أَبا مُحَمَّدٍ، يَا مَوْلَاىَ يَا أَبا عَبْدِاللّٰهِ، هٰذا يَوْمُ الإِثْنَيْنِ وَهُوَ يَوْمُكُما وَبِاسْمِكُما وَأَنَا فِيهِ ضَيْفُكُما، فَأَضِيفانِى وَأَحْسِنا ضِيَافَتِى،
فَنِعْمَ مَنِ اسْتُضِيفَ بِهِ أَنْتُمَا، وَأَنَا فِيهِ مِنْ جِوارِكُما فَأَجِيرانِى، فَإِنَّكُمَا مَأمُورانِ بِالضِّيافَةِ وَالْإِجارَةِ، فَصَلَّى اللّٰهُ عَلَيْكُمَا وَآلِكُمَا الطَّيِّبِينَ
💕✨💞⭐️💕✨💞⭐️💕✨💞
#ألّلهُمَّصَلِّعَلىمُحَمَّدٍوآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُم
•┈┈••✾•🍃🌸•✾••┈┈•
@salamalaaleyasiin
•┈┈••✾•🍃🌸•✾••┈┈•
شک در نماز دو رکعتی | اگر کسی در شماره رکعتهای نماز دو رکعتی (مثل نماز صبح و نماز مسافر) شک کند و یقین یا گمان به هیچ طرفی (رکعت اول یا دوم بودن) پیدا نکند، نمازش باطل میشود.
توجه: شک در شماره رکعتهای نماز مستحبی دو رکعتی و بعضی از نمازهای احتیاط، نماز را باطل نمیکند.
پینوشت:
آموزش مصور احکام آیتالله خامنهای، ص 285
📎 #احکام_نماز
📎 #شکیات_نماز
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❓روش تطهیر فرش و موکتی که نجس شده است چیست؟
📎 #کلیپ_احکام
📎 #کلیپ_آموزشی
📎 #احکام_مطهرات
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
کنارش ایستاده بودم، شنیدم که میگفت:
《صلیاللهعلیکیاصاحبالزمان》
بهش گفتم: چرا الان به امام زمان سلام دادی..؟!
گفت: شاید این وزشِ باد و نسیم
سلام منو به #امام_زمان برساند!🌱💔👌
شهید ابومهدی المهندس
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
🔴 توسل به امام زمان علیه السلام در سختی ها
🔹 مرحوم علامه مجلسی نقل میکند: فردی به نام "ابوالوفای شیرازی" در زمان حکومت ابی علی الیاس زندانی و تهدید به قتل شد. ایشان متوسل به حضرات اهل بیت میشود. شب در عالم رؤیا، پیامبر اکرم را زیارت میکند.حضرت میفرمایند:
🔺 اگر کارد به استخوان رسید و شمشیر به گردنت رسید، یوسف زهرای اطهر، فرزندم را صدا بزن و بگو:
🌹 "یا مولای یا صاحبَ الزَّمان اَنا مُستَغیثٌ بکَ"
"الغَوثَ اَدرِکنی".
(ای مولای من ؛من به تو پناهنده شدم. به فریادم برس؛ یا غوث حقیقی؛ به فریادم برس...).
🔸 ابوالوفا میگوید: من این جملات را در عالم رؤیا گفتم و از خواب پریدم. یک وقت دیدم مامورین ابی علی الیاس آمدند و ما را پیش او بردند. وی گفت: به چه کسی متوسل شدی؟ گفتم: "به منجی عالم بشریت, به فریاد درماندگان و بیچارگان"
🔹 سپس معلوم شد در خواب به ابی علی الیاس گفته بودند: "اگر دوست ما را رها نکنی نابودت می کنیم و حکومتت را بهم می ریزیم...". بعد مبلغی پول و هدایا به ابوالوفا داد و آزادش کرد.
📚 بحارالانوار جلد۵۳ ص۶۷۸
#توسلات_مهدوی
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 یک عمل بی نظیر جهت ارتباط بهتر با امام زمان ارواحنا فداه
🎙 #ابراهیم_افشاری
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
<🦋✨>
🕊کسانی که شهید نمیشن
دو دسته هستن:
۱- یا هنوز لیاقت پیدا نکردن!
۲- یا لایق هستن ولی مأموریتی دارن که باید انجام بدن ..🌱
اگر دلت شهادت میخواد،
بگرد و مأموریترو پیدا کن ..
خلقتت بیهوده نیست!
برای کاری آفریده شدی؛
پیداشکن و به بهترینشکل انجامشبده ..✌️🏼
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چجوری ایران با این همه تحریم تونسته سرپا بایسته؟؟ چه چیز شما ایرانیها رو نجات داده؟؟
🔰 #رجب_صفروف مدیر کل مرکز مطالعات ایران معاصر در روسیه
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
🇮🇷یک زن محجبه در موضع قهرمان بر روی سکوی قهرمانی میایستد و همه را وادار میکند به این که او را تکریم و تجلیل کنند. این چیز کمی است؟ این چیز کوچکی است؟ این کار خیلی باعظمت است. واقعاً همه باید قلباً از زنان ورزشکار ما که در میدانها با حجاب، با عفاف، با متانت و با وقار حاضر میشوند، تشکر کنند.
رهبر انقلاب
۱۳۹۱/۱۲/۲۱
خانم الهام حسینی بانوی وزنه بردار
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
23.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥مستند فرزند روحالله
🔹روایتهایی از زندگی و شهادت سید روحاللهعجمیان به دست اغتشاشگران در برنامه پایش
یک روضه ی مجسم😭
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
معنی واقعی غرب از مفهوم زن . زندگی . آزادي
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️عجب آدم بدهکاری
🔸شغل که نداره
🔸خونه که نداره
🔸کارگر فصلی است
🔸نان آور خانه اش هم شهید شده
🔸بعدش می گوید من بدهکار انقلابی
⁉️فهمیدی چه گفت،نگفت طلبکارم
😭 مجری صدا و سیما بغض می کند براش
⁉️⁉️⁉️⁉️
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
💌 #ڪــلامشهـــید
🌹شهـــید علی صیاد شیرازی :
🌷┤♥️ !
خدایا؛ از تو میخواهم مرا در رکابِ امام زمانم قرار دهی و آنقدر با دشمنان قسمخورده دینت بجنگم تا به فیض شهادت برسم.
#الگوی_خودسازی
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•••تومھمۍ❗️
رفقا سر سوزنی ته دلتون خالی نشه!
ما برای همین روزا آمده ایم...👊🏻✨
- حاجمھدۍرسولے🎤
#حجاب
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
قابل تأمل 🤔
الحمدلله و صد شکر
به وجود چنین شیر زنانی🤲
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #ایران_قوی
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
هدایت شده از محتاج تشکر از فاطمه الزهراء
تاریخ وقوع جرم.mp3
4.5M
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_صد_شصتم خسته از این همه اضطراب روی مبل
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_صد_شصت_و_یکم
همانطور که نگاهش میکردم و در دلم تنها خدا را میخواندم که این مهلکه هم به خیر بگذرد و کودکم آسیبی نبیند که بالاخره رهایم کرد و رفت.
با رفتن پدر، بغضم ترکید و سیلالب اشکم جاری شد که روزی دختر نازدانه این خانه بودم و روی چشم مادر مهربانم جا خوش میکردم و حالا در این روزهای حساس بارداری، به خاطر حضور نامادری نامهربانم، پدرم اینطور تنم را میلرزاند.
لعیا مقابلم زانو زده و با اینکه نمیدانست چه اتفاقی افتاده، به غمخواری حال زارم نشسته بود و وقتی ماجرای دیشب را برایش گفتم، جگرش
برای من و مجید بیشتر آتش گرفت که دستش را میان دستانم گرفتم و با پریشانی التماسش کردم:
لعیا، یه وقت به مجید چیزی نگی!
اگه بفهمه بابا میخواسته به خاطر نوریه کتکم بزنه...
که لعیا با چشمانی که از اشک پر شده و پیدا بود که دلش میخواهد پیش از مجید، انتقام این حال و روزم را از نوریه بگیرد، زیر لب پاسخم را داد:
خیالت راحت الهه جان! چیزی نمیگم، قربونت برم، گریه نکن!
و بعد با سر انگشتان خواهرانه اش، صورتم را نوازش کرد و با مهربانی ادامه داد:
قربونت برم عزیزم، گریه نکن!
الان که داری غصه میخوری، اون بچه هم داره
ِغصه می خوره، داره پا به پات گریه میکنه، بخاطر مامان، آروم باش عزیزدلم!
و من همین که نام مادرم را شنیدم، سینه ام از غصه شکافت و ناله بیمادری ام بلند شد. خودم را در آغوش لعیا رها کردم و منتهای تنهایی و غربتم را میان دستانش ضجه میزدم که صدای زنگ موبایلم در اتاق پیچید و در این اوج اندوه،خیال
اینکه مجید هوایم را کرده، جانی دیگر به کالبدم بخشید.
لعیا همانطور که یک دستش دور کمرم بود، با دست دیگرش گوشی سفید رنگم را از روی میز برداشت و در برابر نگاه مشتاق و منتظرم، همان خبری را داد که دلم میخواست:
آقا مجیده! میخوای جواب نده، آخه از صدات میفهمه حالت خوب نیس!
و من در این لحظات تلخ، دوایی شیرینتر از صدای مجید سراغ نداشتم که گریه ام را فرو و با صدایی که از شدت بغض خیس خورده بود، گفتم:
اگه جواب ندم، بیشتر دلش شور میافته.
و با اشتیاقی عاشقانه گوشی را از دست لعیا گرفتم.
تمام سعی ام را کردم که صدایم بوی غم ندهد و با رویی خوش سالم کردم که نشد و پیش از آنکه جواب سلامم را بدهد، با نگرانی پرسید:
چی شده الهه؟ حالت خوبه؟
در برابر غمخوار همه غمهایم نتوانستم مقاومت کنم که طنین گریه هایم در گوشی شکست و دلواپسی اش را بیشتر کرد:
الهه! چی شده؟
و حالا که دلش پیش دل من بود، چه با کی از آزار روزگار داشتم که میان گریه به آرامی خندیدم ِ و گفتم:
چیزی نیس، دلم برای مامان تنگ شده!
و حالا دل او قرار نمیگرفت و مدام سؤال می ِ کرد تا از حالم مطمئن شود و دست آخر، لعیا گوشی را از دستم گرفت و با کلام قاطعانه اش، خیال مجید را راحت کرد:
آقا مجید! من پیشش هستم، نگران نباشید! چیزی نیس، دلش بهانه مامان رو گرفته بود!
و آنقدر به لعیا سفارش الهه اش را کرد تا بالاخره قدری قرار گرفت و باز لعیا گوشی را به دستم داد تا از جام عشق و محبت، جانم را سیراب کند و تنها خدا میداند که همین مکالمه کوتاه کافی بود تا نقش غم از قلبم محو شده و دلم به حضور همسر مهربانی که پروردگارم نصیبم کرده بود، آرامش بگیرد...
ادامه دارد....
به قلم فاطمه ولی نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤
🇮🇷سـَڵآمٌـ عَڵْے آݪِ یـٰاسـین🇵🇸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت» #پارت_صد_شصت_و_یکم همانطور که نگاهش میکردم و
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمــان جــان شیعــه،اهـل سـنـت»
#پارت_صد_شصت_و_دوم
چشمانمان آبی زیبای دریا بود و زیر پایمان تن نرم و خیس ماسه های ساحل، و سرانگشت نرم و با طراوت باران بر سرمان دست میکشید تا ایمان
بیاوریم که پروردگارمان برایمان از هیچ نعمتی دریغ نکرده است.
حالا ساعتی بودیم که نازنین که نه، برکت تازه ای را در زندگیمان شنیده میشد مژدگانی خفته در وجودم، همانطور که مجید دلش میخواست، دختری پر ناز و کرشمه بود و مجید چه ذوقی میکرد و چقدر قربان صدقه اش میرفت و من که بازنده شرط بندی بر سر پسرم شده بودم، سرمست حضور دخترم، شادتر از هر برنده ای، صورت ظریفش را پیش چشمانم تصور میکردم که در خیالم از هر فرشته ای زیباتر بود.
از وقتی نتیجه سونوگرافی را گرفته بودیم، با اینکه باران میبارید، به خانه نرفته و به قدم زدن در امتداد خط بیکران ساحل دریا، آن هم درخنکای لطیف اواخر دی ماه بندر و زیر بارش باران خوش عطرش، به میهمانی خلیج فارس آمده بودیم.
موهای مجید خیس شده و به سرش چسبیده بود و صورتش زیر پرده ای از رطوبت باران همچنان از شادی میدرخشید. هر چه اصرار میکردم تا چتر را بالای سر خودش هم بگیرد، قبول نمیکرد و چتر بزرگ و مشکی رنگش را طوری بالای سرم گرفته بود که کاملا ً از بارش باران محفوظ باشم و تنها از رایحه مطبوعش لذت ببرم که میترسید سرما بخورم و دخترکمان اذیت شود.
به خاطر بارش به نسبت شدید باران، ساحل خلوت بود و حالا که وزش شدید باد هم اضافه شده و همان چند نفری هم که روی نیمکتها به تماشای دریا نشسته بودند، کم کم پراکنده
میشدند و ما همچنان به تفرج ساحلیمان ادامه میدادیم که اگر تمام دنیا هم زیر و رو میشد، نمیتوانست حال خوش ما را به هم بزند چه رسد به این باد و باران رؤیایی!
صدای دانه های درشت باران که حالا زیر فشار باد بر سقف چتر تازیانه میزد، در غرش غلطیدن امواج طوفانی روی سینه ماسه ها میپیچید و احساس میکردم زمین و آسمان هم به شادی دل من و مجید، به وجد آمده و جشن پُ ر سر و صدایی به راه انداختهاند.
مجید همانطور که دسته چتر را محکم گرفته بود تا در باد کمتر تکان بخورد، با صدایی که در دل هیاهوی ساحل طوفانی خلیج فارس گم میشد، با دلواپسی زیر گوشم زمزمه کرد:
الهه جان! یخ نکنی! اگه سردت شده، برگردیم.
و من حسابی سرِ ذوق آمده بودم که با صدای بلند خندیدم و میان خنده پاسخ دادم:
نه مجید جان! سردم نیس! خیلی هم عالیه!
ولی حریف کمردردم نمیشدم که به همین چند قدم شدت گرفته و دیگر نمیتوانستم ادامه دهم که از حرکت ایستادم و مجید که این چند ماهه به حالم عادت کرده بود، نگاهم کرد و با نگرانی پرسید:
کمرت درد میکنه الهه جان؟
سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و همانطور که با هر دو دست کمرم را گرفته بودم، به دنبال نیمکتی برای نشستن به اطرافم نگاه میکردم که تمام صفحه کمرم خشک شده و نمیتوانستم قدم از قدم بردارم.
ادامه دارد ...
به قلم فاطمه ولی نژاد
•|🕊🌱 سـَڵآمٌـ عَڵْےآݪِیـٰاسـین |•
🌤@salamalaaleyasiin🌤