eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال کمیل
🌱بسم رب الشهدا والصدیقین ✍رفقای کانال کمیلی سلام امیدوارم حالتون خوب باشه و دلاتون آروم🍃 عزیزای
🕊شهید مدافع حرم مهدی ثامنی راد ✍چند خواهش دارم: 🌱۱- نماز اول وقت بخوانید که گشایش از مشکلات است. 🌱۲- صبر و تحمل 🌱۳- به یاد امام زمان (عج) باشید💚
اگه تو‌خوابگاه یا دانشگاه یا تو محیط فامیلاتون خجالت میکشی نماز بخونی...این اشتباه محضه 🌱اگه تو در موقعیت های خاص به یاد خدا باشی... خدا هم تو موقعیت های خاص به یادته.🍃
مراقب چشمهایی که قراره تا چند روز دیگه برای امام حسین علیه السلام اشک بریزه‌ باشیم...🌸
یه‌ براتون بذارم؟!
رفقا سالهای پیش رو یادتونه؟! هی میگفتیم کی بشه محرم بیاد... محرم میومد ذوق داشتیم برای اربعین... هی میگفتیم کی بشه این چهل روز تموم بشه اربعین بیاد بریم... این مداحی رو که گوش دادم خیلی‌ دلم‌ رفت کربلا! دوباره به داد قلب من رسیده علیه السلام یه ساله که چشمام بارونه، یه ساله اشکام پنهونه یه ساله من با فاصله همدردم...
سلامتی همه‌ مریضا ، علی الخصوص افراد مرتبط با جمع حاضر ریشه کن شدن این ویروس منحوس کرونا ..🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر با دیدنت میگیرم... یعنی میشه منم‌بیام‌پیشت!؟😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال کمیل
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_ششم 💠 گریه یوسف را از پشت سر می‌شنیدم و می‌دیدم چشمان این رزمنده د
✍️ 💠 یک نگاهم به قامت غرق عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر پر می‌زد که اگر اینجا بود، دست دلم را می‌گرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود. جهت مقام (علیه‌السلام) را پیدا نمی‌کردم، نفسی برای نمانده بود و تنها با گریه به حضرت التماس می‌کردم به فریادمان برسد. 💠 می‌دانستم عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، با چه دلی می‌شد به خانه برگردم؟ رنج بیماری یوسف و گرگ مرگی که هر لحظه دورش می‌چرخید برای حال حلیه کافی بود و می‌ترسیدم مصیبت عباس، نفسش را بگیرد. 💠 عباس برای زن‌عمو مثل پسر و برای زینب و زهرا برادر بود و می‌دانستم رفتن عباس و عمو با هم، تار و پود دلشان را از هم پاره می‌کند. یقین داشتم خبر حیدر جان‌شان را می‌گیرد و دل من به‌تنهایی مرد اینهمه درد نبود که بین پیکر عباس و عمو به خاک نشسته و در سیلاب اشک دست و پا می‌زدم. 💠 نه توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت داشت چشمان حلیه و نگاه نگران دخترعموها را ببیند و تأخیرم، آن‌ها را به درمانگاه آورد. قدم‌هایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمی‌شد چه می‌بینند و همین حیرت نگاه‌شان جانم را به آتش کشید. 💠 دیدن عباس بی‌دست، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنکه از پا بیفتد، در آغوشش کشیدم. تمام تنش می‌لرزید، با هر نفس نام عباس در گلویش می‌شکست و می‌دیدم در حال جان دادن است. زن‌عمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و رفتن عمو باورکردنی نبود که زینب و زهرا مات پیکرش شده و نفس‌شان بند آمده بود. 💠 زن‌عمو هر دو دستش را روی سر گرفته و با لب‌هایی که به‌سختی تکان می‌خورد (علیهاالسلام) را صدا می‌زد. حلیه بین دستانم بال و پر می‌زد، هر چه نوازشش می‌کردم نفسش برنمی‌گشت و با همان نفس بریده التماسم می‌کرد :«سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!» 💠 و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و می‌دیدم از همین فاصله چه دلی از حلیه می‌شکافد که چشمانش را با شانه‌ام می‌پوشاندم تا کمتر ببیند. هر روز شهر شاهد بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده می‌شدند یا از نبود غذا و دارو بی‌صدا جان می‌دادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل شهر که همه گرد ما نشسته و گریه می‌کردند. 💠 می‌دانستم این روزِ روشن‌مان است و می‌ترسیدم از شب‌هایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپاره‌باران را بدون حضور هیچ مردی تحمل کنیم. شب که شد ما زن‌ها دور اتاق کِز کرده و دیگر در میان نبود که از منتهای جان‌مان ناله می‌زدیم و گریه می‌کردیم. 💠 در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی می‌کردیم. همه برای عباس و عمو عزاداری می‌کردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم می‌سوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه می‌بردم. 💠 آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظه‌ای از آتش تب خیس عرق می‌شدم و لحظه‌ای دیگر در گرمای ۴۵ درجه طوری می‌لرزیدم که استخوان‌هایم یخ می‌زد. زن‌عمو همه را جمع می‌کرد تا دعای بخوانیم و این توسل‌ها آخرین حلقه ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلی‌کوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند. 💠 حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو درد کشیدند و غریبانه جان دادند. دیگر حتی شیرخشکی که هلی‌کوپترها آورده بودند به کار یوسف نمی‌آمد و حالش طوری به هم می‌خورد که یک قطره از گلوی نازکش پایین نمی‌رفت. 💠 حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه می‌چرخید و کاری از دستش برنمی‌آمد که ناامیدانه ضجه می‌زد تا فرشته نجاتش رسید. خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفته‌اند هلی‌کوپترها در مسیر بازگشت بیماران بدحال را به ببرند و یوسف و حلیه می‌توانستند بروند. 💠 حلیه دیگر قدم‌هایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلی‌کوپتر هزار بار جان کندم. زودتر از حلیه پای هلی‌کوپتر رسیدم و شنیدم با خلبان بحث می‌کرد :«اگه داعش هلی‌کوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت می‌بری، چی میشه؟»... ✍️نویسنده:
✍️ 💠 شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه کنم. در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمرده‌اش به زنده ماندن یوسف گل انداخته و من می‌ترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :«نرجس کن بچه‌ام از دستم نره!» 💠 به چشمان زیبایش نگاه می‌کردم، دلم می‌خواست مانعش شوم، اما زبانم نمی‌چرخید و او بی‌خبر از خطری که می‌کرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :«عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.» و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :«اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!» 💠 رزمنده‌ای با عجله بیماران را به داخل هلی‌کوپتر می‌فرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او می‌خواست آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکم‌تر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلی‌کوپتر کشید و رو به من خبر داد :«باطری رو گذاشتم تو کمد!» قلب نگاهم از رفتن‌شان می‌تپید و می‌دانستم ماندن‌شان هم یوسف را می‌کُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت. 💠 هلی‌کوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزان‌مان را بر فراز جهنم به این هلی‌کوپتر سپرده و می‌ترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پاره‌های تن‌مان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :«به خدا کنید! عملیات آزادی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد (علیه‌السلام) آزادی آمرلی نزدیکه!» شاید هم می‌خواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمان‌مان کمتر دنبال هلی‌کوپتر بدود. 💠 من فقط زیر لب (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم که گلوله‌ای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظه‌ای که هلی‌کوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاری‌های برادرم را به سپردم. دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدم‌هایم را به سمت خانه می‌کشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی می‌رفتم و باز سرم را می‌چرخاندم مبادا و سقوطی رخ داده باشد. 💠 در خلوت مسیر خانه، حرف‌های فرمانده در سرم می‌چرخید و به زخم دلم نمک می‌پاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست در حالی‌که از حیدرم بی‌خبر بودم، عین حسرت بود. به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد. 💠 نمی‌دانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش عدنان یا است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بی‌اختیار به سمت کمد رفتم. در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم. 💠 حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس که روزی بهاری‌ترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بی‌اختیار به سمت باطری رفت. در تمام لحظاتی که موبایل را روشن می‌کردم، دستانم از تصور صدای حیدر می‌لرزید و چشمانم بی‌اراده می‌بارید. 💠 انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست شده بود تا معجزه‌ای شود و اینهمه خوش‌خیالی تا مغز استخوانم را می‌سوزاند. کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن (علیه‌السلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند! 💠 تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با شنیدن صدای حیدر نفس‌هایم می‌تپید. فقط بوق آزاد می‌خورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان پر کشید و تماس بی‌هیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد. 💠 پی در پی شماره می‌گرفتم، با هر بوق آزاد، می‌مُردم و زنده می‌شدم و باورم نمی‌شد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و رها شده باشد. دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه زار می‌زدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی می‌لرزید... ✍️نویسنده:
زندگیاتونو وقف امام زمان عجل الله کنین... وقف جبهه ی فرهنگی، وقف ظهور وقتی زندگیاتون این شکلی شه، مجبور میشین که گناه نکنین! و وقتیم که گناه هاتون کم و کمتر شد دریچه ای از حقایق به روتون باز میشه، اون وقته که میشین شبیه شهدا... ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلم درى را مى خواهد، كه تا بكوبمش، باز شود به روى خدا... أين باب الله الذى منه يوتى؟!
اگر بچه هستید اما بانشاط نیستید... در حزب اللهی بودنتان بفرمایید!!
این دنیای مجازی، دنیای واقعی خیلیا رو خراب کرد!! حواسمون هست؟!
کانال کمیل
این دنیای مجازی، دنیای واقعی خیلیا رو خراب کرد!! حواسمون هست؟!
بعضیا پیام دادن درموردش بیشتر حرف بزنید! ⚠️همتون قطعا میدونید منظورمون چیه ، اما بذارید با چنتا داستان واقعی موضوع رو باز کنیم ✍خانم متاهلی تماس گرفتن که زندگیم نابود شده ، نمیدونم چیکار کنم و...! ➕خواستیم داستان زندگیشون رو تعریف کنن تا در جریان ماجرا قرار بگیریم ➖چند ماهی میشد که ازدواج کرده بودیم ، تو مجازی فعالیت فرهنگی داشتم (مدیرکانال و گروه بودم) همکارامم همه خانم بودن خانواده خودم و همسرم کاملا مذهبی بودن و ازخودم مطمئن بودم که هرگز مرتکب اشتباه نمیشم و اینایی که میگن واسه ما نیس از این بابت اکانتم گواه شخصیت و جنسیت حقیقیم بود ، جواب همه‌ی پیام ها رو میدادم 💔یه روز بخاطر همین وقت های زیادی که واسه مجازی میذاشتم باهمسرم بحثم شده بود ، دقیقا همون روز که گوشه اتاقم زانوی غم بغل کرده بودم یکی از این اکانت های به ظاهر مذهبی (پروفایل مدافعان حرم و..) اومد پی ویم اولش از تشویق و تمجید کارهام شروع شد و منم در جواب فقط تشکر میکردم بهم میگفت؛ شما مردم رو از گمراهی نجات میدید ، ای کاش یه خواهر مثل شما داشتم تا کمکم میکرد... زمونه خیلی سخت شده و امثال شما واقعا کم پیدا میشن❕ پیش خودم گفتم شوهر مارو باش چقدر درک و شعورش پایینه ، اونوقت این یارو که غریبه اس و هم‌شکل شوهرم چه درک بالایی داره! ❗️گذشت و گذشت تااینکه بهش یه حس خاصی پیدا کردم حالا هروقت با همسرم دعوام میشد ، بااین درد دل میکردم ، اونم فقط منو راهنمایی میکرد اولش فکر میکردم مثل برادرمه ، اما فهمیدم حس دیگه ای بهش پیدا کردم 🚫 عکسشو برام فرستاد و عکسم رو فرستادم براش ، یجورایی دلبسته شده بودیم 😔 یک روز که شوهرم بهم شک کرده بود ، خیلی دعوامون بالا گرفت بهش گفتم میخوام تو دنیای واقعی ببینمت قرار اولمون تو پارک بود ، بازم منو دلداری داد و کمکم کرد ❌قرار هامون بیشتر شد ، و دعوا هام باشوهرم بیشتر تا جایی که یک روز به خونه شخصی خودش دعوتم کرد مجذوب محبتش شده بودم و گرفتار احساسم 🔞این رفت و آمد ها اونقدر تکرار شد تا گرفتار بدترین گناه شدم باتمام وجود به همسرم😔 حالا زندگیم نابود شده♨️ 📵از همسرم جدا شدم و فکر خودکشی رهام نمیکنه... تورو خدا کمکم کنید تااز این تباه تر نشم.. ✍ همه چیز از بی برنامگی و در فضای مجازی شروع شد عبرت بگیریم تا عبرت آیندگان نشیم...
40.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 داستان دوم 📎تجربه تلخ کاربران فضای ... ➖رابطه ی ناخودآگاه دختر ۱۸ ساله ای ک...
رفیق فضای مجازی میتونه بشه سکوی پروازت ، میتونه بشه مرداب و جلادت😊 انتخابش باخودته ، نیتت پاکه ، ذاتت پاکه ، مخلصی آتش به اختیار ورود کردی قبول! اما‌ همه مثل تو نیستن ، اینجای دنیای روباه های حیله گره اگه ساده باشی چونان گرگان درنده میدرنت خودت ، شخصیتت ، زندگیت رو ازت میگیرن 👈 با چشای باز ورود کن ، خودت رو تابیشترین حد ممکن محدود کن و به این دنیا نگاه حقارت داشته باش و حرفای آدماش رو زیاد جدی نگیر تا گرفتارش نشی اینجا گدا میتونه پادشاه بشه ترسو های بزدل با چهارتا عکس نظامی میشن قهرمان مردم اینجا اونی که بیشتر از خودش میگه بدون کمتر بارشه اینجا جولان گاه مذهبی نماها شده و عجیب تو نقش خودشون فرو رفتن مراقب باش همرنگ جماعت نشی مراقب باش عبرت دیگران نشی یاعلی
اونقدری برای عشق احترام قائل باشید ؛ که هرجایی دنبالش نباشید..!