#شهید_مهدی_خراسانے
❤️زیارت امام رضا(ع)❤️
.
اومد و نشست کنارم...
با یه ذوق بچه گانه اے گفت:
"قرار شده یه،یه هفته اے برم مشهد واسه دوره..."
با تعجب پرسیدم..."تنها… ؟!"
گفت: "نه خانوم گلم...💕
مگه میشه بدون شما برم...؟❤
نه خدااایی...جااان من...؟!
اصلا بدون شماها بہم خوش میگذره...؟
اگه خدا بخواد و آقا بطلبه...
با هم میریم..."
ڪلے ذوق کردم...
هیچ وقت واسه رفتن به مشهد...
مثل این بار خوشحال نبود...
از وقتے ڪه عقد ڪرده بودیم...
تقریبا هر سال توفیق زیارت آقا نصیبمون شده بود...
چون آغاز زندگے مشترڪمون...
از مشهد بود و خیلے ساده...
خاطرات قشنگے اینجا داشتیم...
آقا هم هر سال میطلبیدمون...
ماهم میرفتیم پابوسشون ...
آقا مهدے همیشه میگفت :
"هر چے تو زندگے داریم...
از برڪت وجود امام رضاست...
صبحا میرفت بہ محل مأموریتش...
ظہرا ڪہ برمیگشت...
اکثراً غذایے ڪہ بهشون میدادنو نمیخورد و مےآورد خونہ...
میگفتم:
"آخه تو خستہ و گرسنہ از صبح سرڪارے…
غذاتو هم نگه میدارے تا اینجا...!
ضعف میڪنے ڪہ عزیزم..."
میگفت:
"نمیتونم بدون شما چیزے بخورم…
دلم میخواد سر سفره دور هم باشیم...❤
و البته...
دست پخت خانوم گلمو بخورم...
همیشه خونواده دوستے و محبتشو...❤
تو عمل نشون میداد...
@SALAMbarEbrahimm
.
(همسر شهید مهدے خراسانے)
کانال کمیل 🇮🇷
🌾« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌾 ✫⇠ #خاطرات_شهیده_نسرین_افضل ✫⇠قسمت :1⃣ نس
🌾« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌾
✫⇠ #خاطرات_شهیده_نسرین_افضل
✫⇠قسمت :2⃣
چیزی نگذشت که گوهر وجود وقف الهی شده نسرین افضل بر همه نمایان شد و همه ارگانها سعی کردند از فضایلش بهره ببرند و افضل تا آنجا که توان داشت ارگانهای ضعیف و مردم محروم آنجا را توان الهی بخشید. حتی وقت استراحت شبانه خویش را در فرمانداری و برای تقسیم کردن کوپنهای مردم مهاباد صرف کرد. بعضی اوقات تا نیمههای شب با وجود خطرهای فراوان آن شهر که چون شهر به تاراج رفته در اختیار ضدانقلاب بود برای آموزگاران متعهد آن دیار جلسه میگذاشت.
در شهریورماه سال 1360 خبر شهادت برادرش را شنید و راهی شیراز شد و مطلع شد برادرش نه تنها به درجه رفیع شهادت نائل آمده که وجودگهربار او به شهیدان مفقودالاثر انقلاب پیوسته است.
با مسئولیت سنگینِ ابلاغ اندیشه شهدا، دیگر بار به مهاباد بازگشت و در سپاه،جهادسازندگی،بنیاد امور جنگزدگان، فرمانداری،آموزش و پرورش و سپاه پاسداران مجاهدت کرد. حالا تنها کسی است که برای تصدیگری تبلیغات و انتشارات سپاه در مهاباد لایق است.
مدتی این مسئولیت را میپذیرد و در عین حال به دیگر ارگانها نیز رسیدگی میکند و سپس به خاطر نیاز شدید آموزش و پرورش با سمت معلم تربیتی شروع به کار میکند و با این مسئولیت معلمین را نیز آموزش میدهد و یک دوره از معلمین نهضت سوادآموزی نیز از جمله افرادی بودند که از فضل او بهرهمند میشوند.
در نخستین روزهای بهار سال 1361 با یکی از جوانان مجاهد شاغل در سپاه، ازدواج کرد و پس از ازدواج با وجود فعالیت زیاد اجتماعی، آنگاه که به کاشانهاش بازمیگشت، با ذوق و ظرافتی ستودنی، خانه ساده و بیپیرایه را به بهشتی روح بخش تبدیل می کرد.
ادامه
----------------
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@salambarebrahimm
بسی گفتیم و گفتند از شهیدان
شهیدان را #شهیدان میشناسند...
برادردم ، نمیدونم منم یه روزی شهید میشم یانه اما آرزومه بشناسمت و #اعمالم نشانگر شناختم باشه نه زبانم...😔
@SALAMbarEbrahimm
کانال کمیل 🇮🇷
بسی گفتیم و گفتند از شهیدان شهیدان را #شهیدان میشناسند... برادردم ، نمیدونم منم یه روزی شهید میش
❤️دلم امروز آرام می گیرد...
وقتی می بینم
درخاکریزهای غیرت،مردانه ایستاده بودید
تا رشادت شیربچه های حیدریتان را
فریاد بزنید
که امروزدیگر هرگز عاشورا تکرارنخواهد شد..
#شبتون_شهدایی_رفقا ❤️
﷽
ازشناسایی آمدوخوابید
بچه هاچون میدونستن خستس بیدارش نکردن
بیدارکه شدباناراحتی گفت مگرنگفتم نمازشب بیدارم کنید؟
آهی کشید وگفت
افسوس که آخرین نماز شبم قضاشد
فردایش مهدی شهیدشد.😔
@SALAMbarEbrahimm
#شهیدمهدی_سامع
خاطرات جبهه🌷
#١٨_سال_بعد....
🌷تیر یا مرداد سال ٦٠ در جبهه جنوب بودیم. بچه های گروه ما در روستای بردیه یا ده ماویه مستقر بودند و هوا هم به شدت گرم!! به خصوص پشه ها که دائم نیش می زدند و امان را از ما بریده بودند. در آن زمان یکی از برادران اعزامی به نام فتاحیان بما ملحق شده بود. در یکی از روزهای گرم دم غروب بود که من و شهید نجم السادات دیدیم فتاحیان یک هندوانه تقریباً ده کیلویی را داخل تانکر آب در حیاط گذاشت و آجری هم رویش قرار داد که ته تانکر بماند و صبح که خنک شد بخورد.
🌷ناگفته نماند ما شبها از بس پشه ها نیش می زدند بیدار می ماندیم و روزها در گرمای آفتاب می خوابیدیم. تقریبا نزدیک اذان صبح که همه خواب بودند، هوس کردیم شیطنتی بکنیم که یادگار بماند. من و نجم السادات به سراغ هندوانه رفتیم و دستی به سر و رویش کشیدیم. هندوانه خنک شده بود و نمی شد ازش گذشت. آن را به دو قسمت مساوی تقسیم كردیم تا عدالت را هم رعایت کرده باشیم. مظلومانه و در تنهایی آن را خوردیم و به همان صورت قبل در تانکر قرار دادیم.
🌷فتاحیان برای نماز صبح بیدار شد و بعد از خواندن نماز با سرعت به طرف تانکر آب رفت و با عجله هندوانه را در آورد که آب تمام هیکلش را خیس کرد. آنقدر عصبانی شده بود که ژ٣ را برداشت و شروع به تیراندازی هوایی کرد تا عصبانیتش فروکش کند. همه وحشت زده از خواب پریدند و فکر می کردند عراقی ها حمله کرده اند. فتاحیان تا دو هفته پیگیر قضیه بود و ما هم وقتی او را می دیدیم جرأت اعتراف پیدا نمی کردیم.
🌷هیجده سال بعد، یعنی در سال ٧٨ در سالن غذاخوری نیروی زمینی ناهار می خوردم که دیدم یک چهره آشنا توی صف ایستاده، او را شناختم. همان فتاحیان بود. جلو رفتم و برای باز کردن سر صحبت گفتم: شما فلانی نیستی؟ نگاهی به من کرد و گفت: بله خودمم و بعد در آغوش گرفتم و کنار هم نشستیم.
بعد از احوالپرسی گفتم: یادت هست ١٨ سال پیش در سوسنگرد هندونه تو را خوردند و دم برنیاوردند.
🌷....گفت راستش را بخواهی هنوز هم تو فکرم که چه کسی آن را خورد؟! سر و سینه را بالا گرفته و نفس عمیقی کشیدم و با اعتماد به نفسی که کسب کردم، گفتم، راستش من بودم و شهید نجم السادات که این کار را کردیم. ابتدا کمی نگاهم کرد و در حالی که منتظر هر عکس العملی بودم بلند بلند زد زیر خنده و گفت: حلالتون، حلالتون. نفس راحتی کشیدم و بعد از ١٨ سال آن شب به خواب راحتی رفتم.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#خاطرات_شهدا
وقتی این شهیدبزرگواررادرقبرگذاشته بودندمادرش بالای قبرایستاده بود.گفت:خدایاچشمای علی اکبرمن شب دامادی خیلی قشنگ شده بود،😭میخوام برای آخرین بارببینمشون.گفت:خدایاتوروبه علی اکبرامام حسین قسم میدم که یکباردیگه چشمای علی اکبرم روببینم.😞
چشمای این شهیدبزرگواربرای لحظاتی بازشدودوباره بسته شدند😭💚
@SALAMbarEbrahimm
#شهید_علی_اکبر_صادقی🌸
#خاطرات_شهدا🌷
🌷ما در اردوگاه آب خنک نداشتیم. یک روز عراقیها آمدند و گفتند: می خواهیم برایتان آب سردکن بیاوریم. بسیار خوشحال شدیم. در ذهنمان آب خوردن از آب سردکن را تصور می کردیم تا اینکه روز موعود فرا رسید و بعد از آن دیدیم یک کوزه سفالی برایمان به آسایشگاه آوردند و گفتند: این آب سردکن است!!
🌷همه ما متوجه شدیم، البته همین هم غنیمت بود. آن را زیر باد پنکه قرار می دادیم و آب کمی سرد می شد. یک شب یکی از بچه ها در حال راه رفتن بود که ناگهان با این کوزه برخورد کرد و شکست. روز بعد آن را با وسایلی که داشتیم ترمیم کردیم....
🌷....و بعد اسمش را «صاروخ ١٠» گذاشتیم چرا که در آن زمان صدام موشک هایی با این اسم را تولید می کرد. عراقیها متوجه این نامگذاری شدند و به این بهانه که آنها را مسخره کرده ایم ما را تنبیه کردند.
راوى: آزاده سرافراز مسعود سفيدگر
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@salambarebrahimm