#شهید_روح_الله_قربانی
روح الله دوم دبستان بود باید با پدرش سردار قربانی، به ماموریت #بوسنی میرفتند
روح الله در همان سن کم حدود #شرعی را رعایت میکرد و این موضوع از چشم پدر و مادرش دور نمیماند.
👈مثلا هیچگاه به صورت #نامحرم نگاه نمیکرد. هنوز خیلی مانده بود به سن #تکلیف برسد.
اما هم #نمازهایش را میخواند هم به حلال و حرام خیلی مقید بود. این رفتارهایش را از پدر و مادرش #الگو برداری کرده بود.
💢آری او یک شهید بود
تا شهید نباشی شهید نمیشوی
#شهید_روح_الله_قربانی🌷
#شهید_مدافع_حرم
@SALAMbarEbrahimm
خدایا چقدر دوست داشتنی
و پرستیدنی هستی ...
هیهات که نفهمیدم !
چقدر لذت بخش است انسان آماده باشد،
برای دیدار پروردگارش ،
ولی چه کنم که تهیدستم ،
خدایا قبولم کن ....
.
فرازی از مناجاتنامه
#شهید_سید_روح_الله_عمادی🌷
.
ولادت ۱۳۵۹ شهادت ۱۳۹۴ تاسوعای حسینی.
از گردان هوایی صابرین
#شهید_مدافع_حرم
#شهدا_رهبرم_را_دعا_کنید
@SALAMbarEbrahimm
#قسمت_اول (٢ / ١)
#نقره_داغ_كردن_مسئولين....!
🌷زمان جنگ رسم بود که سازمان های دولتی، مدیرها و کارمندهای خود را به جبهه اعزام می کردند. سال ١٣٦٥ در فاو مستقر بودیم. بی سیم خبر داد. بخشدار «میاندرود» و «کیاسر»، سهمیه ی مدیرهایی هستند که این دفعه قرار است چند هفته مهمان محور، توی خط باشند. تا اسم مدیر و معاون تو دهان بی سیم چی چرخید، ذهن ام درگیر شد. دنبال این بودم، سر به سر آنها بگذارم و مثل بیشتر وقت ها که میزبان مدیرها هستیم، ترس و وحشت را به جانشان بیندازم.
🌷همه ی این سر به سر گذاشتن ها با قصد و نیت انجام می شد. بنای مردم آزاری نبود. هدف این بود که وقتی برگشتند، بدانند رزمنده ها و بچه های مردم توی جبهه به چه سختی زندگی می کنند. با خودم کلنجار می رفتم تا فکر بکری به ذهنم برسد؛ فکری که «نه سیخ را بسوزاند و نه کباب را».
🌷دست به کار شدم. قلم، کاغذ گرفتم و شروع کردم به نامه نوشتن. نامه را که نوشتم، دادم دست پیک محور تا آن را به دست بخش دارها برساند. از قصد، در نامه را هم باز گذاشتم تا وقتی نامه را دیدند، متن آن را به راحتی بخوانند. نشانی دو مدیر را هم به پیک دادم و تأكيد کردم که به آنها بگوید، نامه را به دست فرمانده گردان امام محمد باقر (ع) برسانند.
🌷گردان امام محمد باقر (ع) یکی از گردان های محور ٢ بود. مطمئن بودم که آنها به محض دیدن نامه ی سرباز، کنجکاویشان گل می کند و تا ته نامه را می خوانند؛ همان چیزی که دوست داشتم اتفاق بیفتد. متن نامه این بود:...
ادامه دارد...
#شهدا_را_یاد_کنیم_باذکر_صلوات
یکی از نکات جالب جنگ ایران و عراق که ممکن هست از آن اطلاع نداشته باشید: در زمانی که شهر سوسنگرد در اشغال عراقی ها بود آنها برای این شهر فرماندار و مقامات شهری هم انتخاب کرده بودند ...
✏️ ۳۸ سال قبل شهر سوسنگرد پس از مدتها محاصره ، در طی عملیاتی کوبنده ۱ روزه توسط ارتش ایران (با همکاری دلیرانه مردم شهر) آزاد شد.
خـدا #همه_جا هس🍃
وقتی بخاطر لبخندش گناهی رو
تـرک میکنی⛔️
وقتی کنایه های دیگران رو
بخاطر رضایتش#تحمـل میکنی
شک نکن
داره نگات میکنه🌹
#برای_خوب_تر_شدن_امروز_و_انتخاب_کن
#شهید_یوسف_فدایی_نژاد🌷
هر وقت برای مرخصی می آمد ،
همین که می رسید دم در خانه و مرا می دید، با خنده می گفت:
سلام پدرِ شهید .... خوبی پدرِ شهید...؟!!
با خنده دنبالش میکردم که نگو این حرف رو پسر ...!
اما حالا که همه بهم میگن : سلام پدرِ شهید ... دیگه یوسفی نیست که بخوام دنبالش کنم
💢 #شهادت دردرگیری با گروهکـ تروریستی پژاک
راوی #پدر_شهید
🌹یاد #شهدا با #صلوات
@SALAMbarEbrahimm
کانال کمیل
#قسمت_اول (٢ / ١) #نقره_داغ_كردن_مسئولين....! 🌷زمان جنگ رسم بود که سازمان های دولتی، مدیرها و کارم
#قسمت_دوم (٢ / ٢)
#نقره_داغ_كردن_مسئولين....!
🌷....متن نامه اين بود: آقای بلباسی! بخش دار کیاسر و سورک، خدمت می رسند. با همه ی وجود از آنها پذیرایی کنید! در ضمن یک قایق موتوری هم در اختیارشان قرار بدهید تا به این طرف ساحل بیایند. فراموش نشود، شأن مسئولان محترم رعایت شود.
🌷پیش بند نامه، نامه ی محرمانه ی دیگری، مهر و موم شده، به دست پیک دادم و گفتم: بعد از این که نامه ی اول را به دست بخشدارها دادی، تند برو طرف چادر فرمانده گردان و این نامه را به آقای بلباسی برسان! تأكيد کردم که غیر از بلباسی، به دست کس دیگری ندهد. پیک رفت....
🌷از قرار معلوم، بخش دارها، نامه ی باز شده را که دیدند، آن را خواندند. وقتی مطمئن شدند، فرمانده ی محور توی نامه برای آنها، چه عزت و احترامی قائل شده، حسابی خوشحال شدند. همان طور که در نامه تأكيد شد، بچه های گردان امام محمد باقر (ع) با سلام و صلوات، آن ها را سوار قایق کردند و آوردند این طرف ساحل، یعنی فاو.
🌷توی نامه ی دوم که محرمانه بود، از بلباسی خواستم، هر چه سریع تر، به محض باز شدن پای دو مدیر به فاو، آن ها را ببرد کانال کنی؛ درست جایی که عراقی ها بر آن مسلط اند و گرای آن را دارند....!
🌷بخش دارها، کلی خوشحال شدند که چه احترامی دارد به آن ها می شود، غافل از این که قرار است، چند ساعت دیگر، مثل رزمنده های دیگر، داخل کیسه های شن، خاک بریزند و بعد هم آنها را کول کنند و از داخل کانال به مقصد ببرند.
🌷چهار هفته ی تمام بخشدارها، خاک ریختند و کول کردند، تا این که بعد خبر رسید تاب نیاوردند و با ترفندی، آنجا را به مقصد هفت تپه ترک کردند.
راوى: رزمنده سرافراز جواد صحرايى، فرمانده محور گردان امام محمد باقر (ع)
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
✨امشب
✨سخن از جان
✨جهـان باید گفت
✨توصیف رسول(ص)
✨انس و جان باید گفت
✨در شب ولادت دو
✨قــطب عالـم
✨ تبریک به صـاحب الزمان (عج)
✨بایـد گفـت 💐💐💐💐💐
💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞 میلاد رسول #مهربانی و #رحمت، #حضرت_محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و صادق آل محمد (علیه السلام) رئیس مذهب تشیع بر شما مبارک باد 💞
در مدرسه ی ایثار هم معلم نمونه ای👌
املای اخـلاص میگویی و جمله ات میرسد بـه
💢"مشکل کارهای ما این است که برای رضای همه کار میکنیم، #جـز_خدا"
و باز ما می رسیم به، نقطه سر خط ...
#ابراهیـم ... !
یادمــان بده خط بعدی را #بدون_غلط املایی بنویسیم✍ .
#شهید_ابراهیم_هادی
@SALAMbarEbrahimm
کانال کمیل
در مدرسه ی ایثار هم معلم نمونه ای👌 املای اخـلاص میگویی و جمله ات میرسد بـه 💢"مشکل کارهای ما این ا
دنیایم را با شما
آذین بستہ ام..تا با شما نفس بڪشم...
با شما زندگے ڪنم
تا مگر روزے
مثل شما بشوم...روزے ڪنار نامم
بنویسند #شهیــد...
#قسمت_اول (٢ / ١)
#دستان_مهربان_حبیب.....
🌷عملیات محرم، برای خانواده ما عملیات سنگینی بود. برادرم علی اصغر اتحادی شهید شده و همسرم به شدت مجروح شده بود. مجروحیت حسن را خانه نشین کرده بود. یکی از روزها، عصر هنگام عصرانه ای برایش فراهم کرده بودم، تلويزيون روشن بود و اخبار استان می گفت. گفتم: حسن آخر جریان مجروح شدنت را برای من نگفتى!!
🌷بعد از کمی دست دست کردن گفت: آن روز مسؤلیت گردانی را به من و علی اصغر دادند. اصغر از یک طرف رفت و من هم از طرف دیگر. منطقه ای که ما در آن بودیم منطقه ای رملی بود. نمی دانم از کجا ترکشی به پشت زانویم اصابت کرد. پاهایم توان سنگین بدنم را نداشتند و افتادم. نیروها ایستادند....
🌷دستور پيشروى دادم و خودم را به صورت نیمه خیز به کناری کشاندم، در همین حالت زانوی زخمیم در چاله ای متعفن فرو رفت. تا استخوانم از درد می سوخت، ناگهان خمپاره ای نزدیک من منفجر شده و باعث زخمی شدن پشتم گردید. دیگر توان سینه خیز رفتن را هم نداشتم. حس کردم دارم بیهوش می شوم. چند نفر به من نزدیک شدند، نمی توانستم تکان بخورم فقط شنیدم که گفتند: " این شهید شدنیه نمی شه براش وقت گذاشت" و رفتند!
🌷صورتم را روی شن ها گذاشتم، به آسمان نگاه کردم، دیگر هیچ جای بدنم درد نمی کرد. سکوت محض اما این سکوتی زیبا نه ترسناک. در همین حال حس کردم در هوا شناورم. کم کم بالا می رفتم، به پایین نگاه کردم. جنازه زخمی خودم را دیدم. احساس سبکبالی تمامی وجودم را انباشته بود که ناگهان محمد رسول را دیدم که آستین لباسم را گرفته است و به پایین می کشد و فریاد میزند بابا نرو، برگرد....
#ادامه_دارد....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات