❤️شهید حاج حسین خرازی❤️
شنیده ایم حسین از بیمارستان مرخص شده. برگشته. ازسنگر فرماندهی سراغش را می گیریم.
می گویند. « رفته سنگر دیده بانی. » - اومده طرف ما ؟ توی سنگر دیده بانی هم نیست. چشمم میافتد به دکل دیده بانی. رفته آن بالا ؛ روی نردبان دکل.
« حسین آقا ! اون بالا چی کار می کنی شما؟ » می گوید « کریم! ببین. با یه دست تونستم چهار متر بیام بالا. دو روزه دارم تمرین می کنم. خوبه. نه ؟»می گویم « چی بگم والا؟»
📚 یادگاران، جلد هفت، کتاب شهید خرازی،
#شهید_حاج_حسین_خرازی
#سیره_شهدا
راوی: همسر شهید
چند روز که صداشو نمیشنیدم دلم میگرفت. پرمشغله بود یعنی خودش دورشو شلوغ کرده بود. یه بار از اداره با من تماس گرفته بود؛ صحبتمون به درازا کشید
میشناختمش که وسواس داره. با خودم گفتم یادآوری کنم بهش که از اداره زنگ میزنه بهم گفت نگران نباش یه صندوق گذاشتم اینجا تلفنای شخصی رو حساب میکنم بیشتر از معمولش هم تو صندوق میذارم.
🌹 #شهید_هادی_باغبانی
دو آرزوی زیبایِ یک شهید ، که مستجاب شد...
همهی زندگیاش با حضـرت زهرا(س) پیوند خورده بود. وقتی ازدواج کرد، مهریهی همسرش شد مهریه ی حضرت زهرا(س)...
حمزهعلی دو تا آرزو توی زندگی داشت: اول اینکه خدا بهش یک دختر بده ، تا اسمش رو بذاره فاطمه ؛ دوم اینکه وقتی شهید شد، گمنام بمونه مثلِ حضرت زهرا(س)... هر دو تا آرزوهاش مستجاب شد و بابایِ فاطمه گمنام موند...
شهید حمزهعلی احسانی
📚خط عاشقی
کانال کمیل 🇮🇷
⬇️#امانتدار ⬇️ @salambarebrahimm 💠«امانات خود را بسپارید». قرآن هم میگه امانات مردمو بهشون برگرد
⬇️#حکم_عادلانه ⬇️
@salambarebrahimm
💠 یکی از سخت ترین کارها قضاوته.
قاضی قبل از حکم دادن باید همه چیزو در نظر بگیره و بدون در نظر گرفتن منافع شخصی خودش یا یکی از طرفین حکم صادر کنه.
قضاوت فقط تو دادگستری نیست! ما هر روز بدون این که متوجه باشیم داریم حکم صادر میکنیم. تو سر کار، تو خونه بین اعضای خونواده، بین دوست و آشنا. خدا تو قرآن میگه وقتی لازم شد قضاوت کنید به عدالت حکم کنید.
🔻تَحْکُمُوا بِالْعَدْلِ
🔻 عادلانه قضاوت کنید
📔بخشی از آیه ۵۸ نساء
#خودمونی_های_قرآنی
کانال کمیل 🇮🇷
#دختران_خرمشهر 💠عاشقانه ای کنار کارون گفتم : « سلام ! » جواب داد : « علیکم آبجی ، بیا بالا . » دس
#دختران_خرمشهر
💠عاشقانه ای کنار کارون
تند تر از قبل گفت :
« سعیده خانم ، زن من میشی ؟ »
من حرف نزدم . نمیدانم چه کسی روی زبانم حرف گذاشت . گفتم :
« آره ... »
نادر گفت :
« همه تون دیدید ؟ من با این سعیده خانم نامزد میشیم تا این چند روزه تموم بشه ! »
بعد هم خم شد توی قایق و پاکت پلاستیکی چروکیده ای را بیرون آورد و گرفت طرف مان ، خرما بود ، گفت :
« بفرمایید ، اینم شیرینی نامزدی ما ! »
پیشنهادش قشنگ بود . روسری را گرفتم و بستم به دسته گاز قایق نادر و گفتم :
« اینم پیمان من با تو تا برگردی . »
همان یک نفر خواهری که همراهمان بود کل زد و برادر ها هم چند کف مرتب زدند و مبارک باد گفتند و نادر به قایقش گاز داد و رفت ... رفت که رفت !
ما از خرمشهر عقب نشستیم . هیچ خبری از نادر نبود تا هجده ماه بعد که سوم خرداد شد و خرمشهر را باز پس گرفتیم . هیچ کس از نادر خبر نداشت . خرمشهر در حال پاکسازی بود اما من که تمام آن هجده ماه را در هتل کاروانسرای آبادان و در کنار برادر های رزمنده مشغول کار بودم ، با آزادی خرمشهر به سرعت خودم را به آنجا رساندم و رفتم به همان نقطه ای که نادر را برای آخرین بار دیده بودم .
دلم میگفت از او خبری می آید اما ...
چهل و دو روز ، کار من همین بود که هرگاه فرصت پیدا کنم بیایم کنار کارون و چشم انتظار نادر بمانم ، تا اینکه در روز چهل و سوم خبرش رسید . خبرش که نه ! نشانه اش .
کنار ساحل قدم میزدم و لابلای نخل های سوخته و ویرانه های آن جا غوطه می خوردم ، ناگهان پایم به جسمی سخت برخورد . قلبم شروع کرد به تپیدن ، با چنگ زدن توی خاک ساحل ، اطراف جسم سخت را پاک کردم ، نشانه هایی از قایق شکسته و سوخته نادر پیدا شد .
تند دویدم طرف برادران جهاد سازندگی . بیل مکانیکی آوردند و همه پیکر قایق را از گل و لای و خاک بیرون کشیدند ، تکه ای سوخته و پوسیده از همان روسری که به دسته گاز قایق نادر بسته بودم هنوز وجود داشت اما خودش ...
کارشناسان گفتن به احتمال زیاد خمپارهای به گوشه قایقش اصابت کرده و او به رودخانه افتاده و طعمه آبهای خروشان شده است !
حالا سال ها پس از آزادی خرمشهر ، خیلی ها که برای قدم زدن به کنار کارون می آیند زنی میانه سال را میبینند که غروب ها وقتی خورشید بساطش را جمع می کند ، به کنار کارون می آید و تا پاسی از شب آنجا جولان میدهد به یاد نادرش !
من هنوز به یاد نادر و به عشق او تنفس میکنم ، و خوشحالم اگر نادر نیست خرمشهر هست ! من هنوز وفادارم به همان عشق کنار کارون !
پایان روایت عاشقانه ای کنار کارون
کانال کمیل 🇮🇷
#قسمت_اول (٢ / ١) #معجزه_در_اسارت.... 🌷هر وقت چشم بچه ها به «داوود» می افتاد، بغض گلویشان را می
#قسمت_دوم (٢ / ٢)
#معجزه_در_اسارت....
🌷....ادامه صلوات ها حس کنجکاوی ام را برانگیخت. برخاستم و به بیرون رفتم. باور کردنی نبود. داوود روی دست بچه ها با پیراهن پاره پاره به هر سو رانده می شد، در حالی که همه اشک می ریختند. یکی از بچه ها در حالی که تکه ای از پیراهن او را در دست داشت، با چهره ای آمیخته به اشک و لبخند گفت: «داوود شفا پیدا کرده. امام زمان (عج) دیشب او را شفا داده.»
🌷من تا آن روز فقط چیزهایی از معجزه و شفا شنیده بودم ولی این بار حقیقتاً آن را رو به روی خودم می دیدم. داوود بعداً خودش این گونه تعریف کرد: «آن شب بعد از دعای توسل خیلی دلم گرفته بود. آخر شب هم بدون اینکه با کسی حرف بزنم خوابیدم. تا ساعت یک و نیم بامداد به ناچار، چند بار بچه ها را برای آوردن آب و رفع حاجت و غیره بیدار کردم. حدود ساعت دو و نیم بود که باز بیدار شدم. درد شدیدی از کمر به پایین مرا آزار می داد. خیلی عرق کرده بودم و توان حرکت نداشتم. از شدت درد، دندان هایم قفل و ماهیچه هایم منقبض شده بود. دیگر خجالت می کشیدم تا بچه ها را بیدار کنم.
🌷توانم از دست رفته بود. زیر لب امام زمان (عج) را صدا زدم. اضطرار تمام وجودم را گرفته بود؛ ناامیدانه اشک می ریختم و آقا را صدا می زدم، در همین حال، احساس کردم کسی دستم را گرفته و مرا بلند می کند. با حیرت نگاه کردم. کسی را ندیدم، فقط احساس کردم که دارم از زمین بر می خیزم. دستِ خودم نبود. آن دست نامرئی کم کم مرا روی پاهایم بلند کرد. تا به خودم بیایم دیدم که روی پاهایم ایستاده ام و هیچ دردی را احساس نمی کنم.
🌷سرم گیج می رفت. با دلهره ای که وجودم را در بر گرفته بود، یکی از بچه ها را بیدار کردم. او خواب آلوده نگاهی به من انداخت و یکباره از وحشت و شگفتی فریادی کشید که همه بچه ها بیدار شدند. دیگر چیزی نفهمیدم، همه به من حمله کردند؛ مرا می بوسیدند، به لباس هایم دست می كشیدند یا آن را پاره مى کردند.»
🌷همان روز داوود را پیش پزشکیار عراقی بردند. او هم با شگفتی به داوود نگاه می کرد. با توضیحات بچه ها سری تکان داد و با اینکه سنی بود، گفت: «به خدا قسم هیچ چیز و هیچ کس نمی توانست او را درمان کند مگر امام زمان.» وقتی داوود را با عکس هاى رادیولوژی اش به بیمارستان موصل برده و به جراح معالج نشان دادند، او با عصبانیت داد زده بود که: «مگر دیوانه شده اید؟ غیر ممکن است که این عکس ها مربوط به داوود باشد!»
🌷....این رخداد، شور و شادی را در اردوگاه منتشر کرد و بر یقین همه ما افزوده شد که «هیچ گاه تنها و بی پناه نیستیم و همیشه یاوری داریم که از او کمک بخواهیم.»
راوی: آزاده سرافراز مهدی فیض خواه
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#بوسه بر پای رزمندگان
حاج حسين رزمندهها را عاشقانه دوست داشت و گاه اين عشق را جوری نشان میداد كه انسان حيران میشد؛ یک شب تانک ها را آماده كرده بوديم و منتظر دستور حركت بوديم، من نشسته بودم كنار برجک و حواسم به پیرامونمان بود و تحركاتی كه گاه بچهها داشتند، یک وقت ديدم يک نفر بين تانک ها راه میرود و با سرنشينها گفت و گوهای كوتاه میكند كنجکاو شدم ببينم كيست، مرد توی تاريكی چرخيد و چرخيد تا سرانجام رسيد كنار تانكی كه مـن نشسته بودم رويش، همين كه خواستم از جايم تكان بخورم، دو دستی به پوتينم چسبيد و پايم را بوسيد، گفت: به خدا سپردمتون!
تا صداش را شنيدم، نفسم بريد گفتم: حاج حسين؟ گفت: هيس؛ صدات در نياد، و رفت سراغ تانک بعدی.
🌷شهید حسین #خرازی🌷
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
ما در کوچه های تنگِ زمانه
برای یاری
امامغائبمان؛
سیلی که هیچ!
غصه هم نخوردهایم...!
#اینصاحبنا ؟!