#ابراهیم_و_مورچه_ها....!!
🌷یکبار داشتیم با ابراهیم به باشگاه می رفتیم. من کمی جلوتر رفتم و برگشتم دیدم ابراهیم کمی عقب تر ایستاده. بعد نشست و به اطرافش نگاه کرد و دوباره بلند شد! گفتم: چی شده داش ابرام؟ با تعجب برگشتم به سمتش.
🌷ابرام گفت: اینجا پر از مورچه بود. حواسم نبود و پام رو گذاشتم بین مورچه ها، برا همین نشستم ببینم کجا مورچه نیست، از اونجا حرکت کنم. ابراهیم پرید اینطرف کوچه و راه رو ادامه داد. گفتم عجب آدمى هستی! دیر شده وایسادی بخاطر مورچه ها؟
🌷....گفت: اینها هم مخلوقات خدا هستند. من اگه وقت داشتم یه مشت گندم براشون می ریختم نه اینکه با پام اون ها رو له کنم!
🌹 به ياد فرمانده شهيد ابراهيم هادى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات