eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
112 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
💠سیدمجتبی علمدار واسطه ازدواج 🔰يك شب 🌙خواب شهيد سيد مجتبي علمدار را ديدم كه از داخل كوچه‌اي به سمت من مي‌آمد و يك جواني 👥همراهشان بود. شهيد علمدار لبخندي زد 😊و به من گفت امام حسين(ع) حاجت شما را داده است و اين جوان هفته ديگر به خواستگاري‌تان مي‌آيد. نذرتان 📿را ادا كنيد. 🔰 وقتي از خواب 😴بيدار شدم زياد به خوابم اعتماد نكردم. با خودم گفتم من خواهر بزرگ‌تر دارم و غير ممكن است كه پدرم اجازه بدهد من هفته ديگر ازدواج كنم❌. غافل از اينكه اگر شهدا🕊 بخواهند شدني خواهد بود. فردا شب سيد مجتبي به خواب مادرم آمده و در خواب به مادرم گفته بود. 🔰جواني هفته ديگر به خواستگاري دخترتان مي‌آيد😌. مادرم در خواب گفته بود نمي‌شود، من دختر بزرگ‌تر دارم پدرشان اجازه نمي‌دهند.‼️ شهيد علمدارگفته بود كه ما اين كارها را آسان مي‌كنيم.👌 خواستگاري درست هفته بعد انجام شد. طبق حدسي كه زده بودم پدرم مقاومت كرد⭕️ اما وقتي همسرم در جلسه خواستگاري شروع به صحبت 📢كرد، 🔰پدرم ديگر حرفي نزد و موافقت كرد💯 و شب خواستگاري قباله من را گرفت. پدر بدون هيچ تحقيقي🗒 رضايت داد و در نهايت در دو روز اين وصلت جور شد و به عقد يكديگر درآمديم.  ✍راوی؛هــمسر شـهید 🌷 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
🌷 ❤️✨محمدحسین خیلی دوران دفاع مقدس را می‌خورد. با غبطه می‌گفت: ‌ای کاش من هم در بودم. خوش به حال شما که بودید. خوش به حال شما که دیدید ❤️✨یکی از برنامه‌های همیشگی‌اش زیارت و قطعه شهدای گمنام🌷 بهشت زهرا(س)بود.وقتی پیکر دوستان شهید حرمش شهیدان کریمیان و امیر سیاوشی را آوردند و در به خاک سپردند ، حال و هوای عجیبی داشت. ❤️✨ارتباط خاصی با داشت و همیشه کلام شهدا را نصب‌العین خودش قرار می‌داد محمد بود. وقتی بحث جبهه مقاومت مطرح شد، همه تلاشش را کرد که به برود. ❤️✨یک روز آمد و کنارم نشست و گفت: اگر من یک زمان بخواهم بروم سوریه، مخالفت می‌کنید؟ نظرتان چیست⁉️ گفتم: یک عمر است که به (ع) می‌گویم: بابی وامی و نفسی و اهلی و مالی واسرتی، آقا جون همه زندگی‌ من به فدایت، حالا که وقتش شده ، بگویم نه نرو همان که در اینجا حافظ توست در سوریه هم است همه عالم محضر خداست. ❤️✨گفت: وقتی راضی هستی یعنی همه راضی‌اند. عاشقانه تلاش کرد برای رفتن، اعزام‌ها خیلی راحت نبود. یک روز -صبح برای خواندن نماز📿 صبح بیدار شدم که دخترم هراسان آمد و گفت: مادر ساکش را بسته و می‌خواهد برود ❤️✨رفتم و گفتم: می‌روی؟ قبل رفتن بیا چندتا عکس با هم بیندازیم. عکس‌ها را که انداختیم، و راهی‌اش کردم. وقتی رفت گفتم با برمی‌گردد اما مصلحت خدا بر این بود که برگردد. ❤️✨وقتی از آمد از اوضاع آنجا برایم گفت، اعتقادش نسبت به حفظ انقلاب و بیشتر شده بود می‌گفت: مامان نمی‌دانید چه خبر است؟ خدا نکند آن که در سوریه ایجاد شده در ایران پیاده شود. می‌گفت: تا زنده‌ایم است به این خائنان اجازه بدهیم مملکت ما را مانند سوریه کنند 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
#خاطرات_شهدا🌷 ❣احمد بسیار تو دل برو💞 و دوست داشتنی بود. #باوقار رفتار می کرد. در رابطه من و احمد ⇜ #اخلاص ⇜دوست داشتن و مهربانی😍 ⇜احترام،محبت و #صداقت موج می زد. ❣رابطه صمیمی و تنگاتنگی💞 با احمد داشتیم. #احمد نه تنها فرزند، که سنگ صبور و همه وجودم بود. احمد اهل بگو بخند با نا محرم نبود🚫 و حدود را به درستی رعایت می کرد👌 و امکان نداشت با #نامحرم صمیمی شود. ❣احمد این حدیث #امام_علی(علیه السلام) را همیشه برای من می خواند: 👈“برای دنیـ🌍ـای خودت چنان عمل کن که گویا #تا_ابد در دنیا زندگی می کنی و برای آخرت خودت چنان عمل کن که گویا همین فردا #می_میری.” معتقد بود این حدیث باعث جلوگیری از افراط و تفریط در میان #مسلمین می شود. او مبنای زندگی خودش را بر همین اساس گذاشته بود. ❣اهل تفریح و خوش گذرانی #به_جا بود، با دوستانش👥 بیرون می رفت، از ماشینش🚘 استفاده می کرد؛ ولی حد همه چیز را نگه می داشت و همه چیزش به جا بود. اهل #اسراف و زیاده روی نبود❌ تلاش می کرد تا #دیگران را شاد کند تا همه از زندگی لذت ببرند. ✍راوی: مادر شهید #شهید_احمد_محمد_مشلب🌷 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
#خاطرات_شهدا قرار بود بریم مسافرت همه وسایلامونو جمع کرده بودیم دانیال ام خودش وسایلشو جمع کرده بود ، همین که خواستیم از در بریم بیرون یادش افتاد کمربندشو جا گذاشته بهم‌ گفت مامان کمربند منم بردار جا‌گذاشتم منم حواسم نبود و کمربند نظامیشو برداشتم! وقتی رسیدیم لباساشو پوشید که عکس بگیریم ، هی بغل کتشو میزد کنار ژست میگرفت و میگفت : ببین مادر من کمربند چی برام آورده ... کمربند نظامی ....!! و میخندید...😂 و این عکسِ یادگاری ماندگار شد براش... #شهید_دانیال_صفری 🌹 راوی #مادرشهید شهادت ۱۳۹۷ سیستان و بلوچستان 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
همه زندگی اش با حضرت زهرا ' علیها السلام ' پیوند خورده بود ..    وقتی ازدواج کرد مهریه زنش شد ، مهریه حضرت زهرا ' علیها السلام '   دو تا آرزو توی زندگی داشت   اول اینکه خدا بهش یه دختر بده تا اسمش رو بذاره ' فاطمه '   دوم اینکه وقتی شهید شد گمنام بمونه مثل حضرت زهرا ' علیها السلام '   جفت آرزوهاش مستجاب شد و بابای فاطمه گمنام موند😔 🌷شهید حمزه علی انسانی 🌷یادش با 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
محمود کاوه ، فرمانده مؤمن و دلاور لشکر ویژه شهدا 🔹سال‌های اول درگیری کردستان ، ضد انقلاب در سقز بیانیه‌ای پخش کرد که قصد حمله به شهر رو داریم ، وای به حال کسی که مغازه‌اش باز باشه! خبر به کاوه رسید . گفت : «بی خود کردن ! ما در شهر مستقریم . از کی تا به حال از این جرات‌ها پیدا کردن ؟ به مردم بگید نترسن و به کار و زندگیشون برسن . کسی جرأت حمله نداره ، اگر حمله کنند زنده بر نمی‌گردن .» 🔸اما مردم ترسیده بودن . تمام شهر تعطیل بود . هر چی گفتیم کاوه چه گفته ، گوش ندادن . به آقا محمود گفتیم مردم حسابی ترسیدن و مغازه‌ها همه بسته است . گفت: «عیبی نداره ، الان کاری می‌کنم تا همه بیان سر کار و زندگیشون .» بعد گفت : «یکی بلند شه و با یک قوطی رنگ و قلم‌مو با من بیاد .» در هر مغازه‌ای که بسته بود علامت می‌زد . مردم که دیدن کاوه چنین کاری می‌کنه از ترس اینکه فردا اعدامشون نکنه به کسب و کار خود بازگشتند . 🔻چیزی نگذشت که شهر به تکاپو افتاد و بازار رونق گرفت و زندگی عادی جریان پیدا کرد. کاوه گفت : ترس ، ترس رو برد . 🔺ضد انقلاب هم جرأت نکرد یک سنگ به سمت شهر پرتاب کنه. شهید کاوه به مردم گفت : «من از شما به جان و مال و ناموستون حساس‌ترم . وقتی می‌گم نترسید و در شهر باشید و فرار نکنید ، گوش کنید و اعتماد داشته باشید . ما مسئول امنیت و سلامت شما هستیم و کار ضد انقلاب را تمام می‌کنیم.» 🔹شهید کاوه به همراه یاران از جان گذشته اش عرصه را بر ضدانقلاب تنگ کرده و کار آنها را یکسره کردند .
‌ ‌💠داشتيم ميرفتيم كربلا ! با حجت ته اتوبوس نشسته بوديم ! كلى گپ زديم ! خیلی باهاش شوخی میکردیم تو کربلا همیشه از ما جدا میشد تنهایی میرفت حرم ،برامون سوال شده بود اخر ازش پرسیدم چرا همش جدا میشی تنهایی میری که وسط حرفاش يه دفعه گفت من خيلى دوست دارم شهيد بشم ! از دهنش پريد گفت من شهيد ميشمااا ! من و امير حسينم بهش گفتيم داداش تو شيويدم نميشى چه برسه شهيد ! حلالمون كن حجت چقدر اون شب تو اتوبوس وقتى خواب بودى با دستمال كاغذى كرديم تو گوشت اصلا ناراحت نمیشد دقیقا محرم سال بعد روز تاسوعا مثل اربابش هر دو دستو سرشو فدای عمه جانمان زینب کرد شهید شد حاجتشو اون سال تو کربلا گرفته بود خوب خبر داشت سال دیگه شهید میشه؛شد علمدار حلب . راوی آقا محسن همسفرکربلا 🌷
ترکش جایِ بوسه‌ی مادر... آخرین باری که می‌رفت جبهه، بدرقه‌اش کردم. وقتِ رفتن خواستم صورتش رو ببوسم که یکی صداش کرد. سرش رو برگردوند سمتِ صدا. ناخودآگاه جایِ صورتش پشتِ گردنش رو بوسیدم. وقتی پیکرِ مطهرش رو آوردند، رفتم بالای سرش. دیدم ترکش خورده توی گردنش؛ درست همون جایی که من بوسیده بودم. 🌷 شهید مصطفی پیشقدم🌷 📚منبع: بر خوشه‌ی خاطرات ، به نقل از مادر شهید
#خاطرات_شهدا 💐 #کوخ_نشینها 🌸 زمستان بود و دم غروب کنار جاده یک زن و یک مرد با یک بچه مونده بودن وسط راه ، من و علی هم از منطقه بر می گشتیم . تا دیدشون زد رو ترمز و رفت طرفشون . پرسید : ” کجا  می رین ؟ “ 🌸 مرد گفت : کرمانشاه . علی گفت : رانندگی بلدی ؟ گفت بله بلدم . علی رو کرد به من گفت : سعید بریم عقب .  مرد با زن و بچه اش رفتن جلو و ما هم عقب تویوتا . عقب خیلی سرد بود . 🌸 گفتم : آخه این آدم رو می شناسی که این جوری بهش اعتماد کردی ؟ اون هم مثل من می لرزید ، لبخندی زد و ... گفت : آره ، اینا همون کوخ نشینایی هستن که امام فرمود به تمام کاخ نشین ها شرف دارن . تمام سختی های ما توی جبهه به خاطر ایناس . #سردار_شهید_علی_چیت_سازیان
✍همسر شهید: به محضر حضرت آقا، رهبر خوبان که رسیدیم بعد از درد و دلها به ایشان گفتم: حضرت آقا، روح‌الله چند ماه قبل از شهادتش به من گفت: _ صدای پای امام زمان میاد، می‌شنوی؟ باور کن که من صدای پای امام زمان رو میشنوم. حضرت آقا لبخند زدند. لبخندی شیرین و عمیق که خیلی برایم جالب بود. سرشان را تکان دادند و فرمودند: خوش به سعادتش. 🌹 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
🌺 #خاطرات_شهدا توی عملیات مجروح شد ، تیر به ناحیه سر اصابت کرد . شرایط درگیری به نحوی بود که راهی برای عقب کشیدن رضا نبود بجز اینکه پیکر پاکش رو روی زمین ‌بکشیم ‌و آروم‌آروم ‌بیایم ‌عقب ... رضا زنده بود و پیکرش روی سنگ و خاک کشیده می شد چاره‌ای ‌نبود . اگر این کار و نمی کردیم زبونم لال می افتاد دست تکفیریها... رضا توی عشق به حضرت رقیه (س) سوخت ، پیکرش تو مسیر شام‌ روی ‌سنگ ‌و خار کشیده ‌شد مثل کاروان اسرای اهل بیت (ع) ، رضا زنـده موند و زخم این سنگ و خار رو تحمل‌ کرد و بعد روحش پرکشید و آسمونی شد . فرمانده ‌می گفت : ‌این مسیری ‌که ‌پیکر رضا روی زمین کشیده شد همون‌ مسیر ورود اهل بیت علیهم السلام به شام‌ هست .... ✍ راوی: همرزم شهید ‌‌‌‌‌‌‌
#خاطرات_شهدا ‌ 🌷شب #اعزام، زود رفت خوابید. می ترسید صبح خواب بماند. به مامانم سپرده بود زنگ بزند، ساعت کوک کرد، گوشی‌اش را تنظیم کرد و به من هم سفارش کرد بیدارش کنم. ‌ 🌷طاقتم طاق شد و زدم به سیم آخر. کوک ساعت را برداشتم. موبایلش را از تنظیم زنگ خارج کردم، باتری تمام ساعت‌های خانه را در آوردم. می خواستم جا بماند. حدود ساعت سه خوابم برد. به این امید که وقتی بیدار شدم کار از کار گذشته باشد. ‌ 🌷موقع نماز صبح، از خواب #پرید. نقشه‌هایم، نقشه بر آب شد. او #خوشحال بود و من ناراحت. لباس هایش را اتو زدم. پوشید و رفتیم خانه‌ی مامانم. 🌷مامانم ناراحت بود، پدرم توی خودش بود. همه #دمغ بودیم؛ ولی محسن برعکس همه، شاد و شنگول. توی این حال شلم شوربای ما جوک می گفت. می‌خواستم لهش کنم. زود ازش خداحافظی کردم و رفتم توی اتاقم. 🌷من ماندم و عکسهای محسن. مثل افسرده ها گوشه ای دراز کشیدم. فقط به عکسش که روی صفحه گوشی ام بود نگاه می کردم. تا صفحه خاموش میشد دوباره روشن می کردم. روزهای سختی بود... به روایت همسر بزرگوار شهید #شهید #محسن_حججی🌷
🕊 🔹بابک امام رضا(ع) بود و هر سال آبان‌ماه خانوادگی به پابوس حضرت علی‌بن موسی‌الرضا(ع) می‌ رفتند، ولی سال آخر بابک سوریه بود و نتوانست به مشهد برود؛ درست در شب✨ شهادت امام رضا(ع) آسمانی شد... 🍃شهیدبابک نوری 🌷یادش با ذکر ▪️ @SALAMbarEbrahimm
احمد برام تعریف می کرد که در شهرری تیغ کش بودم ! ، هر کسی از روحانی و امام جلوی من حرف می زد با تیغ او را می زدم !! از شانس خوبش در جبهه ، خورده بود به پست حاج بابا و از این رو به آن رو شد . به خاطر خالکوبی های بدنش از بچه‌ها خجالت می کشید و در رودخانه ، حمام می کرد ، همیشه می گفت ، کاش جوری شهید شوم که روی سنگ غسال خانه این خالکوبی ها معلوم نشود ! ، تا آبروی سربازان خمینی برود !! سرانجام در اثر خمپاره بدنش سوخت..... 📕 پلاک 10 ▪️ @SALAMbarEbrahimm ▪️
زیاد قرآن تلاوت می کرد. یک قرآن جیبی داشت که همیشه همراهش بود. هر زمان فرصت داشت مشغول قرائت میشد آن هم با تدبر و دقت. 🌸
💢روز عروسی کلی مهمان داشتیم. اما خبری از حسین نبود. آن روز خیلی دیر کرد. همه دلواپس بودیم. بالاخره دم غروبی آمدخانه. 💢مادر شوهرم گفت: «مثلاً امروز روز عروسیات هست پسرجان! کجا بودی تا حالا؟ روز عروسی هم سپاه را ول نکردی؟» حسین سرش را انداخت پایین و گفت: «ننه جان؛ باورکن خجالت کشیدم اجازه بگیرم و زودتر بیایم خانه.» 💢مادر شوهرم گفت: شیرینی بیاورید حسین دهانش را شیرین کند. وقتی شیرینی تعارف کردند، حسین نخورد. مادرش هم چیزی نگفت. بعداً فهمیدم که آن روز حسین روزه بوده! روزهای دوشنبه و پنج شنبه روزه میگرفت. 💢این عادتش تا آخرین روز زندگیاش ترک نشد. 🌸روز ۱۱ فرودین ۶۱ عروسی کردیم و زندگی مشترکمان شروع شد. ✍به روایت همسربزرگوارشهید 🌷 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
#خاطرات_شهدا یکدفعه در منطقه خواستیم از یک رودخانه رد شویم، زمستان بود و هوا به شدت سرد بود... شهید پلارک رو به بقیه کرد و گفت: اگر یک نفر مریض بشود بهتر از این است که همه مریض شوند... یکی یکی بچه ها را به دوش کشید و به طرف دیگر رودخانه برد... آخر کار متوجه شلوار او شدیم که یخ زده بود و پاهایش خونی شده بود... #شهید_سیداحمد_پلارک
(اخلاص) همه لباس مخصوص جبهه پوشیده بودند به جز علیرضا . بہ سختی در میان جمعیت پیداش کردم . گفتم : « علیرضا چرا لباس نپوشیدی ؟! مگه نمیخوای بری جبهه ؟!» گفت : « من به خاطر خدا به جبهه می‌رم . دوست ندارم کسی منو در این لباس ببینه و بگه پسر فلانی هم رزمنده ست ؛ نمی‌خوام کارم برای دیگران باشه ، میخوام فقط برای خدا به جبهه برم ...» به یاد رشادتها و جانفشانیهای بی‌ریا و خالصانه شهدا ...
❣پرستار بود و توی اتاقش رو نصب کرده بود، خیلی ها میگفتند: اگر رئیس بیمارستان ببینه برخورد باهات میکنه، اما فوزیه عکس رو برنداشت. ❣يه روز رئيس بيمارستان كه بعداً به از كشور كرد، برای سركشی اومد و متوجه عكس روی ديوار شد و با دستور داد كه عكس رو از روی ديوار بردارد. اما فوزيه گفته بود: اتاق به من است و هر عكسی روی ديوار آن آويزان ميكنم.🙂 ❣رئيس بيمارستان هم فوزيه رو تهديد به كسر يكماه از حقوق كرد. 😳اما فوزيه حرفش يك كلام بود: اگر هم بشم، عكس رو برنميدارم.... 🌸 🌸
🔸خبردار شد که دوستش نیازمند پول هست ، رفت و تموم پس‌انداز هفت ساله‌ی خودش رو بخشید بهش ، بی منت... ☝️شبیه شهدا رفتار کنیم ؛ سخت نیست... 🔹شهیدحسین خرازی پیشم آمد و گفت: من در این عملیات شهید مى شوم. گفتم: از کجا مى دانى؟ مگر علم غیب داری؟! گفت: نه، ولی مطمئنم. 🔸چند عملیات قبل، یک خمپاره کنار من خورد، به آسمان رفتم. فرشته ای دیدم که اسمهای‌شهدا را مى نويسد. تمام اسم ها را مى خواند و مى گفت وارد شوید. 🔹به من رسید، گفت: حاضری شهید بشی و بهشت بری؟ یه لحظه زمین را دیدم گفتم: یک بار دیگر برگردم بچه و همسرم را ببینم، خوب مى شود. تا این در ذهنم آمد زمین خوردم. چشم باز کردم دیدم دستم قطع شده، بیمارستانم. اما دیگر وابستگی ندارم. اگر بالا بروم به زمین نگاه نمى كنم....! ✍به روایت سردارشهیداحمدکاظمی 🔸حاج حسين رزمنده‌ ها را عاشقانه دوست داشت و گاه اين عشق را جور‌ی نشان می‌داد كه انسان حيران می‌شد. 🔹یک شب تانک ‌ها را آماده كرده بوديم و منتظر دستـور حرکت بوديم. من نشسته بودم كنار برجک و حواسم به پیرامونمان بود و تحرکاتی كه گاه بچه‌ها داشتند. یک وقت ديدم یک نفر بين تانک ‌ها راه می‌رود و با سرنشینان، گفت و گوهای كوتاه می‌كند. 🔸کنجکاو شدم ببينم كيست !! مرد توی تاريكی چرخيد و چرخيد تا سرانجام رسيد كنار تانكی كه مـن نشسته بودم رويش. همين كه خواستم از جايم تكان بخورم، به پوتينم چسبيد و پايم را بوسيد! گفت: به خدا سپردمتون!! 🔹تا صدایش را شنيدم، نفسم بريد گفتم: حاج حسين گفت: هيس؛ صدات در نياد ! و رفت سراغ تانک بعدی..... 📎فرماندهٔ دلاور لشگر ۱۴ امام حسین(ع) 🌷 ولادت : ۱۳۳۶/۶/۱ اصفهان شهادت : ۱۳۶۵/۱۲/۸ شلمچه ، عملیات کربلای۵ 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
🔹شب قبل از شهادتش خواب امام حسين (ع) را ديده بود كه به او گفته بود فردا خودت را براي سفر آماده كن. صبح همان روز خوابش را براي من تعريف كرد. به همين خاطر نزد فرمانده رفتم و به او گفتم: ايشان چنين خوابي را ديده است. بهتر است امروز او را همراه خود به خط نبريم، امكان دارد او به شهادت برسد. 🔸وقتي اين موضوع را مطرح كردم، ايشان گفت: بهتر است برويم با روحاني قرارگاه مشورت كنيم. نزد ايشان رفتيم و ماجرا را برايش تعريف كرديم. روحاني گفت: اگر قرار باشد برایش اتفاقي بيفتد كسي نمي تواند مانع شود. خلاصه به اتفاق ايشان و چند نفر ديگر به خط رفتيم. موقع برگشتن در بين راه يك مجروح را سوار ماشين كرديم. 🔹به نزديكي قرارگاه كه رسيديم، با خود گفتم: خدا را شكر تا الان كه هيچ اتفاقي نيفتاده است در همين حين يك دفعه خمپاره اي در كنار ماشين به زمين خورد، وقتي به جلوي ماشين نگاه كردم، ديدم سر آقاي نيكنامي روي شانه هاي مجروح افتاد. پياده شدم به جلو رفتم هر چه ايشان را صدا زدم جواب نداد. 🔸به سرعت خودمان را به قرارگاه رسانديم. در آنجا پزشك او را از ناحيه چشم معاينه كرد اما متوجه نشد كه يكي از چشمانش مصنوعي است به همين خاطر فكر كرد علايم حيات هنوز در وجودش هست. ايشان را بلافاصله به بيمارستان صحرايي انتقال داديم. بعد از معاينه ي دوباره، پزشكان گفتند: ايشان در جبهه به شهادت رسيده است. اما چون يكي از چشمانش مصنوعي بوده پزشك قرارگاه فكر كرده او هنوز زنده است. 🔹به خاطر اينكه شهادت ايشان در بيمارستان مورد تائيد پزشكان قرار گرفته بود. روي جواز دفن نوشته بودند نياز به غسل و كفن دارد! موقع تشيع جنازه او را غسل و كفن كرديم. بعد از مدتي كه وصيت نامه اش را پيدا كرديم او خواسته بود وقتي به شهادت رسيد همچون يك فرد عادي غسلش بدهيم و كفن بر تنش كنيم. به لطف و قدرت خدا همانطور شد كه وصيت كرده بود. 📎جانشین گردان یدالله لشگر۵نصر 🌷 ولادت : ۱۳۴۳ مشهد شهادت : ۱۳۶۵/۱۲/۱۳ شلمچه ، عملیات کربلای ۵ 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
🌷قرار بود شهید آیت الله مدنی خطبه عقد ما را جاری کند. قبل از شروع مراسم، علی آقا رو به من کرد و گفت: شنیده ام که عروس هر چه  در مراسم عقد از خدا بخواهد خدا اجابت می کند.نگاهش کردم و گفتم چه آرزویی داری؟ درحالی که چشمان مهربانش را به زمین دوخته بود گفت:اگر علاقه ای به من داری دعا کنید و از خدا برای من شهادت بخواهید. از این کلام او تنم لرزید.چنین جمله ای برای یک عروس در چنین مراسمی بی نهایت سخت بود. 🌷سعی کردم طفره بروم اما علی مرا قسم داد و به ناچار قبول کردم.هنگام جاری شدن خطبه عقد از خداوند بزرگ هم برای خودم و هم برای علی طلب شهادت کردم و بلافاصله با چشمانی پر از اشک نگاهم را به علی دوختم؛ آثار خوشحالی در چهره‌اش آشکار بود. مراسم ازدواج ما در حضور شهید آیت‌الله مدنی و تعدادی از برادران پاسدار برگزار شد. 🍃نمی‌دانم این چه رازی است که همه پاسداران این مراسم و داماد و آیت‌الله مدنی همه به فیض شهادت نائل شدند.
🔹در یکی از عملیات ها وقتی کالیبر به صورتش خورده بود تیر کالیبر صورتش را سوراخ و آسیب جدی رسانده بود در بیمارستان فک بالا و پائین را سیم پیچی کرده بودند و برای استراحت به خانه فرستاده بودند . 🔸از منزلش با من تماس گرفتند و گفتند حسین آقا با شما کار دارد سریع به خانه اش واقع در باغ جزایری لنگرود رفتم ، وقتی ایشان را دیدم خیلی تأسف خوردم ، ایشان فقط می توانست با نی شیر یا مایعات بنوشد . گفتم حسین جان بالاخره حسابی لاغر می شوی ... 🔹گفت : بار گناهانم کمتر می شود ، صحبت شد که ایشان را برای ادامه معالجه چندین بار به پورسینا ببریم ، خلاصه با تلاش زیاد موفق شدم از آمبولانس سپاه لنگرود استفاده کنم . وقتی با آمبولانس طبق قرار به خانه ایشان رفتم. 🔸بهم گفت :دکتر با ماشین عمومی می رفتیم ، گفتم چرا ؟ جواب داد : شاید مجروح مهمتری در راه باشد که آمبولانس مورد نیاز ایشان باشد من که الحمد لله دست و پایم سالم است فقط دشمن دهنم را دوخته است . این مطلب در ذهنم ماند تا موقعی که ماسک شیمیایی خودش را به بسیجی که بیسیم‌چی وی بود داد تا او زنده بماند ولی خودش به شهادت برسد . این بود رمز موفقیت شهید املاکی ! 🔹پيام مقام معظم رهبري: شهيد املاكي ، كه توي ميدان جنگ شيميايي زدند، و خودش هم آنجا در معرض شيميايي بود، بسيجي بغل دستش ماسك نداشت، شهيد املاكي ماسك خودش را برداشت بست به صورت بسيجي همراهش! قهرمان يعني اين! 📎قائم‌مقام لشگر۱۶ قدس 🌷 ولادت : ۱۳۴۰/۲/۲۲ لنگرود ، گیلان شهادت : ۱۳۶۷/۱/۱۰ ارتفاعات بانی‌بنوک ،خورمال عراق ، عملیات والفجر۱۰
ایشون دوتا خواهر بزرگتر از خودش داشت و بهشون درحدی احترام میگذاشت که هرگز حتی به صداشون نکرد "آبجی جون" و "خواهرجون" میکرد. وقتی هم متوجه بارداریشون شد گفت هرکی بچه اش دختر باشه هدیه ویژه داره و برای "ریحان" یک طلا خرید. بچه ام که بود،با فامیل که هم سن و سالش بودن هیچوقت دعوا نمیکرد یا درگیر . یکمم که بزرگ شده بود گاهی تذکرای رفتاری خیلی محدود به دختر بچه ها میداد و خیلی با آرامش و متانت باهاشون میکرد.🌸 راوی:پدر شهید پ ن : تصویر متعلق به شهید و خواهرزاده ایشان است که در نهمین ماه تولد؛ تنها دایی خود را تقدیم راه سرخ حسینی کرد.🕊 🌹
🔸باور نمی‌کنید، اگر بگویم ۴۰ کیلومتر پیشروی کردیم. مطمئن هستم که باور نمی‌کنید. خود ما هم باور نمی‌کردیم، اما سرهنگ(آبشناسان) بی‌توجه به اضطراب ما و موقعیت دشمن تا آنجا جلو رفته بود. 🔹طی یک کمین در محور دشت عباس، دو خودرو عراقی را منهدم کردیم و حدود ۱۵ نفر از نیروهای عراق را اسیر کردیم و برگشتیم عقب. در تمام طول راه، سرهنگ با نقشه راه را کنترل می‌کرد که گم نشویم. 🔸وقتی برگشتیم و سرهنگ گزارش کار را ارائه کرد، دهان فرماندهان از تعجب باز مانده بود، این کار را با هیچ قاعده‌ای جور درنمی‌آمد و سرهنگ با طرح و فکر خودش آن را به انجام رسانده بود، بدون دادن حتی یک نفر تلفات. 🔹یکی از افسران جلو آمد و با حالتی ناباورانه که عمق حیرت و بهت او را آشکار می‌کرد: پرسید: جناب سرهنگ، من اصلا متوجه نمی‌شوم، آخر چطور می‌شود که شما ۴۰ کیلو متر وارد خاک دشمن بشوید، بکشید و بگیرید، بدون حتی یک کشته؟ 🔸دستی به ته ریش چند روزه صورتش کشید و لبانش را به خنده باز کرد، صدای مردانه و پر هیبتش در گوشمان پیچید: این کار من است. من یک افسر هستم، انجام عملیات نفوذی و ضربه زدن به دشمن در خاک خودش با حداقل نفرات و تلفات جزو وظایف من است. من کاری بیشتر از وظیفه خودم انجام نداده‌ام. ✍به روایت همرزم شهید ممکن است مرا در حال مبارزه ببینیداما هرگز در حال تسلیم شدن نمی بینید ؛ چون من یک هستم... 📎فرماندهٔ قرارگاه حمزه سیدالشهدا ، فرماندهٔ لشگر۲۳نیروهای ویژه 🌷 ولادت : ۱۳۱۵/۲/۱۹ تهران شهادت : ۱۳۶۴/۷/۸ سرسول کلاشین عراق، عملیات قادر 🌷 یادش با ذکر 🏴 @SALAMbarEbrahimm