1_51085161.mp3
12.84M
✨ #معرفی_شهدا 🕊
عاشقانه شهدا🍃
📚 نیمه پنهان ماه
🍃به روایت همسر #شهيد_عباس_بابایی❤️
🌷 یادش با ذکر #صلوات
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
میگفت:
ملیحه ما یه دیدن داریم، یه نگاه کردن...
من تو خیابون شاید ببینم، اما نگاه نمیکنم!
#شهید_عباس_بابایی🌷
در منزل جلسه تلاوت قرآن و ذکر احکام ویژه خواهران داشتیم.
عباس به منزل ما آمد، گفتم: به موقع آمدی بیا یک کاسه آش بخور.
وقتی هیاهوی خانم ها را شنید، #قرآن کوچکی که همیشه همراهش بود را درآورد و آیه ای را نشانم داد و گفت:
این آیه را برایشان بخوان و معنی کن تا وقتی از اینجا خارج میشوند چیزی از قرآن یاد گرفته باشند و با حرف زدن های بیخود وقت خود را بیهوده تلف نکرده باشند.
#شهید_عباس_بابایی🕊🌹
نصف شب رفتم آسایشگاه تا وضعیت انضباطی سربازها رو چک کنم؛ همینطور که داشتم تو تاریکی قدم میزدم چشمم به پوتینهای یک سرباز افتاد که واکس نزده و خاکی کنار تختش افتاده بود، با عصبانیت رفتم جلو و محکم پتو رو از روش زدم کنار و داد زدم: "چرا پوتینهاتو واکس نزدی؟"
بندهی خدا از شدت صدای من از جا پرید و روی تخت نشست، بعد همینطور که سرش پایین بود گفت: ببخشید برادر، دیر وقت بود که از منطقهی جنوب رسیدم، خونوادهام رفته بودن شهرستان و منم چون نمیخواستم مزاحم کس دیگه بشم، اومدم آسایشگاه، وقتی رسیدم همه خواب بودن و نتونستم واکس پیدا کنم.
صداش برام خیلی آشنا بود، وقتی سرش رو بلند کرد، دیدم جناب سرهنگ بابایی، فرماندهی پایگاه است، بدجوری شرمنده شدم.
#شهید_عباس_بابایی🕊🌹
با اصرار میخواست از طبقهی دوم آسایشگاه به طبقهی اول منتقل شود
با تعجب گفتم: «به خاطر همین من رو از دزفول کشوندی تهران!»
گفت: «طبقهی دوم مشرف به خوابگاه دخترانه است. دوست ندارم در معرض گناه باشم».
وقتی خواستهاش را با مسئول آسایشگاه در میان گذاشتم نیشخندی زد و با لحن خاصی گفت: «آسایشگاه بالا کُلی سرقفلی داره، ولی به روی چشم منتقلش می کنم پایین»
#شهید_عباس_بابایی🕊🌹
📗پرواز تا بی نهایت
#شهید_عباس_بابایی می گفت:
وقتی اذان صبح می شود، پس از اینکه وضو گرفتی، به طرف #قبله بایست و بگو:
ای خدا!
این دستت را روی سر من بگذار و تا صبح فردا برندار.
به شوخی دلیل این کار را از او پرسیدم. او در پاسخ چنین گفت:
اگر دست خدا روی سرمان باشد، شیطان هرگز نمی تواند ما را فریب دهد.
📚پرواز تا بینهایت
هدایت شده از همسفرتاخدا
#عاشقانه_شهدا💕🕊
قـهر بودیم، در حال نماز خوندن بود ..
نمازش که تموم شد هنوز پشت به اون ور نشسته بودم...
کتاب شعرش و برداشت و با یه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن ولی من باز باهاش قهر بودم..!!!
کتاب و گذاشت کنار ، بهم نگاه کرد و گفت:
"غزل تـمام ، نـمازش تمام ، دنـیا مات ،
سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد"
باز هم بهش نـگاه نکردم...
اینبار پرسید:عاشقمی؟؟ سکوت کردم...
گفت: "عاشقم گر نیستی
لطفی بکن نفرت بورز...
بی تـفاوت بـودنت هـر لحـظه آبم میکند"
دوباره با لبخند پرسید:عاشقمی مگه نه؟☺️
گفتم :نـه !
گفت: "لبت نه گوید و پیداست میگوید دلت آری
که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری "❤️
زدم زیر خنده...
و رو بروش نشستم...
دیگه نتوستم بهش نگم
وجودش چـــــقدر آرامش بخشه...💕
بهش نگاه کردم و از ته دل گفتم :
خدا رو شکر که هستی...❤️
#شهید_عباس_بابایی🕊
🏴 @hamsafar_TA_khoda
وقتی میروم آن بالاها، توی آسمانی که تا چشم کار میکند ادامه دارد، به نظرم میرسد که از یک دانهٔ خشخاش کوچکتر و ناچیزترم. بعد به خودم میگویم: «وقتی پا روی زمین گذاشتی فراموش نکنی؛ فراموش نکنی که از یک خشخاش هم کمتری.»
#شهید_عباس_بابایی🕊🌹
با اصرار می خواست از طبقه ی دومِ آسایشگاه به طبقه ی اول منتقل شود.با تعجب گفتم: «به خاطر همین من رو از دزفول کشوندی تهران!» گفت: «طبقه ی دوم مشرف به خوابگاه دخترانه است. دوست ندارم در معرض گناه باشم».وقتی خواسته اش را با مسئول آسایشگاه در میان گذاشتم نیش خندی زد و با لحن خاصی گفت: «آسایشگاه بالا کُلی سرقفلی داره، ولی به روی چشم منتقلش می کنم پایین».
کتــاب پرواز تا بی نهایت، ص35
#شهید_عباس_بابایی🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوری زندگی کنید که پدرتون این طوری ازتون راضی باشه
بوسه پدر شهید بابایی بر پای فرزند شهیدش
#شهید_عباس_بابایی🕊🌹
پرواز اندازهی آدمو برملا میکنه
هر چی بالا و بالاتر میری دنیا از دید تو بزرگتر میشه و تو از دید دنیا کوچکتر !
#شهید_عباس_بابایی🕊🌹
وقتی منطقه بود و مدتها می شد که من و بچه ها نمی دیدمش، دلم می گرفت توی خیابان زن ها و مرد ها را می دیدم که دست در دست هم راه می روند، غصه ام می شد
زن شوهر می خواهد بالای سرش باشد.
میگفتم: تو اصلا می خواستی این کاره بشوی چرا آمدی مرا گرفتی؟
می گفت: پس ما باید بی زن می ماندیم
می گفتم: اگر سر تو نخواهم نق بزنم پس باید سر چه کسی بزنم؟
می گفت: اشکال ندارد ولی کاری نکن اجر زحمتهایت را کم کنی، اصلا پشت پرده همه این کارهای من بودن توست که قدم هایم را محکم تر می کند
نمی گذاشت اخمم باقی بماند کاری می کرد که بخندم و آن وقت همه مشکلاتم تمام می شد...
#شهید_عباس_بابایی🕊🌹