کانال کمیل
قولی که این شیرزن به همسر شهیدش داد🌷👌 شهید مرتضی حسین پور 🍃 🎦 #ببینید #پیشنهاد_ویژه_دانلود😔 @SAL
#عاشقانه_شهدا
اوایل #ازدواجمان
برای شهادتش دعا میکرد ،
می دیدم که بعد از نمـاز
از خدا #طلب شهادت میکند...
نمازهایش را
همیشه #اول وقت میخواند،
نماز شبش ترک نمیشد،
دیگر تحمل نکردم ،
یک #شب آمدم و جانمازش را جمع کردم،
به او گفتم: تو این #خونه حق نداری
نماز شب بخونی، شهیــد می شی!
حتی جلوی #نماز اولوقت او را میگرفتم!
اما چیزی نمیگفت ....
دیگر هم #نماز شب نخواند !
پرسیدم :
چرا دیگه نماز شب نمیخونی؟
خندیــد و گفت:
کاریو که #باعث ناراحتی تو بشه
تو این خونه انجام نمیدم،
رضایت تو #برام از عمل مستحبی مهمتره،
اینجوری #امام زمان هم راضی تره ...
بعداز مدتی برای #شهادت هم دعا نمیکرد،
پرسیدم: دیگه دوست نداری شهید بشی؟؟
گفت: چرا ، ولی براش دعا نمیکنم!
چون خودِ خدا باید #عاشقم بشه
تا به شهـــــــادت برسم ...
گفتم : حالا اگه تو جوونی
#عاشقــت بشه چیکار کنیم؟؟
لبخندی زد و گفت:
مگه عشق پیر و جوون میشناسه؟!
✍ به روایت همسر شهید
🕊 #شهید_مرتضی_حسینپور
🕊دومین سالروز شهادت
🌷یادش با ذکر #صلوات
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
✨❤️ #عاشقانه_شهدا
يَا وَلِیَ أَلْحَسَنَاتْ
#خدمت_به_همسر...💕
.
از جبهه که میومد...
میپرسید:
"چی یاد گرفتی…؟!"
یه بار با خنده گفتم:
"یه کم حدیث یاد گرفتم که به نفع خودمه...!!!
.
یکی از مسئولین گفته:
"امام علی(ع) و فاطمه زهرا(س)...
کارای خونه رو با هم تقسیم میکردن...💕
مثلاً...
حضرت زهرا(س)هیزم می آوردن و حضرت علی(ع)عدس پاک می کردن و...!!!"
.
🍃من به شوخی گفته بودم...
كلی خندید...☺️
اما بعدش گفت:
"حالا پاشو برو...
عدس بیار پاک کنم…!!!💕
چون شنیدم…مکلف شدم این کارو انجام بدم..."
.
گفتم:
"عدس نداریم ولی لپه هست..."
لپه ها رو آوردم...
ریخت توی سینی…
داشت پاک می کرد که زنگ خونه به صدا در اومد...!
سریع سینی رو هل داد زیر تخت...!!!
.
مادرم بود…
احوالپرسی کرد و زود رفت…
.
گفتم:
"چی شدددد...؟!
ترسیدی مادرم ببینه داری لپه پاک می کنییی...؟"
گفت:
"نههه...گفتم یا مادر منه یا مادر تو...
اگه مادر من باشههه...
ناراحت میشه ببینه عروسش به پسرش کار داده...!!!
اگه مادر تو باشههه...
حتماً میگه نسیبه رو لوس میکنی...!!!
نمیخواستم ناراحتشون کنم…
لازم نیست کسی بدونه من دارم لپه پاک می کنم…
تو بدونی کافیه…
💕 برای من مهم تویی💕 "
.
به علی تجلّایی با اون همه اُبُهّت و رفتار نظامیش...
نمیومد كه تو خونه...
لپه پاک کنه يا...
ظرف بشوره...!
ولی تا می دید به کمکش نیاز دارم…
سریع میومد کمکم...💕
🌹به روایت از همسر
🌷شهدا رو یاد کنیم با ذکر #صلوات
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
#عاشقانه_شهدا
ناهار خونه پدرش بودیم. همه دور تا دور سفره نشسته بودن و مشغول غذا خوردن. رفتم تا از آشپزخونه چیزی برای سفره بیارم. چند دقیقه طول کشید.
تا برگشتم نگاه کردم دیدم آقا مهدی دست به غذا نزده تا من برگردم و با هم شروع کنیم. این قدر کارش برام زیبا بود که تا الآن تو ذهنم مونده.❤️
#شهید_مهدی_زین_الدین
🌷یادش با ذکر #صلوات
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
کانال کمیل
💕 عاشقانه های همسر #شهید مدافع حرم 🕊روایتی از روزی که عباس رفت 😔یادتون نره رفقا ما همیشه شرمنده ای
#عاشقانه_شہدا 🌹
اولین بار براے صحبت کردن زمان #خواستگارے💐
وآخرین بار هـم براے صحبت کردن قبل از اعزام به #سوریه به #گلزار_شهدای قصر فیروزه تهران محل رفتیم.😍
محل دلداگے ما همین امامزاده بود💚
#شهید_عباس_دانشگر
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
#عاشقانه_شهدا 💕
🌸 غاده ؛ همسر شهيد چمران میگويد
روزی دوستم به من گفت :
"غاده ! در ازدواج تو یك چیز بالاخره برای من روشن نشد . تو از خواستگارهایت خیلی ایراد میگرفتی ، این بلند است ، این ڪوتاه است ... 😕
🌺 مثل این ڪه مـیخواستی
یك نفر باشد ڪه سر و شڪلش نقص نداشته
باشد. حالا من تعجبم چه طور دڪتر را ڪه
سرش مو ندارد قبول ڪردی ؟🤔
🌸 من گفتم : «مصطفـی ڪچل نیست . تو اشتباه میڪنی.»
🌺 آن روز همین ڪه رسیدم به خانه ، در را بازڪردم و چشمم افتاد به مصطفـی ، شروع ڪردم به خندیدن .😁
🌸 مصطفـی پرسید «چرا مےخندی؟» و من ڪه چشم هایم از خنده به اشك نشسته بود گفتم
«مصطفے، تو ڪچلـی ؟! 😂 من نمیدونستم!»
و آن وقت مصطفـی هم شروع ڪرد به خندیدن ...
#شهید_مصطفی_چمران
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
#عاشقانه_شهدا
❣زمانی ڪه محمد براے خواستگارے به منزل ما آمد،🏠 مهم ترین موضوعے ڪه روے آن تأڪید ویژه اے داشت
👌رعایت حجاب و عفاف فاطمے بود
🍃 به من گفتند که اصلے ترین معیار ازدواج برایشان زندگی در کنار کسی است که به حجاب پایبند بوده و اولویت نخست آن باشد..❤️
#همسر_شهید_مدافع_حرم_محمد_زهره_وند
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
#عاشقانه_شهدا
توی وصیت نامه اش برایم نوشته بود:
اگر "بهشت" نصیبم شد
منتظرت میمانم باهم برویم...!
#همسر_شهید_دقایقی🌷
#عاشقانه_شهدا 🌹
.
یہو وسط حرفـش میگفت:
"خانوم...❤️
اگـہ مݧ شہید شدم بہم افتخار کن..."☺️
مـیگـفـتـم:"وا بـہ چـے افتخار کنم…؟!😒
بـہ ایݧ کـہ شوهـر نـدارم…؟!"😞
میـگفـت:
"بـہ ایݧ افتخار کـݧ کـہ من همه رو دوست دارم و...
بـہ خاطر همـہ مردم میرم..😊.
اگـہ نرم دشمن میاد داخل خاکموݧ...😔
پیـش از ما هـم اگه شـہدا نمیرفتݧ...
حالا ما هـم نمیتونستـیم تو امنـیت و آرامـش زندگـے کنیم..."🙂
روز آخرے کـہ میخواست بره گفت:
"بیایـیـد وایسید عکس بگیریم…📸
کولـہ شو کـہ برداشت...
رفتم آب و قرآݧ بیارم...
فضا یـہ جورے بود...😢
فکر میـکردم ایݧ حالات فقط مخصوص فیلمـا و تو کتاباست...
احـسـاس میکردم...
مهدی بال درآورده داره میـره...😣
از بـس کـہ خوشحال بود...
ساکـشو خودم جمع کردم...
قرار بـود ۴۵ روزه بره و برگرده ولـے..
۲۱ روزِ بعد شهید 💔شد...😭💚
#شهید_مهدے_قاضے_خانے
▪️ @SALAMbarEbrahimm ▪️
#عاشقانه_شہدا 🌹
شنبہ بود
دوازدهم شهریور
حدود ساعت ده شب🕙
کمیل بہ تلفن خونه زنگ زد☎️
تلفن رو برداشتـم وشروع کردیم به صحبت کردن😊
صداے تیروخمپاره مےاومد😥💥
بهش گفتم کجایی!؟
اونجا چہ خبره؟!😰
گفت:هیچے نگران نباش!رزمایشہ!
«توی درگیرے بود»
بهـش گفتم:
کمیل جان سہ شنبه میشه دوهفته،
تو هردوهفته یڪبار مرخصی داشتے
میای دیگه؟🙄🙂
بغض کرد و صـداش مےلرزید😞
بخاطر بغضش گفت قطع میکنم دوباره زنگ میزنم!😔
قطع کردودوباره زنـگ زد
دوباره همین سوال رو ازش پرسیدم
گفت نمیدونم
گفتم:پنجشنبه چے؟
پنجشنبه میای؟😢
گفت:به احتمال خیلے زیاد...🙂
یکشنبہ ساعت حدود پنج صبح به شهادت رسید،😭
سہ شنبه خبر شهادتش رو آوردن 😣و
پنجشنبه هم توی گلزارشهدا به خاڪ سپردیمش😔💔
#شهید_مصطفی_کمیل_صفریتبار🌸
🌷یادش با ذکر #صلوات
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
#عاشقانه_شهدا
#مجنون_سمج...
سرمو مینداختم پایین و...
تند تند از مدرسه میومدم خونه...
زیر چشمی میدیدمش...
ایستاده کنار کوچه...دم در خونه شون،منتظر...
کوچه رو قُرُق میکرد تا کسی مزاحمم نشه...❤
صبر میکرد تا من بیام و رد شم...❤
بی هیچ حرفی...
به خونه که میرسیدم،خیالش راحت میشد...
۱۶سالم بود که اومد با پدر و مادرم صحبت کرد...
اومده بود خواستگاریم...💕
مادرم بهش گفته بود:
با ازدواج فامیلی و با نظامی و...
با زود ازدواج کردنم مخالفه...
ولی اون سمج گفته بود...
#عاشقی_هستم_که_منت_میکشم_بر_وصل_یار...
#منت_دلبر_کشیدن_عاشقان_را_عار_نیست...
"اگه بهم ندینش،خودمو از هواپیما پرت میکنم پایین...!💕 "
مادرم گفت:"اگه خود ملیحه نخواد چی...؟!"
گفت:"اگه خودش نخواست...
همسرشو باید خودم انتخاب کنم...!❤
جهیزیه شم خودم تهیه میکنم...!❤
بعدشم میرم ناپدید میشم...💔"
وقتی دیدن به هیچ صراطی مستقیم نیست...
گفتن برو با ننه بابات بیا...
قبل رفتن گفت:
"پس شمام قبلش با ملیحه صحبت کنید...
ببینید اصلا خودش میخواد...؟💕"
پسر عمه م بود...
با هم و تو یه محله بزرگ شده بودیم...
مثه برادرم بود...
وقتی فهمیدم شوکه شدم...
ازش بدم اومده بود...
مادرم سعی در متقاعد کردنم داشت...
گفتم:"مگه من تو این خونه اضافَم که میخواید ردم کنید...؟
نمیخواااام...
هر طوری بود متقاعدم کرد...
آخرشم بعله رو دادم و گفتم:
"هر چی شما و بابا بگید..."
بخاطر خاطرات دوران بچگی...
قبولش بعنوان شوهر آیندم کمی وقت میبرد...
ولی زیاد طول نکشید...
گمونم تا غروب همون روز...!
تازه فهمیدم چقد دوسش دارم...
تا اينكه شب بعدش...
با پدر مادرش رسماً اومد خواستگاری...
(همسر شهيد عباس بابايی)
هدایت شده از همسفرتاخدا
#عاشقانه_شهدا
همسرش نقل مے کند:
🍃منوچـــہربہ من مـــےگفت:((فـــــرشته!هیـــچ ڪـــس براے مــــن بہـــترازتو نیست دراین دنیا!
میخواهـــــم ایــــن عشــق رابرسانم بہ عشــــق خدا))
وقتــــے هـــم بہ ترڪش هایی کـــہ نزدیـــک قلبــــش بودغبـــطہ مـــے خوردم....
مــــے گفــت:خـــانم شمــــاڪـــہ توے قلـــب مایید!
🌹شہـــیدمنوچهر مدق
📚اینک شوکران
🌷یادش با ذکر #صلوات
💕 @hamsafar_TA_khoda 💕
کانال کمیل
بچه شیعه باس دلیل آرامش و شادی خانواده اش باشه☺️ مثل شهدا😉👇
#عاشقانه_شهدا
وقتی می اومد خونه ، دیگه نمی ذاشت من کار کنم . زهرا رو می ذاشت رو پاهاش و با دست به پسرمون غذا میداد. میگفتم : یکی از بچه ها رو بده به من. با مهربونی میگفت: نه شما از صبح تا حالا به اندازه کافی زحمت کشیدی. مهمون هم که میومد ، پذیرایی با خودش بود. دوستاش به شوخی میگفتن : مهندس که نباید تو خونه کار کنه! میگفت: من که از حضرت علی (ع) بالاتر نیستم. مگه به حضرت زهرا کمک نمیکردند؟
🌹شهید حسن آقاسی زاده
#عاشقانه_شهدا💕
🍃همسرش نقل مے کند:
🕊منوچهر به من میگفت:((فـــــرشته!هیـــچ ڪـــس براے مــــن بہـــترازتو نیست دراین دنیا!
(میخواهــم ایــــن #عشــق رابرسانم بہ عشــــق #خدا)
💔وقتــــے هـــم بہ ترڪش هایی کـه نزدیـــک قلبــــش بودغبـــطہ مـــے خوردم....
مــــے گفــت:خـــانم شمــــاڪـــہ توے قلـــب مایید!❤️
🌹شہـــیدمنوچهر مدق
📙اینک شوکران
#عاشقانه_شهدا
اولین غذایی که بعد از عروسیمان درست کردم استانبولی بود. از مادرم تلفنی پرسیدم، شد سوپ....
آبش زیاد شدہ بود...😄
منوچهر میخورد و به به وچَه چَه میکرد!. روز دوم گوشت قلقلی دُرست کردم... شدہ بود عین قلوہ سنگ...😅
تا من سفرہ را آمادہ کنم، منوچهر چیدہ بودشان رویِ میز و با آنها تیله بازی میکرد قاہ قاہ میخندید...
میگفت: چشمم کور دَندم نرم تا خانومم آشپزی یاد بگیره هر چی درست کنه میخورم حتی قلوہ سنگ🤗
#شهید_منوچهر_مدق
#عاشقانه_شهدا 💕🕊
یه شب بارونی بود.
فرداش حمید امتحان داشت. رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن ظرفها .
همین طور که داشتم لباس میشستم دیدم حمید اومده پشت سرم ایستاده.
گفتم اینجا چیکار میکنی؟ مگه فردا امتحان نداری؟
دو زانو کنار حوض نشست و دستهای یخ زدمو از تو تشت بیرون اوردو گفت: ازت خجالت میکشم .من نتونستم اون زندگی که در شان تو باشه برات فراهم کنم. دختری که تو خونه باباش با ماشین لباسشویی لباس میشسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه …
حرفشو قطع کردمو گفتم : من مجبور نیستم . با علاقه این کار رو انجام میدم. همین قدر که درک میکنی . میفهمی . قدر شناس هستی برام کافیه.
🌹شهید سید عبدالحمید قاضی میر سعید
📘نشریه امتداد شماره۱۱
#عاشقانه_شهدا🌸
سر سفره عقد نشسته بوديم، عاقد که خطبه را خواند، صدای اذان بلند شد.
حسين برخاست، وضو گرفت و به نماز ايستاد،
دوستم کنارم ايستاد و گفت:
اين مرد برای تو شوهر نمیشود.
متعجب و نگران پرسيدم: چرا؟!
گفت: کسی که اينقدر به نماز و مسائل عبادی اش مقيد باشد، جايش توی اين دنيا نيست...
#شهید_حسین_دولتی🌷
کانال کمیل
میگفت: بچهها برام دعا کنید ... اگه شهید شم خیلی دستم بازتر میشه، بیشتر میتونم کار فرهنگی
#عاشقانه_شهدا
⚘خوشبختی ای که من چشیدم در یکی یا دو زمینه نیست. شاید برخی فکر کنند کسانی که مذهبی و حزب اللهی هستند، آدم های خشکی در خانه شان هستند ولی مصطفای من خیلی عاطفی بود. در کوچکترین تغییر و تحولاتی که در خانه و ظاهر خانه اتفاق می افتاد خیلی سریع ابراز می کرد که مثلا چیزی در خانه عوض شده است.
⚘خیلی زیبا می توانست محبتش را ابراز کند. زمانی به او اعتراض میکردم تا درباره این مبلغی که در خانه گذاشته است بپرسد که چه شد و کجا خرج شد، اما مصطفی میگفت فرقی نمی کند که او خرج کند یا من خرج کنم. هیچ وقت در هیچ موردی بازخواست نمیکرد و سوال و جواب نداشتیم. اینکه مثلا بپرسد
کجا رفتی؟!
چه کار کردی؟!
پول را برای چه خرج کردی؟!
در واقع بین ما یک حالت اعتماد کامل وجود داشت.
به روایت همسر #شهید_مصطفی_صدرزاده🕊🌷
#عاشقانه_شهدا 🌹
درســت به یـاد دارم محـمود گفت:
بالاخـره هـر دختری خواسته ای دارد؛خواسته ی شمـا چیست؟
ومـن جواب دادم:
اگـر من راخدمت امام خمـینی ببرید که خطبه عقدمان را بخوانند حتـی مهریه هم نمیخوام🙂
عاقبت من ومحمود و مادر همـسرم در برابر امام نشسته بودیـم،
امام خطبه ی عقدمان را میخواند😍
و ایـن به یادماندنی ترین خاطره زندگی مشترکمـان💞شـد
#شهید_محمودکاوه🌸
🌷یادش با ذکر #صلوات
#عاشقانه_شهدا💕🕊
سر سفره عقد نشسته بوديم، عاقد که خطبه را خواند، صدای اذان بلند شد.
حسين برخاست، وضو گرفت و به نماز ايستاد!
دوستم کنارم ايستاد و گفت: اين مرد برای تو شوهر نمی شود.
متعجب و نگران پرسيدم: چرا؟
گفت: کسي که اين قدر به نماز و مسائل عبادی اش مقيد باشد، جايش توی اين دنيا نيست.
🍃«شهيد حسين دولتی»
🌷یادش با ذکر #صلوات
#عاشقانه_شهدا💕
عجب آدمی هستی دختر !😕
چرا مگه چمه؟😐
تو اینهمه خواستگار داشتی، پسر وزیر وکیل یا فلان تاجر... اون وقت اومدی زن این مصطفای #کچل شدی؟😒
برو بابا! کجای مصطفی من کچله؟🤨
..آن روز همین كه رسید خانه (دو ماه از ازدواج شان گذشته بود) در را باز كرد و چشمش افتاد به مصطفی شروع كرد به خندیدن😂😂
مصطفی پرسید «چرا میخندی» ؟😐
و غاده كه چشمهایش از خنده به اشك نشسته بود گفت «مصطفی تو كچلی ... من نمیدانستم!»😄😂😂
مصطفی هم شروع كرد به خندیدن...😐😂
بعدها #امام_موسی_صدر به مصطفی گفته بود: "تو" چه کردی که غادة "تو" را ندید؟😊❤️
#شهید_مصطفی_چمران🍃
🌷یادش با ذکر #صلوات
#عشق_خوب_است_اگر_یار_خدایی_باشد🍃
✨💕 #عاشقانه_شهدا
يَا وَلِیَ أَلْحَسَنَاتْ
#خدمت_به_همسر...💕
از جبهه که میومد...
میپرسید:
"چی یاد گرفتی…؟!"
یه بار با خنده گفتم:
"یه کم حدیث یاد گرفتم که به نفع خودمه...!!!
یکیشون گفته؛
امام علی(ع) و فاطمه زهرا(س)...
کارای خونه رو با هم تقسیم میکردن... 💕
مثلاً...
حضرت زهرا(س)هیزم می آوردن و حضرت علی(ع)عدس پاک می کردن و...!!!"
🍃من به شوخی گفته بودم...
كلی خندید...☺️
اما بعدش گفت:
"حالا پاشو برو...
عدس بیار پاک کنم…!!!😉💕
چون شنیدم…مکلف شدم این کارو انجام بدم..."☺️❤️
گفتم:
"عدس نداریم ولی لپه هست..."
لپه ها رو آوردم...
ریخت توی سینی…
داشت پاک می کرد که زنگ خونه به صدا در اومد...!
سریع سینی رو هل داد زیر تخت...!!!
مادرم بود…
احوالپرسی کرد و زود رفت…
گفتم:
"چی شدددد...؟!
ترسیدی مادرم ببینه داری لپه پاک می کنییی...؟"😂
گفت:
"نههه...گفتم یا مادر منه یا مادر تو...
اگه مادر من باشههه...
ناراحت میشه ببینه عروسش به پسرش کار داده...!!!
اگه مادر تو باشههه...
حتماً میگه نسیبه رو لوس میکنی...!!!
نمیخواستم ناراحتشون کنم…
لازم نیست کسی بدونه من دارم لپه پاک می کنم…
تو بدونی کافیه…
💕 برای من مهم تویی 💕 "
به علی تجلّایی با اون همه اُبُهّت و رفتار نظامیش...
نمیومد كه تو خونه...
لپه پاک کنه يا...
ظرف بشوره...!
ولی تا می دید به کمکش نیاز دارم…
سریع میومد کمکم...💕
🌹 به روایت از همسر
🌷شهدا رو یاد کنیم با ذکر #صلوات
🕊 @salambarEbrahimm 🕊
#عاشقانه_شهدا 💕🕊
یه شب بارونی بود.
فرداش حمید امتحان داشت. رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن ظرفها .
همین طور که داشتم لباس میشستم دیدم حمید اومده پشت سرم ایستاده.
گفتم اینجا چیکار میکنی؟ مگه فردا امتحان نداری؟
دو زانو کنار حوض نشست و دستهای یخ زدمو از تو تشت بیرون اوردو گفت: ازت خجالت میکشم .من نتونستم اون زندگی که در شان تو باشه برات فراهم کنم. دختری که تو خونه باباش با ماشین لباسشویی لباس میشسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه…
حرفشو قطع کردمو گفتم : من مجبور نیستم . با علاقه این کار رو انجام میدم. همین قدر که
درک میکنی ، میفهمی ، قدر شناس هستی
برام کافیه❤️
🌹شهید سید عبدالحمید قاضی میر سعید
📘نشریه امتداد شماره۱۱
🌷یادش با ذکر #صلوات
🕊@salambarEbrahimm🕊
هدایت شده از همسفرتاخدا
#عاشقانه_شهدا💕🕊
قـهر بودیم، در حال نماز خوندن بود ..
نمازش که تموم شد هنوز پشت به اون ور نشسته بودم...
کتاب شعرش و برداشت و با یه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن ولی من باز باهاش قهر بودم..!!!
کتاب و گذاشت کنار ، بهم نگاه کرد و گفت:
"غزل تـمام ، نـمازش تمام ، دنـیا مات ،
سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد"
باز هم بهش نـگاه نکردم...
اینبار پرسید:عاشقمی؟؟ سکوت کردم...
گفت: "عاشقم گر نیستی
لطفی بکن نفرت بورز...
بی تـفاوت بـودنت هـر لحـظه آبم میکند"
دوباره با لبخند پرسید:عاشقمی مگه نه؟☺️
گفتم :نـه !
گفت: "لبت نه گوید و پیداست میگوید دلت آری
که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری "❤️
زدم زیر خنده...
و رو بروش نشستم...
دیگه نتوستم بهش نگم
وجودش چـــــقدر آرامش بخشه...💕
بهش نگاه کردم و از ته دل گفتم :
خدا رو شکر که هستی...❤️
#شهید_عباس_بابایی🕊
🏴 @hamsafar_TA_khoda
#عاشقانه_شهدا💕
روز اول زندگی مشترک...
پاشدم غذا درست کنم ، از هر انگشتم یه اعتماد به نفس میبارید😌
به به...بوی غذا تو کل خونه پیچیده بود😋
علے از مسجد اومد😍
سلام خانم چه کردی؟چه بویی راه انداختی😋
منم یه ژست هنرمندانه گرفتم😌
گفتم الآن سفره رو میارم😎
سر دیگ و برداشتم یه قاشق تست کنم😥
وااای نفسم بند اومد😰 😱
خدایااااا اینکه نمکش اندازه بود😫 😲
داشت گریه م میگرفت😢
به خودم گفتم
خاااک تو سرت هانیه خاک😤
چه قدر مامان گفت آشپزی یاد بگیر😞
قیافم تابلو شده بود😵
علی گفت چیزی شده!!😕
منم که بغض تو گلوم گیر کرده بود گفتم نه😒 ☹️
علی گفت مطمئنی😕
منم با بغض گفتم آره😓
علی قاشق و برداشت یه تست کرد😐
منم یهو بغضم ترکید زدم زیر گریه😭
گفت به خاطر این گریه میکنی😂
بلند بلند خندید😂 😂 😂 😂 منم مست خنده هاش شدم😐
گفتم یعنی ناراحت نشدی😕 😒
گفت فدا سررررت😍
مامان میگفت املت هم بلد نیستی درست کنیا😜😂
بعدش غذا رو یه جوری خورد که دهنم آب افتاد😋
منم شروع کردم به خوردن اماااا...😫 😵 😣 گفتم داری از این میخوری به این شوووری😩
گفت خیییلیم خوشمزه ست😋
واسه بار اول عالیه دستتم درد نکنه😍
#خاطرات_همسرشهیدسیدعلیحسینی🌱
🌷یادش با ذکر #صلوات
🌱 @salambarebrahimm 🕊