#طعمه_انسانى....
🌷در جزيره مجنون من راننده بيل مكانيكى بودم و يكى از دوستانم راننده كاميون بنز بود. من بايد به جاده سيد جلال مى رفتم براى شكافتن جاده، و دوستم براى جاى ديگرى مأموريت داشت. روز بعد كه او را ديدم، گفتم: ديروز تمام مدت نگران تو بودم، كجا بودى؟ چرا دير آمدى؟ گفت: من كمى بعد از جدا شدن از تو احساس كردم از ماشين صداى ناهنجارى مى آيد. رفتم پايين ببينم چه شده، ديدم....
🌷....ديدم قايقى كنارم توقف كرد. به گمان اينكه بچه هاى سپاهى هستند به طرفشان رفتم، اما ديدم نيروهاى عراقى هستند. راه برگشتى نداشتم، ناچار تسليم شدم. يكى از آنها با فارسى دست و پا شكسته اى گفت: اگر به نيروهاى ايرانى رسيديم، بگو ما ايرانى هستيم تا مزاحممان نشوند! چند دقيقه اى كه گذشت، گشت ايرانى رسيد و پرسيد: شما كى هستيد، اينجا چه مى كنيد؟
🌷من هم با صداى بلند گفتم: ما ايرانى هـستم! من را مى برند، من را مى برند! نيروهاى گشت كه متوجه قضيه شدند، با شگرد خاصى قايق را محاصره كرده و من را آزاد كردند. دوستم از اينكه توانسته بود باعث اسارت ۶_۵ عراقى شود، خيلى خوشحال بود و گفت: مى توانيد از اين به بعد از من به عنوان طعمه! استفاده كنيد و عراقيها را به دام بيندازيد.😊
راوى: رزمنده دلاور عباس طبرسى نژاد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات