#طنز_جبهه😅
سیف الله به جای صغری😂
پدر و مادرم میگفتند بچهای و نمیگذاشتند بروم جبهه. یک روز که شنیدم بسیج اعزام نیرو دارد، لباسهای «صغری» خواهرم🧥 را روی لباسهایم پوشیدم و سطل آب را برداشتم و به بهانهی آوردن آب از چشمه زدم بیرون، پدرم که گوسفندها🐑🐏 را از صحرا میآورد داد زد: «صغرا کجا ؟»
برای اینکه نفهمد سیفالله هستم سطل آب را بلند کردم که یعنی میروم آب بیاورم😁خلاصه رفتم و از جبهه لباسها را با یک نامه پست کردم.✉️
یک بار پدرم آمده بود و از شهر به پادگان تلفن کرد☎️ از پشت تلفن به من گفت: « #بنیصدر! وای به حالت! مگه دستم بهت نرسه.»😂😂😂
#طنز_جبهه
دو ـ سه نفر بیدارم کردند و شروع کردند به پرسیدن سوالهای مسخره و الکی. مثلا میگفتند: «آبی چه رنگیه؟»
عصبی شده بودم😠
گفتند: «بابا بی خیال، تو که بیدار شدی، حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم»
دیدم بد هم نميگويند! 🤔خلاصه همینطوری سی نفر را بیدار کردیم! حالا نصفه شبی جماعتی بیدار شده ایم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم. قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند!
👻👻
فوري پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم که تحت هر شرایطی خودش را نگه دارد.
گذاشتیمش روی دوش بچهها و راه افتادیم. گریه و زاری. یکی میگفت: «ممد رضا! نامرد! چرا تنها رفتی؟»😣
یکی میگفت: «تو قرار نبود شهید بشی»
دیگری داد میزد: «شهیده دیگه چی میگی؟ مگه تو جبهه نمرده؟»
یکی عربده میکشید. یکی غش میکرد!
در مسیر، بقیه بچهها هم اضافه میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه و شیون راه میانداختند! گفتیم برویم سمت اتاق طلبه ها! جنازه را بردیم داخل اتاق.
این بندگان خدا كه فكر ميكردند قضيه جديه، رفتند وضو گرفتند و نشستند به قرآن خواندن بالای سر میت!!!
در همین بین من به یکی از بچهها گفتم: «برو خودت را روی محمدرضا بینداز و یک نیشگون محکم بگیر.»
رفت گریه کنان پرید روی محمدرضا و گفت: «محمدرضا! این قرارمون نبود! منم میخوام باهات بیام!»
بعد نیشگونی گرفت که محمدرضا از جا پرید و چنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از این طلبهها از حال رفتند!😅😂
ما هم قاه قاه میخندیدیم. خلاصه آن شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم.
#طنز_جبهه
یه بچه بسیجی بود خیلی اهل معنویت و دعا بود... برای خودش یه قبری کنده بود.
شب ها میرفت تا صبح باخدا رازونیاز میکرد.
ما هم اهل شوخی بودیم😎
یه شب مهتابی سه، چهار نفر شدیم توی عقبه...
گفتیم بریم یه کمی باهاش شوخی کنیم!
خلاصه قابلمه ی گردان را برداشتیم با بچه ها رفتیم سراغش...
پشت خاکریز قبرش نشستیم.
اون بنده ی خدا هم داشت با یه شور و حال خاصی نافله ی شب می خوند.
دیگه عجیب رفته بود تو حال!
ما به یکی از دوستامون که تُن صدای بالایی داشت، گفتیم داخل قابلمه برای این که صدا توش بپیچه و به اصطلاح اکو بشه، بگو: اقراء😁
یهو دیدم بنده ی خدا تنش شروع کرد به لرزیدن
و به شدت متحول شده بود
و فکر میکرد براش آیه نازل شده!
دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء😅
بنده ی خدا با شور و حال و گریه گفت: چی بخونم ؟؟!!!😭
رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت :
باباکرم بخون😂😅
#طنز_جبهه
یک بار سعید خیلی از بچه ها کار کشید...
فرمانده دسته بود شب برایش جشن پتو گرفتند...
حسابی کتکش زدند
من هم که دیدم نمیتوانم نجاتش دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تا شاید کمی کمتر کتک بخورد..!😕
سعید هم نامردی نکرد، به تلافی آن جشن پتو ، نیم ساعت قبل از وقت نماز صبح، اذان گفت...
همه بیدار شدند نماز خواندند!!!😄
بعد از اذان فرمانده گروهان دید همه ی بچه ها خوابند... بیدارشان کرد و گفت:
اذان گفتند : چرا خوابیدید!؟🤔
گفتند : ما نماز خواندیم..!
گفت: الان اذان گفتند، چطور نماز خواندید!؟😳
گفتند : سعید شاهدی اذان گفت!
سعید هم گفت من برای نماز شب اذان گفتم نه نماز صبح😅
#طنز_جبهه😂
اول كه رفته بوديم گفتند كسی حق ورزش كردن نداره، يه روز يكی از بچه ها رفت ورزش كرد مامور عراقی تا ديد اومد در حالی كه خودكار و كاغذ دستش بود برای نوشتن اسم، دوستمون جلو آمد و گفت : مااسمك؟! (اسمت چيه؟!)
رفيقمون هم كه شوخ بود برگشت گفت : گچ پژ
باور نمی كنيد تا چند دقيقه اون مامور عراقی هر كاری كرد اين اسم رو تلفظ كنه نتونست ول كرد گذاشت و رفت و ما همينطور می خنديديم😂
#طنز_جبهه
شهید ابراهیم هادی
در منطقه المهدی در همان روزهای اول جنگ،پنج جوان به گروه ما ملحق شدند.
آنها از یک روستا با هم به جبهه آماده بودند.چند روزی گذشت.دیدم اینها اهل نماز نیستند!
تا اینکه یک روز با آنها صحبت کردم.بندگان خدا آدم های خیلی ساده ای بودند...
آنها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند.فقط به خاطر علاقه به امام آماده بودند جبهه...
از طرفی خودشان هم دوست داشتند که نماز را یاد بگیرند.
من هم بعد از یاد دادن وضو،یکی از بچه ها را صدا زدم و
گفتم:این آقا پیش نماز شما،هر کاری کرد شما هم انجام بدید.
من هم کنار شما می ایستم و بلند بلند ذکرهای نماز را تکرار می کنم تا یاد بگیرید.
ابراهیم به اینجا که رسید دیگر نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد.چند دقیقه بعد ادامه داد:
در رکعت اول وسط خواندن حمد،امام جماعت شروع کرد سرش را خاراندن،یکدفعه دیدم آن پنج نفر شروع کردند به خاراندن سر!!🤯
خیلی خنده ام گرفته بود اما خودم را کنترل می کردم.🤭
اما در سجده وقتی امام جماعت بلند شد مُهر به پیشانیش چسبیده بود و افتاد.
پیش نماز به سمت چپ خم شد که مهرش را بردارد.
یکدفعه دیدم همه آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز کردند.😐
اینجا بود که دیگر نتوانستم تحمل کنم و زدم زیر خنده!😂
#طنز_جبهه
روزی سر کلاس آموزش مخابرات، فرق بی سیم «اسلسون» را با بیسیم «پی آر سی» از بچهها پرسیدم ...
یکی از بسیجی های نیشابوری دستش را بلند کرد ؛
گفت: « مو وَر گویم؟»
با خنده بهش گفتم: « وَر گو »
گفت: «اسلسون اول بیق بیق مِنه، بعد فیش فیش مِنه ، ولی پی آر سی از همو اول فیش فیش مِنه »
کلاس آموزشی از صدای خنده بچه ها رفت رو هوا ....😂
#طنز_جبهه
دکتر میخواست ترکش رو دربیاره دید روی لباس رزمنده نوشته:
(ورود هر نوع ترکش و گلوله اکیدا ممنوع)
دکتره گفت: چرا بازم ورود کردن؟
رزمنده گفت: نامردا، بلژیکی بودن زبان مارو نفهمیدن غیر مجاز وارد شدن فارسی بلد
نبودن...😁
#طنز_جبهه ☺️
به شوخ طبعی شهره بود …!
یک روز دیدم پوتین هاشو به گردن آویزان کرد و داد می زد :
« کی می خواد #پوتینشو واکس بزنه !»
همه تعجب کردن ! آخه ممد آقا و این حرفا، به گروه خونش نمی خوره!کی متحول شده که ما خبر نداریم .
خیلی از رزمنده ها پنهانی این کارو می کردن اما ممد دیگه علنیش کرده بود.
بالاخره طاقت نیاوردم و از پشت سرش حرکت کردم ببینم چی می شه
یکی از رزمنده ها که اولین بار اعزامش بود وشاید ایثار رزمنده ها رو شنیده بود اومد جلو گفت :
« من»
ممد هم بلافاصله پوتینشو از گردنش بیرون آورد و گفت :
« پس بی زحمت اینو هم واکسش بزن!»
بیچاره رزمنده خشکش زده بود نمی دونست چی بگه!
#طنز_جبهه
اومده بود مرخصی بگيره ، يه نگاهی بهش کرد ، گفت: ميخوای بری ازدواج کنی؟!
گفت:
بله ميخوام برم خواستگاری
- خب بيا خواهر منو بگير !
گفت :
جدی ميگی آقا مهدی - به خانوادت بگو برن ببينن اگر پسنديدن بيا مرخصی بگير برو !
اون بنده خدا هم خوشحال دويده بود مخابرات تماس گرفته بود !
به خانوادش گفته بود:
فرمانده ی لشکرمون گفته بيا خواهر منو بگير ، زود بريد خواستگاريش خبرشو به من بديد ! بچه های مخابرات مرده بودن از خنده! 😂
پرسيده بود:
چرا ميخنديد؟! خودش گفت بيا خواستگاری خواهر من !
گفته بودن :
بنده خدا آقا مهدی سه تا خواهر داره، دوتاشون ازدواج کردن ، يکيشونم يکی دوماهشه !! 😁
#شهید_مهدی_زین_الدین 🕊🌹
#طنز_جبهه
رزمنده ها برگشته بودن عقب
بیشترشون هم راننده کامیون بودن که چند روزی نخوابیده بودن. ظھر بود و همه گفتند نماز رو بخونیم و بعد بریم برای استراحت. امام جماعت اونجا یک حاج آقای پیری بود. که خیلی نماز رو کند میخوند.
رزمنده های خیلی زیادی پشتش وایستادن و نماز رو شروع کردند.آنقدر کند نماز خواند که
رکعت اول فقط ۱۰ دقیقه ای طول کشید! وسطای رکعت دوم بود که یکی از راننده ها
از وسط جمعیت بلند داد زد: حاجججججیییی جون مادرت بزن دنده دوووو😭😂
#طنز_جبهه
دستور بود هیچکس بالای ٨٠ کیلومتر سرعت، حق ندارد رانندگی کند!
یک شب داشتم میآمدم كه یکی کنار جاده، دست تکان داد نگه داشتم سوار كه شد ،گاز دادم و راه افتادم من با سرعت میراندم و با هم حرف میزديم!
گفت: میگن فرمانده لشکرتون دستور داده تند نرید !
راست میگن؟!
گفتم: فرمانده گفته!!
زدم دنده چهار و ادامه دادم : اینم به سلامتی فرمانده باحالمان !
مسیرمان تا نزدیکی واحد ما، یکی بود؛ پیاده که شد، دیدم خیلی تحویلش میگيرند !پرسيدم : کی هستی تو مگه ؟!
گفت : همون که به افتخارش زدی دنده چهار ...😂