کانال کمیل
اتفاقی آمده بود سنگر ما؛ سرظهر، نماز خواندیم برای ناهار هم نگهش داشتیم چند قوطی تن ماهی را باز کردی
#من_يك_بسيجى_ام
🌷ناراحتی کتف، مزاحمی دائمی برای آقا مهدی بود. جایی که قبلاً مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود. روی این حساب نمی توانست بارهای سنگین بلند کند. یک روز تصمیم می گیرد برای سرکشی و اطلاع از کمبودهای انبار بازدید به عمل آورد. مسئول انبار، حاج امراله بود. پيرمردی با لباس سفید و چهره ای گشاده.
🌷وقتی آقا مهدی به آن قسمت می رسد حاج امراله و هشت بسیجی جوان در حال خالی کردن بار کامیون بودند که تازه از راه رسیده و اذوقه آورده بود. حاج امراله که مهدی را از روی قیافه نمی شناخت، وقتی می بیند ایشان در کناری ایستاده و آنها را تماشا می کند، داد می زند: جوان.... چرا همینطور کناری ایستاده ای و بِرو بِر ما را نگاه می کنی؟! تا حالا ندیده ای از کامیون بار خالی کنند؟ بیا بابا بیا این گونی ها را تا انبار ببر. آمده ای اینجا که کار کنی. یادت باشد.از حالا تا هر وقت که من بگویم باید پا به پاى این هشت نفر اين بارها را خالی کنی فهمیدی؟!!
🌷....و آقا مهدی با معصومیتی صمیمی پاسخ مى دهد: بله.... چشم. با آنكه حمل گونیهایی به آن سنگینی روی کتف مجروح بسیار مشکل بود، اقا مهدی بدون اینکه حتی ناله ای کند چابک و تند گونی ها را خالی می کند. نزدیکیهای ظهر، طیب برای دادن آمار به حاج امراله به آنجا می آيد. بعد از سلام و احوالپرسى حاج امراله می گوید: یک بسیجی پُر کار امروز به ما کمک می کند. نمی دانم از کدام قسمت است. می خواهم بروم و از پرسنلى بخواهم که او را به قسمت ما منتقل کند. طیب مى پرسد: حاج امراله کدام بسیجی؟ و حاج امراله اقا مهدی را نشان می دهد.
🌷طیب متعجب می شود و به سرعت به طرف آقا مهدی می دود و گونی را از روی شانه های او بر می دارد و بعد با ناراحتی به حاج امراله می گوید: هیچ می دانی این شخص کیست؟ این آقا مهدی است. آقا مهدی باکری، فرمانده لشکرمان. حاج امراله و هشت بسیجی دیگر با تعجبی بغض آلود جلو می آيند و آقا مهدی بدون اینکه بگذارد آنها حرفی بزنند صورتشان را می بوسد و می گوید: حاج امراله.... من یک بسیجی ام.
🌹خاطره اى به ياد سردار جاويدالاثر شهيد مهدى باكرى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات