eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دل را باید جایی حوالی علیه السلام چهار میخ کرد...🌸
توی یه کتابی یه موضوع جالبی خوندم نوشته بود یه شب یه شهید میاد به خواب مادرش میگه: مادر برو به فلانی بگو ازت ناراحتم مادرش میپرسه چرا؟! شهید میگه: آخه تا قبل ازاین که مارو رفقای تفحص شناسایی کنن هرشب مادرمون حضرت زهرا سلام الله بهمون سر میزدن ... اخه نه اینکه هستن ... میگن حضرت زهرا سلام الله هر شب به شهدای گمنام سر میزنن!!
فکر کن هر شب روی مادرتو ببینی... هر شب لبخندشو، بوی چادرشو، آرامشی که حالتو خوب میکنه... چه حسرتی ... خوش به حال اونی که گمنام کار میکنه برای امام زمانش... گمنام زندگی میکنه... گمنام میره ...
وقتی هیچ کس نمی بیندت، هیچ کس ازت تشکر نمیکنه، هیچ کس تحویلت نمی گیره، هیچ کس کاراتو با ارزش نمی بینه ... اون وقت مادرت زهرا سلام الله نگاهت میکنه... دیگه چی میخوای؟!
هدایت شده از همسفرتاخدا
خدارو باور کن.پناهیان.mp3
3.72M
🌱میخواد عکس‌العمل تورو ببینه...
_بیمارستان از مجروحین پر شده بود… حال یکی خیلی بد بود… رگ هایش پاره پاره شده بود و خونریزی شدیدی داشت… . _وقتی دکتر مجروح را دید به من گفت بیاورمش اتاق عمل!!!دکتر اشاره کرد را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم!! . _مجروح که چند دقیقه ای بود که به هوش امده بود... گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و گفت: من دارم میروم تا تو چادرت را در نیاوری…😞 ما برای این چادر میرویم!!😊 چادرم در مشتش بود که شد…😓😔 _از ان زمان به بعد در بدترین و سخت شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم....😭😌 ✨ @SALAMbarEbrahimm (راویی خانم موسوی یکی از پرستاران )
همه ما زمینی هستیم اما رفقای داریم... رفیق که نباید حال دلشون خراب باشه.. رفقایی که عشق و محبتشون زندگیمون رو عوض کرده.. مگه میشه باشه و ما خوب نباشیم.. مگه میشه باشن و ما غم بگیریم..!
رضا روز بيست و چهارم ماه رمضان شهيد شد، به گفته دوستان و همرزمانش، رضا ايام ماه رمضان را روزه مي‌گرفت و گاهي هم در شرايط سخت و كمبود افطار مي‌كردند و روز شهادتش روز جمعه، روز قدس بود. گويي رضا با توجه به اينكه شب قبلش درسه منطقه كارهاي مربوط به خودش را انجام مي داد و تا سحر مشغول كارش بود، بعد از صرف سحري، نزديك‌هاي صبح خبر مي‌دهند كه دوستانشان كمين خورده و تعدادي مجروح شده‌اند و مهدي عزيزي هم شهيد شده است، رضا براي كمك به همرزمانش و همچنين بر‌گرداندن مجروحين و شهيد عزيزي به همراه فرمانده‌اش به منطقه مي‌روند. در آنجا پس از درگيري رضا از ناحيه سينه و پهلو با سه گلوله قناسه زخمي مي‌شود. بچه‌ها را سوار وانتي مي‌كنند و به بيمارستاني كه در آن نزديكي بود مي‌رسانند. رضا پشت وانت بوده و سر يكي از مجروحين را هم روي پايش گذاشته بود. بعدكه به بيمارستان مي‌رسند، مجروحين را با برانكارد به بيمارستان مي‌برند اما رضا با پاي خودش به بيمارستان مي‌رود اما از شدت خونريري داخلي كه بخاطر از بين رفتن جگر، كبد و شكستن استخوان سينه‌اش بود، به شهادت مي‌رسد. رضا خودش گفته بود: «من اسير نمي‌شوم، پيكرم برمي‌گردد و سالم به نزد شما مي‌آيم.» او به قولش عمل كرد و پيكرش سالم به وطن بازگشت. پ ن ؛ رضا هم مانند مادر سادات سینه و پهلوش مجروح شد ... این شهدا انتخاب شده بی بی فاطمه زهرا سلام الله هستند .. هر کدومشون رو میبینی یه نشونه ای از مادر دارن ... 🌷 به روایت مادر شهید
کانال کمیل
نـه کم بیار نـه نا امید شو بـه وقتش خـدا دستت رو میگیره ‌😉
🌱اگر دو چیزرا رعایت بکنی، خدا شهادت را نصیبت میکند: یکی باش دوم این دو تا را درست انجام بدی خدا شهادت راهم نصیبت میکند. ✍شهید حسن باقری شادی ارواح طیبه شهداء 🌷
مهدی! خیال نکن کسی شده ای این ها اینقدر به تو اهمیت میدهند تو نیستی🚫 تو خاک پای بسیجیانی... وقتی بسیجیان خیلی تحویلش می گرفتند این ها رو باّخود می گفت ومی گریست... 🌷
اگه قرار باشه به کانال کمیل یه جمله بگید چی میگید؟!
مواظب خودتون و تمام اعتقادات خوبتون باشین🌸
لذت خوندن نهج البلاغه رو از خودتون دریغ نکنین، به وقت استراحت یا مطالعه قبل خواب یه سری به این دریای رحمت بزنین..! واقعا خیلی شگفت آور و تعمق برانگیزه... حضرت امیر از حقایقی عمیق توی این کتاب پرده برداری کرده... حیف شیعه ها نیست که از این مکتب جامع معرفت ، سیاست ، اقتصاد و اخلاق و... فارغ التحصیل نشن؟! عمرتونو با این بیهودگیا و گوشیا معامله نکنین کتابای خوب بخونین نگاهتونو جهانی کنید... عمیقا احساس تغییر خواهید کرد به شرطی که نه روخوانی بلکه تامل خوانی کنید یه جورایی مثل کسی که یه گمشده داره و میخواد تفحص کنه تا پیداش کنه... اصالت گمشده حقیقیِ این روزای انسان که همون به آدم فراموش کار شناسونده میشه.... در وصفش بشدت عاجز و درمانده و مفلوک و بیچاره ام فقط برین دونه دونه این دُرهای گرانقدرو بخونین و با آب طلا بزنید به دیوار اتاقتون که همیشه جلو چشمتون باشه تا‌ بهش عمل کنین...!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدایا کاری‌ کن‌ منو ‌با ‌تو‌ بشناسن، هرکسی با رفیقش‌ شناخته‌ میشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اول به خودم میگم دوم به خودم میگم سوم به خودم میگم شما هم گوش کنین ببینین من چی به خودم گفتم...
صدای اذان همون بدو بیا بغلم ببینم چته ی خودمونه...!! التماس دعای حال خوب🌸
راستییَتِش اینه که ما رو هیچکس نخریده تا حالا ! تو میخری؟!
اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان حضرت صاحب الزمان عجل الله السَّلامُ علیکَ یا بقیَّهَ الله یا اباصالحَ المَهدی یا خلیفهَ الرَّحمن و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّان، سیِّدی و مَولای صبحتون معطر به عشق مولا 🌸
کانال کمیل
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_چهارم 💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر
✍️ 💠 عباس بی‌معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت. می‌دانستم از یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد. 💠 از پله‌های ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نه‌تنها نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟» بی‌قراری‌های یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمی‌رفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمی‌دانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم. 💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقی‌مانده را در شیشه ریخت. دستان زن بی‌نوا از می‌لرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بی‌هیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد. 💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر می‌کرد و من می‌دیدم عباس روی زمین راه نمی‌رود و در پرواز می‌کند که دوباره بی‌تاب رفتنش شدم. دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!» 💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را به سمت معرکه می‌کشید. در را که پشت سرش بستم، حس کردم از قفس سینه پرید. یک ماه بی‌خبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفس‌های بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد. 💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر می‌داد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!» او می‌کرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد. 💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :« و جوونای شهر مثل شیر جلوی وایسادن! شیخ مصطفی می‌گفت به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!» سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان می‌کرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم ! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!» 💠 با خبرهایی که می‌شنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیک‌تر می‌شد، ناله حیدر دوباره در گوشم می‌پیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز می‌گفت بعد از اینکه فرمانده‌های شهر بازم رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمی‌ذاره یه مرد زنده از بره بیرون!» او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما آورده و از چشمان خسته و بی‌خوابش خون می‌بارید. 💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود. اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت بیش از بلایی که عدنان به سرش می‌آورد، عذاب می‌کشید و اگر شده بود، دلش حتی در از غصه حال و روز ما در آتش بود! 💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد. نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر می‌توانست یوسف را کند. به‌سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمی‌دانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد. 💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم. همانطور که به سمت در می‌دویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لب‌های او بیشتر به خشکی می‌زد که به سختی پرسید :«حاجی خونه‌اس؟»... ✍️نویسنده: