فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بفرستید برای خانمهای چادری و محجبه خیلی قشنگه👌
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
√ حال بدت، سنگینی، گرفتگی و انقباضات روحیات رو با یک حرکت سادهی چشمی درمان کن!
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت581
دیگه اونقدر خندیده بودم دلم درد گرفته بود
امیرحسین : والا میدونم ماشینو خوب نگه میداری ولی الان دستم خالیه پیام جان ، پولشو فوری نیاز داری و گرنه تا یکی دو ماه دیگه جور میکردم برات
- ای بابا بخشکه شانس ، پاشم برم ببینم خریدار پیدا میکنم ؟
ی دفعه یاد چکی که استاد بابایی بهمون داده بود افتادم و آروم گفتم : امیر من چکِ حق الوکاله ی پروندم همراهمه یادم رفت بزارمش خونه ، میخوای بدیم ؟ به نظرم برسه پولش
- مگه چقدره ؟
- ... میلیون ، البته نصفش مال منه ، نصف دیگش مال ترنمه ، قرار شد پس فردا نقدش کنم بهش بدم
چشماش گرد شد
- واقعا حق الوکاله ی پروندتون اینقدر شده ؟
- بله دیگه ... خانومتو دست کم گرفتی ؟
گوشه ی لبش با لبخندی بالا رفتو گفت : بنده بی جا بکنم خانوممو دست کم بگیرم ، برو چکو بیار
- پیام جان صبر کن نرو ، بزار چک حق الوکاله ی خانومم هست ، بیاره ببینیم کی نقد میشه
- پیام : عه چه عالی مریم خانوم برید بیارید ، ثواب میکنید به خدا
- چشم
چکو آوردمو دادم دست امیرحسین که پیام از دستش کشید ، مبلغشو که خوند سوتی زدو گفت : ایوللللل
مریم خانوم این برای ی پرونده تونه؟
- بله
- بابا شما وضعتون توپه
امیرحسین خندیدو چیزی نگفت
اما من گفتم : نه این پرونده رو با دوستم وکالتشو داشتیم نصفش مال منه
- پیام : حله مریم خانوم ، نصفشم از پول ماشین من بیشتره
- من : خدا رو شکر
آقا میثم سرک کشیدو چکو دید
- زن داداش یک پروندت اندازه ی دو ماه کار منه ، شما کار آموزیت تموم بشه میخوای چقدر در بیاری ؟!!!
- شما کارتون همیشگیه ولی اینجور پرونده ها کاملا شانسیه و به افراد بیتجربه هم زیاد اعتماد نمیکنند، رو حساب استادم بهمون دادن و گرنه نمیدادن
- میثم : بردید پرونده رو ؟
- بله
- دایی : پس مطمئن باش دخترم ، یواش یواش شناخته میشی و به تواناییت اطمینان میکنند
- امیدوارم
امیرحسین نگاهی به ساعتش انداخت و گفت : دیر شده ، همگی برید خونه ی خاله و ما هم ی دور با ماشین پیام میزینیمو میاییم
و آروم کنار گوشم گفت : شمام تا من برسم مواظب فسقلِ من باش
- اطاعت ، زود بیایید فقط
- موتور ماشینو ببینیمو باهاش ی کم کلنجار برم ، اومدم
همگی راه افتادیم و امیرحسین هم با آقا میثم و آقا حامد و پیام رفت
وقتی رسیدیم با استقبال خیلی گرمی از خانواده ی خاله صفیه مواجه شدیم
اونقدر گرم که واقعا خیالم راحت شد که اینجا اذیتی برام ندارند
نشستیم رو مبل و خالش به همه خوش آمد گفت : خدا رو شکر که بچه ها ی خواهر خدا بیامرزمو بازم خونم جمع کردم ، خیلی خوش اومدید
بچه ها برید تو حیاط بازی کنید
- بچه ها هم انگار که از بند آزاد شده باشند با خوشحالی رفتن حیاطشون
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
بیهوده نگردید در این شهر به والله!
نزدیک ترین راه به الله حسین است..
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
زن مروارید در صدف ۲.mp3
36.13M
🐚همایش زن مروارید در صدف
🔰قسمت دوم
🔸#دکتر_سعید_عزیزی
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖥 کلیپ استاد #رائفی_پور
◾️ «تو بندگیتو کن؛ خدا، خداییشو بلده»
📥 لینک دانلود سخنرانی کلیپ👇
🌐 t.me/Masafbox/4170
📥 لینک دانلود با کیفیتهای مختلف👇
🔗 aparat.com/v/WPdQK
#فرهنگی
✅ @Masaf
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت582
تا چایی آوردن و پذیرایی کردند آقا پوریا و تازه عروسش هم به جمعمون اضافه شدند ، و بعد از احوالپرسی و تعارفات معمول دختر خالههاشو دوتا عروساشون اومدن کنارمون و با صحبتهاشون جو صمیمیی رو به وجود آوردند
همینطور به صحبتهاشون گوش میکردم که خاله صفیه با دو تا جعبه کادویی اومد کنار عروس دایی نشست و یکی از جعبه ها رو گذاشت جلوش و گفت : خیلی خوش اومدی به خانواده ی ما دخترم ، انشالله که خوشبخت بشید ؛ راستش ترسیدم شلوغ بشه و یادم بره هدیهتو بدم
- ممنونم لطف کردید
- پوریا : دستت درد نکنه عمه زحمت کشیدی ، اون یکی جعبه هم مال منه ؟
- خاله صفیه : نخیر از قدیم رسم ما این بوده که فقط به عروسامون هدیه بدیم
- پوریا : ای بابا عمه ، حداقل ی بار واسه خاطر من این رسمتونو میشکوندید دیگه ، این همه ما خرج کردیم کادوهاشو عروس میگیره ...
و بعد سرشو بالا گرفت و با صدای بلندی گفت : ای خدا این دردو به کی بگیم ؟ چرا اینقدر به ما مردا ظلم میشه آخه
با این حرفش همه زدیم زیر خنده ، دقیقا مثل برادرش شوخ بود
- آقا مجتبی : بیا پیش خودم بشین قول میدم برم برات یه پفک بخرم
- دستت درد نکنه مجتبی تو خرج میفتی اینطوری
- دیگه وسع ما فقیر فقرا به همین میرسه
- خاله صفیه : چند لحظه ساکت باشید ، الان شلوغ پلوغ میشه کار من میمونه ؛ میخوام به عروس دیگه مونم هدیه بدم
همه که ساکت شدند رو کرد به من و گفت : این یکی هم برای مریم جانمه
بهت زده نگاش کردم
- برای من ؟؟!!!
- بله عروس خانوم
- دستتون درد نکنه زحمت کشیدید
- من خیلی وقت بود که دلم میخواست بیایید اصفهان ولی با اون بساطی که فرزانه و خواهرم درست کردن سر عروسیتون ، دیگه روی دعوت کردن نداشتم ؛ این شد که اینقدر تاخیر افتاد
شاید از ما خیلی دلخور باشی ولی خواهش میکنم ما رو جدا از اونا ببین دخترم ، من اصلاً با کارای خواهرم موافق نیستم
تو برای من خیلی عزیزی مریم جان
- متشکرم لطف دارید
- اصلاً انگار خواهر خدا بیامرزمم میدونست چه دل بزرگی داری که این امانتو داد به دستم
در جعبه ی کوچیکی که روی میز مقابلش گذاشته بود رو باز کرد و یه سینه ریز خیلی زیبا رو درآورد
با بغضی که ته گلوش بود ادامه داد: اون روزای آخری که رفته بودم پیش خواهرم این سینه ریزو سپرد بهم و گفت اینو بده به کسی که مطمئن شدی برای امیر محمدمو زینبم مادری میکنه
میگفت امیرحسین اونقدر زحمت خواهر برادراشو کشیده که من شبانه روز برای عاقبت بخیریش دعا میکنم و شک ندارم که خدا دعامو بی جواب نمیزاره ، میدونم زنِ امیرحسین ، هم این بچه رو خوشبخت میکنه هم برای امیر محمدم و زینبم مادری میکنه ؛ مطمئنم که این سینه ریز به دست اون میرسه
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
آخییی ... مادر امیرحسین چقدر دلواپس زینب و امیرمحمد بوده🥺
پیشاپیش برای مریم هدیه فرستاده
😔😔
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
🔴طومار داعش را در هم پیچید
🔹۳۰ آبان، سالروز اعلام رسمی پایان حکومت داعش توسط شهید سپهبد سلیمانی گرامی باد
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😂طنز رانتهای فرزندان
مرحوم هاشمی رفسنجانی
خانواده ای عادی مثل بقیه بچه های مردم
😁😁😁
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
😂😂
آرزوی موفقیت برای دزدان دریایی سومالی🤣
به قول امام موسی صدر: اگر اسرائیل با ابلیس بجنگد، ما کنار شیطان خواهیم بود!
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
امام زمان 018.mp3
3.24M
#امام_زمان ۱۸
✍️ و افتاده ايم در سراشیبی ظهور!
آنقدر که، شاید ازنزدیک بودنش،غافلگیر شویم!
💓برای بازی های کودکانه، فرصت نیست،
باید زودتر آشتی کنیم...
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
چیزی که باعث شــرمندگی و
خجالتزدگی ما میشود،
این است که امام زمــان (عج)
همه چیــز را میداند
و همه چیز را میشــنود.
ایشان عیــن الله ناظره هستند.
- آیت الله بهجت -
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 توی دعوا این طوری حالش رو بگیر!
🔰حجتالاسلام_شجاعی
#همسرداری
#تربیت_فرزند
#سبک_زندگی
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت583
اشکی که گوشه ی چشمش نشسته بود رو با سر انگشتانش گرفت و گفت : مریم جان امروز شنیدم که زینب مامان صدات میکنه ...
و بلافاصله بغضش سر باز کرد و گریه ش گرفت ، سرمو که بلند کردم دیدم رضوان و راضیه و دخترخالههاشو زن داییش هم گریه میکردند ، چشمم افتاد به آقا مجتبی که اشک تو چشماش جمع شده بود ، خودمم حال بهتری نداشتم
ی کم که خاله به خودش مسلط شد گفت : وقتی زینب ، مامان صدات کرد تنم لرزید ... تازه یاد حرف خواهرم افتادم و رفتم این سینه ریزو از کمدم درآوردم که برسونم دست صاحب اصلیش ، بگیر عزیزم اینو خواهرم برای تو فرستاده
دستمو گرفت و گذاشت کف دستم ؛ دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرمو گریه م گرفت
وسط گریه کنون امیرحسین و بقیه هم رسیدند
آقا میثم با تعجب به همه نگاه کرد و گفت چی شده روضه گرفتید ؟
امیرحسینم هاج و واج نگاه میکرد
و خاله صفیه گفت : نه خاله جان امانت مادرتو رسوندم دست صاحبش و بعدش این شد که میبینید
خواسته ی مادرشونو براشون تعریف کرد و امیرحسین کنارم نشست و همونطور که سرش پایین بود آروم طوری که من بشنوم گفت : پس خدا تو رو با دعای مادرم بهم داده !!!
نگاهش کردم ، و سرشو بلند کردو غمگین به چشمام خیره شد
یواش یواش آقا میثم و آقا پیام شروع کردن به شوخیو جو عوض شد
اذان که شد بلند شدیم برای نماز و بعدش تو اتاق موندم و شروع کردم به خوندنِ سوره ی یاسین ، دلم میخواست بچهم با برکت آیه به آیه های قرآن جون بگیره ، وقتی تموم شد سجده ی شکری به جا آوردم و چادر و روسریمو مرتب کردم و رفتم بیرون
احساس کردم جو خیلی سنگینه و به غیر از صدای بچهها که از حیاط میومد کسی چیزی نمیگفت
امیرحسین ، زینبو بغل کرده بود و امیرمحمدم کنارش نشسته بود
چرا به نظرم خیلی عصبی و کلافه بود؟
اتفاقی افتاده بود انگار !!!
ماشالله اونقدر خونشون بزرگ بود که اتاقی که نماز خوندم خیلی از پذیرایی دور بود و نفهمیدم چه خبره ، وقتی رفتم جلو متوجه ی من شدند و راضیه با نگرانی بلند شد و گفت نمازتو خوندی مریم جون ؟
- بله
- بیا بشین پیش من عزیزم
کنارش که نشستم ، نگاهم بین جمعیت به گردش درآمد و بهت زده روی فرزانه ثابت شد ؛ مادرش هم بود و داشت با دایی صحبت میکرد
نمیدونم چرا ناخودآگاه یاد حرفای دایی افتادم
ینی خالش به خاطر اینکه نزاره فرزانه از ایران بره میخواد ...
من تا چه حد میتونم تحمل کنم ...
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
حالا فهمیدی چرا امیرحسین نمیخواست بیاد مریم جان ؟😔
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
#راه_توبه
خداوند فردی را که با زبان عامیانه توبه کرد و تنها دو جمله گفت «بخشید» .
آن دو جمله این بود👇👇
خدایا اگر ببخشی آقایی کردی واگر نبخشی حق با توست و من مقصرم.😭
این شخص چون حق را به خدا داد و خود را مقصر دانست بخشیده شد.
🎙استاد حجة الاسلام فرحزاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «اثر ماچ استاد»
🔸 وقتی استاد با یه ماچ یه نفر رو شیعه میکنه... ☺️
💚 باید کاری کنیم که نام یامهدی و امام زمان مساوی باشه با خیر رسانی به مردم.
📥 دانلود با کیفیت بالا
#امام_زمان♥
#استاد_رائفی_پور🌱
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
ارتباط موفق_28.mp3
11.4M
#ارتباط_موفق ۲۸
❥ روح رِفق و مدارا ؛ مهمترین روحیه برای تداوم یک ارتباط است!
کسانی که قدرت سازش، مدارا و پذیرش دیگران با ضعفها و عیوبشان را ندارند؛
💥 در میانهی راه، حتماً عزیزان و مرتبطانِ خود را از دست میدهند!
#استاد_شجاعی 🎤
#دکتر_رفیعی
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت584
استرس و نگرانی تمام وجودمو گرفته بود که ی دفعه دیدم زینب خودشو انداخت تو بغلم
امیرحسین : زینب جان بیا اینجا
نشوندمش رو پامو به امیرحسین که روی مبل روبروم نشسته بود آروم گفتم : بزار پیشم باشه
بچهها همگی تو حیاط بودن و انگار یکی نگذاشته بود بیان داخل ولی اونقدر این دوتا طفل معصوم دلواپس بودند که طاقت نیاورده بودن بیرون بمونند
- خاله سوری : امیر محمد ، زینب جان بیاید ببینید براتون چی آوردم ؟
و یه ماشین کنترلی بزرگو یه عروسک بزرگتر از اون از کنارش برداشت و بهشون نشون داد . امیر محمد اخماشو کرد تو همو از جاش تکون نخورد و زینبم روشو برگردوند و سرشو فرو کرد تو سینم
- خاله سوری دلش خیلی براتون تنگ شدهها نمیاید پیش من ؟
زینب در گوشم گفت : مامان پاشو بریم خونمون نمیخوام اینجا بمونم من از خاله سوری و فرزانه هه میترسم
دست کشیدم رو سرشو گفتم نترس عزیزم چیزی نیست
ولی واقعیتش این بود که خودمم ترسیده بودم ، که چی پاشدن اومدن اینجا ؟!
هرچی فکر میکردم میدیدم فقط با دلیلی که دایی گفته بود جور در میومد ؛ یعنی این دختر اینقدر حقیره که با وجود اینکه امیرحسین ازدواج کرده بازم میخواد خودشو بهش بچسبونه ؟؟؟
دقیقاً همون چیزی که همیشه ازش وحشت داشتم به سرم اومده ؟؟؟
شاید هم نفرین مهرانه ، اون شبی که تو بیمارستان اومده بود باهام حرف بزنه به همین بهونه با لحن بدی ردش کردم چون عذاب آورترین چیز برام سایه ی یک زن دیگه تو زندگیم بود که حالا به لطف فرزانه همین به سرم اومده
ناخودآگاه تموم حرفهای وحید شروع کرد به رژه رفتن توی سرم ؛ میگفت بچهدار میشی و دورت حسابی شلوغ میشه و نمی تونی برای شوهرت وقت بزاری و همین مشغله ی زیادت میشه فرصتی برای اون
تو همین افکار بودم که زینب از بغلم کشیده شد و بلافاصله جیغ کشید میخوام بغل مامانم بمونم ، نمیام برو برو نمیخوام بیام باهات
سرمو بلند کردم و دیدم خاله سوریش داره بچه رو از بغلم در میاره و زینب محکم بهم چسبیده ، همهمه شدو من فقط بهت زده نگاش میکردم که یک دفعه امیرحسین داد زد :
- دستتو بکش خاله ، مگه نمیبینی بچه میترسه
- فرزانه : برای چی میترسه امیر ؟
مگه مامان من خیلی مواقع نمیومد پیششون ، نکنه کس دیگه ای بچه ها رو اینطور ترسونده
- منو میگفت ؟؟؟!!!
از شدت عصبانیت صورت امیرحسین سرخ شد و داد زد
- تو بی جا میکنی اسم منو میشکونی ، مادرمم هیچ وقت منو امیر صدا نکرده که تو ...
آقا مجتبی و آقا حامد بلند شدنو گرفتنش و آقا پوریا دستشو گذاشت رو دهنشو گفت : ....
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
اوه امیرحسین آتیش زیر خاکستر بود
😱😱😱
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 از بهترین عبادات زن و مرد در خانه
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🪶🦋
🍃آدم امن زندگی میدونی یعنی چی؟
یعنی اشتباهاتت رو پیشش اعتراف کنی و اون جای سرزنش دنبال راه حل باشه.
از ضعفها و مشکلات خانوادهت بهش بگی و اون نگاهش بهت تغییر نکنه.
احساس نکنه بیشتر از تو میفهمه و نظرتو سبک بشمره.
کنارش خودت باشی، راحت باشی، احساس امنیت کنی و نگران چیزی نباشی، از انجام کاری نترسی.
تعصبش جلوتر از عقل و منطقش نباشه؛ توی بحث و گفتگو، درد دلهایی که باهاش کردی رو نزنه توی صورتت.
از رویاهات بگی و مسخرهات نکنه.
کنکاش نکنه توی اتفاقات زندگیت و اجازه بده اگه راحت بودی بهش بگی.
با یه کار اشتباه قضاوتت نکنه.
اگه لازم بود، نظر بده، اما عقیدهاش رو بهت تحمیل نکنه.
بتونی محبت و ابراز علاقه کنی بهش و نگران از چشم افتادن نباشی.
میدونی چرا عمیقاً احساس تنهایی میکنیم؟
چون تعداد آدمای امن زندگیمون به صفر میل میکنه!
🌱@salambaraleyasin1401
#دست_نویس | نگاه مهدی
🔹️بلندترین ارتفاعی که کسی از آن سقوط میکند نگاه مهدی است.
#امام_زمان
@salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دانستنی ها
💫 کدوم ویتامین رو چه زمانی بخوریم. ؟!
مارو به دوستانتون معرفی کنید 👇
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @ide_khalesooske
┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #یمن کجاست که اینقدر مهمه؟
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ح_مثل_حجاب 😍✨
🛑😳ماجرای متحول شدن
شاخ اینستا⚠️‼️
💯🎥 پیشنهاددانلود 👌🏻
⚠️‼️ حتماببینید ⚠️‼️
خانومفاطمهزهرا(س)
هرکسیرو کهخودش بخوادخریداریمیکنه🙃🦋🌱
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت585
آقا پوریا دستشو گذاشت رو دهنشو گفت : امیرحسین جان خودتو کنترل کن
امیرحسین با ضرب دست پوریا رو برداشت و گفت ولم کنید ببینم ، من با این خانم حرف دارم
- دایی : امیرحسین جان فرزانه خیلی ساله که ایران نبوده فراموش کرده بود رو اسمت حساسی
- دایی مگه درد من اینه فقط ؟
خانومِ من آخه چیکار کرده که بچهها بترسند ؟ از جنجالی که همین خانم سر عروسیمون راه انداخت بچه ها اینقدر ترسیدند
خالش بلند زد زیر گریه و گفت : دستت درد نکنه امیرحسین ، دستت درد نکنه که خوب داری جواب محبتهامو میدی
- چیکار کردم خاله ؟ من همیشه نهایت احترامو بهتون گذاشتم ولی شما عوضش چه بلایی سرم درآوردید؟ اومدید تهران کل مراسم منو به هم زدید که چی بشه آخرش ، که مثلا به این خانومی که ۱۷ - ۱۸ ساله رفته و معلوم نیست اون سر دنیا چه غلطی میکرده برگردم ؟؟
- فرزانه : احترام خودتو نگه دار امیرحسین ، فکر کردی کی هستی که اینطوری حرف میزنی در مورد من ؟
- امیرحسین: همین دیگه ... میخوام هیچی نباشم ؛ میخوام اصلا هیچ نسبتی با تو نداشته باشم ، واسه چی دست از سر منو زندگیم برنمیدارید ؟
و باز فرزانه شروع کرد ...
هر چی اونا بحث میکردنو حرفهایی از گذشته بینشون رد و بدل میشد ، حال منم بدتر و بدتر میشد
لبامو روی هم فشار میدادم و نفس عمیق میکشیدم اما از استرس زیاد هر لحظه بیشتر احساس میکردم ، الانه که بالا بیارم
زینب و دادم به راضیه و بلند شدمو رفتم به سمت دستشویی ، صورتمو چند بار آب زدم و بعد به امید اینکه بهتر بشم رفتم به سمت اتاقی که نماز خوندم و پنجره رو باز کردم
- رضوان : مریم اینجایی عزیزم ؟
- آره
- به خدا از روت شرمندهایم ، میدونم چقدر برات سخته
- لبخند تلخی زدمو هیچی نگفتم
ینی نمیتونستم با این حالت تهوع حرف بزنم
- اصلاً قرار نبود اینا بیان ؛ امیرحسین طفلک روحشم خبر نداشت که ...
دیگه نتونستم تحمل کنم و دویدم به سمت دستشویی
از ی طرف وحشتناک عق میزدم و از ی طرفم مدام رضوان میزد به در دستشویی
دیگه دلم میخواست داد بزنم که دست از سرم برداره اما همونم نمیتونستم ، دیگه پاهام سست شده بود از بس عق میزدم
یکمی که بهتر شدم درو باز کردم
بنده خدا نمیدونم چی دید تو صورتم که ترسید
- بیا بریم ، بیا
الان به امیرحسین میگم بیاد ببینتت و خواست بلند شه که نزاشتم
نگام کردو گفت : حالت بده مریم بزار برم
- نه رضوان جان خوب میشم طوری نیست ، طبیعیه
تو رو خدا نرو بیرون
- رضوان : ینی چی طبیعیه ؟ حالت بده ...
و انگار یکدفعه چیزی یادش اومده گفت : مریم نکنه ... ینی ...
دستشو به پیشونیش گرفت و پرسید : مریم ... حامله ای ؟
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110