😂😂
آرزوی موفقیت برای دزدان دریایی سومالی🤣
به قول امام موسی صدر: اگر اسرائیل با ابلیس بجنگد، ما کنار شیطان خواهیم بود!
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
امام زمان 018.mp3
3.24M
#امام_زمان ۱۸
✍️ و افتاده ايم در سراشیبی ظهور!
آنقدر که، شاید ازنزدیک بودنش،غافلگیر شویم!
💓برای بازی های کودکانه، فرصت نیست،
باید زودتر آشتی کنیم...
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
چیزی که باعث شــرمندگی و
خجالتزدگی ما میشود،
این است که امام زمــان (عج)
همه چیــز را میداند
و همه چیز را میشــنود.
ایشان عیــن الله ناظره هستند.
- آیت الله بهجت -
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 توی دعوا این طوری حالش رو بگیر!
🔰حجتالاسلام_شجاعی
#همسرداری
#تربیت_فرزند
#سبک_زندگی
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت583
اشکی که گوشه ی چشمش نشسته بود رو با سر انگشتانش گرفت و گفت : مریم جان امروز شنیدم که زینب مامان صدات میکنه ...
و بلافاصله بغضش سر باز کرد و گریه ش گرفت ، سرمو که بلند کردم دیدم رضوان و راضیه و دخترخالههاشو زن داییش هم گریه میکردند ، چشمم افتاد به آقا مجتبی که اشک تو چشماش جمع شده بود ، خودمم حال بهتری نداشتم
ی کم که خاله به خودش مسلط شد گفت : وقتی زینب ، مامان صدات کرد تنم لرزید ... تازه یاد حرف خواهرم افتادم و رفتم این سینه ریزو از کمدم درآوردم که برسونم دست صاحب اصلیش ، بگیر عزیزم اینو خواهرم برای تو فرستاده
دستمو گرفت و گذاشت کف دستم ؛ دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرمو گریه م گرفت
وسط گریه کنون امیرحسین و بقیه هم رسیدند
آقا میثم با تعجب به همه نگاه کرد و گفت چی شده روضه گرفتید ؟
امیرحسینم هاج و واج نگاه میکرد
و خاله صفیه گفت : نه خاله جان امانت مادرتو رسوندم دست صاحبش و بعدش این شد که میبینید
خواسته ی مادرشونو براشون تعریف کرد و امیرحسین کنارم نشست و همونطور که سرش پایین بود آروم طوری که من بشنوم گفت : پس خدا تو رو با دعای مادرم بهم داده !!!
نگاهش کردم ، و سرشو بلند کردو غمگین به چشمام خیره شد
یواش یواش آقا میثم و آقا پیام شروع کردن به شوخیو جو عوض شد
اذان که شد بلند شدیم برای نماز و بعدش تو اتاق موندم و شروع کردم به خوندنِ سوره ی یاسین ، دلم میخواست بچهم با برکت آیه به آیه های قرآن جون بگیره ، وقتی تموم شد سجده ی شکری به جا آوردم و چادر و روسریمو مرتب کردم و رفتم بیرون
احساس کردم جو خیلی سنگینه و به غیر از صدای بچهها که از حیاط میومد کسی چیزی نمیگفت
امیرحسین ، زینبو بغل کرده بود و امیرمحمدم کنارش نشسته بود
چرا به نظرم خیلی عصبی و کلافه بود؟
اتفاقی افتاده بود انگار !!!
ماشالله اونقدر خونشون بزرگ بود که اتاقی که نماز خوندم خیلی از پذیرایی دور بود و نفهمیدم چه خبره ، وقتی رفتم جلو متوجه ی من شدند و راضیه با نگرانی بلند شد و گفت نمازتو خوندی مریم جون ؟
- بله
- بیا بشین پیش من عزیزم
کنارش که نشستم ، نگاهم بین جمعیت به گردش درآمد و بهت زده روی فرزانه ثابت شد ؛ مادرش هم بود و داشت با دایی صحبت میکرد
نمیدونم چرا ناخودآگاه یاد حرفای دایی افتادم
ینی خالش به خاطر اینکه نزاره فرزانه از ایران بره میخواد ...
من تا چه حد میتونم تحمل کنم ...
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
حالا فهمیدی چرا امیرحسین نمیخواست بیاد مریم جان ؟😔
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
#راه_توبه
خداوند فردی را که با زبان عامیانه توبه کرد و تنها دو جمله گفت «بخشید» .
آن دو جمله این بود👇👇
خدایا اگر ببخشی آقایی کردی واگر نبخشی حق با توست و من مقصرم.😭
این شخص چون حق را به خدا داد و خود را مقصر دانست بخشیده شد.
🎙استاد حجة الاسلام فرحزاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «اثر ماچ استاد»
🔸 وقتی استاد با یه ماچ یه نفر رو شیعه میکنه... ☺️
💚 باید کاری کنیم که نام یامهدی و امام زمان مساوی باشه با خیر رسانی به مردم.
📥 دانلود با کیفیت بالا
#امام_زمان♥
#استاد_رائفی_پور🌱
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
ارتباط موفق_28.mp3
11.4M
#ارتباط_موفق ۲۸
❥ روح رِفق و مدارا ؛ مهمترین روحیه برای تداوم یک ارتباط است!
کسانی که قدرت سازش، مدارا و پذیرش دیگران با ضعفها و عیوبشان را ندارند؛
💥 در میانهی راه، حتماً عزیزان و مرتبطانِ خود را از دست میدهند!
#استاد_شجاعی 🎤
#دکتر_رفیعی
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت584
استرس و نگرانی تمام وجودمو گرفته بود که ی دفعه دیدم زینب خودشو انداخت تو بغلم
امیرحسین : زینب جان بیا اینجا
نشوندمش رو پامو به امیرحسین که روی مبل روبروم نشسته بود آروم گفتم : بزار پیشم باشه
بچهها همگی تو حیاط بودن و انگار یکی نگذاشته بود بیان داخل ولی اونقدر این دوتا طفل معصوم دلواپس بودند که طاقت نیاورده بودن بیرون بمونند
- خاله سوری : امیر محمد ، زینب جان بیاید ببینید براتون چی آوردم ؟
و یه ماشین کنترلی بزرگو یه عروسک بزرگتر از اون از کنارش برداشت و بهشون نشون داد . امیر محمد اخماشو کرد تو همو از جاش تکون نخورد و زینبم روشو برگردوند و سرشو فرو کرد تو سینم
- خاله سوری دلش خیلی براتون تنگ شدهها نمیاید پیش من ؟
زینب در گوشم گفت : مامان پاشو بریم خونمون نمیخوام اینجا بمونم من از خاله سوری و فرزانه هه میترسم
دست کشیدم رو سرشو گفتم نترس عزیزم چیزی نیست
ولی واقعیتش این بود که خودمم ترسیده بودم ، که چی پاشدن اومدن اینجا ؟!
هرچی فکر میکردم میدیدم فقط با دلیلی که دایی گفته بود جور در میومد ؛ یعنی این دختر اینقدر حقیره که با وجود اینکه امیرحسین ازدواج کرده بازم میخواد خودشو بهش بچسبونه ؟؟؟
دقیقاً همون چیزی که همیشه ازش وحشت داشتم به سرم اومده ؟؟؟
شاید هم نفرین مهرانه ، اون شبی که تو بیمارستان اومده بود باهام حرف بزنه به همین بهونه با لحن بدی ردش کردم چون عذاب آورترین چیز برام سایه ی یک زن دیگه تو زندگیم بود که حالا به لطف فرزانه همین به سرم اومده
ناخودآگاه تموم حرفهای وحید شروع کرد به رژه رفتن توی سرم ؛ میگفت بچهدار میشی و دورت حسابی شلوغ میشه و نمی تونی برای شوهرت وقت بزاری و همین مشغله ی زیادت میشه فرصتی برای اون
تو همین افکار بودم که زینب از بغلم کشیده شد و بلافاصله جیغ کشید میخوام بغل مامانم بمونم ، نمیام برو برو نمیخوام بیام باهات
سرمو بلند کردم و دیدم خاله سوریش داره بچه رو از بغلم در میاره و زینب محکم بهم چسبیده ، همهمه شدو من فقط بهت زده نگاش میکردم که یک دفعه امیرحسین داد زد :
- دستتو بکش خاله ، مگه نمیبینی بچه میترسه
- فرزانه : برای چی میترسه امیر ؟
مگه مامان من خیلی مواقع نمیومد پیششون ، نکنه کس دیگه ای بچه ها رو اینطور ترسونده
- منو میگفت ؟؟؟!!!
از شدت عصبانیت صورت امیرحسین سرخ شد و داد زد
- تو بی جا میکنی اسم منو میشکونی ، مادرمم هیچ وقت منو امیر صدا نکرده که تو ...
آقا مجتبی و آقا حامد بلند شدنو گرفتنش و آقا پوریا دستشو گذاشت رو دهنشو گفت : ....
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
اوه امیرحسین آتیش زیر خاکستر بود
😱😱😱
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 از بهترین عبادات زن و مرد در خانه
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🪶🦋
🍃آدم امن زندگی میدونی یعنی چی؟
یعنی اشتباهاتت رو پیشش اعتراف کنی و اون جای سرزنش دنبال راه حل باشه.
از ضعفها و مشکلات خانوادهت بهش بگی و اون نگاهش بهت تغییر نکنه.
احساس نکنه بیشتر از تو میفهمه و نظرتو سبک بشمره.
کنارش خودت باشی، راحت باشی، احساس امنیت کنی و نگران چیزی نباشی، از انجام کاری نترسی.
تعصبش جلوتر از عقل و منطقش نباشه؛ توی بحث و گفتگو، درد دلهایی که باهاش کردی رو نزنه توی صورتت.
از رویاهات بگی و مسخرهات نکنه.
کنکاش نکنه توی اتفاقات زندگیت و اجازه بده اگه راحت بودی بهش بگی.
با یه کار اشتباه قضاوتت نکنه.
اگه لازم بود، نظر بده، اما عقیدهاش رو بهت تحمیل نکنه.
بتونی محبت و ابراز علاقه کنی بهش و نگران از چشم افتادن نباشی.
میدونی چرا عمیقاً احساس تنهایی میکنیم؟
چون تعداد آدمای امن زندگیمون به صفر میل میکنه!
🌱@salambaraleyasin1401
#دست_نویس | نگاه مهدی
🔹️بلندترین ارتفاعی که کسی از آن سقوط میکند نگاه مهدی است.
#امام_زمان
@salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دانستنی ها
💫 کدوم ویتامین رو چه زمانی بخوریم. ؟!
مارو به دوستانتون معرفی کنید 👇
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @ide_khalesooske
┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #یمن کجاست که اینقدر مهمه؟
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
17.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ح_مثل_حجاب 😍✨
🛑😳ماجرای متحول شدن
شاخ اینستا⚠️‼️
💯🎥 پیشنهاددانلود 👌🏻
⚠️‼️ حتماببینید ⚠️‼️
خانومفاطمهزهرا(س)
هرکسیرو کهخودش بخوادخریداریمیکنه🙃🦋🌱
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت585
آقا پوریا دستشو گذاشت رو دهنشو گفت : امیرحسین جان خودتو کنترل کن
امیرحسین با ضرب دست پوریا رو برداشت و گفت ولم کنید ببینم ، من با این خانم حرف دارم
- دایی : امیرحسین جان فرزانه خیلی ساله که ایران نبوده فراموش کرده بود رو اسمت حساسی
- دایی مگه درد من اینه فقط ؟
خانومِ من آخه چیکار کرده که بچهها بترسند ؟ از جنجالی که همین خانم سر عروسیمون راه انداخت بچه ها اینقدر ترسیدند
خالش بلند زد زیر گریه و گفت : دستت درد نکنه امیرحسین ، دستت درد نکنه که خوب داری جواب محبتهامو میدی
- چیکار کردم خاله ؟ من همیشه نهایت احترامو بهتون گذاشتم ولی شما عوضش چه بلایی سرم درآوردید؟ اومدید تهران کل مراسم منو به هم زدید که چی بشه آخرش ، که مثلا به این خانومی که ۱۷ - ۱۸ ساله رفته و معلوم نیست اون سر دنیا چه غلطی میکرده برگردم ؟؟
- فرزانه : احترام خودتو نگه دار امیرحسین ، فکر کردی کی هستی که اینطوری حرف میزنی در مورد من ؟
- امیرحسین: همین دیگه ... میخوام هیچی نباشم ؛ میخوام اصلا هیچ نسبتی با تو نداشته باشم ، واسه چی دست از سر منو زندگیم برنمیدارید ؟
و باز فرزانه شروع کرد ...
هر چی اونا بحث میکردنو حرفهایی از گذشته بینشون رد و بدل میشد ، حال منم بدتر و بدتر میشد
لبامو روی هم فشار میدادم و نفس عمیق میکشیدم اما از استرس زیاد هر لحظه بیشتر احساس میکردم ، الانه که بالا بیارم
زینب و دادم به راضیه و بلند شدمو رفتم به سمت دستشویی ، صورتمو چند بار آب زدم و بعد به امید اینکه بهتر بشم رفتم به سمت اتاقی که نماز خوندم و پنجره رو باز کردم
- رضوان : مریم اینجایی عزیزم ؟
- آره
- به خدا از روت شرمندهایم ، میدونم چقدر برات سخته
- لبخند تلخی زدمو هیچی نگفتم
ینی نمیتونستم با این حالت تهوع حرف بزنم
- اصلاً قرار نبود اینا بیان ؛ امیرحسین طفلک روحشم خبر نداشت که ...
دیگه نتونستم تحمل کنم و دویدم به سمت دستشویی
از ی طرف وحشتناک عق میزدم و از ی طرفم مدام رضوان میزد به در دستشویی
دیگه دلم میخواست داد بزنم که دست از سرم برداره اما همونم نمیتونستم ، دیگه پاهام سست شده بود از بس عق میزدم
یکمی که بهتر شدم درو باز کردم
بنده خدا نمیدونم چی دید تو صورتم که ترسید
- بیا بریم ، بیا
الان به امیرحسین میگم بیاد ببینتت و خواست بلند شه که نزاشتم
نگام کردو گفت : حالت بده مریم بزار برم
- نه رضوان جان خوب میشم طوری نیست ، طبیعیه
تو رو خدا نرو بیرون
- رضوان : ینی چی طبیعیه ؟ حالت بده ...
و انگار یکدفعه چیزی یادش اومده گفت : مریم نکنه ... ینی ...
دستشو به پیشونیش گرفت و پرسید : مریم ... حامله ای ؟
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شوق به زندگی براتون آوردم😍
➖فردا دیر است از همین امروز اقدام کنید😁😁
#فرزندآوری
مارو به دوستانتون معرفی کنید 👇
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @ide_khalesooske
┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 خدا با بعضی از ماها، روز قیامت حرف نمیزنه!
حتی آدمای دیندار !
#استاد_شجاعی
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
.🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت586
بی جون بهش نگاه کردم و لبخندی روی لبش نشست
- الهی من قربونت برم مریم جونم که مامان شدی
بازم حالم بد شد و دویدم سمت دستشویی ، خوشبختانه پذیرایی از دستشویی خیلی دور بود و همه حواسشون به دعوا بود
تا پام رسید به دستشویی تموم محتویات معدمو ...
اونقدر حالم بد بود که پاهام دیگه میلرزید و نای ایستادن نداشتم
- رضوان : مریم درو باز کن ، به نظرم باید بریم حیاط چون چند دقیقه پیش که با منا تو آشپزخونه بودیم دیدم زیر غذاهاشونو روشن کردند تا گرم شه ، با این بوی غذایی که پیچیده تا نری تو حیاط وضعیتت همینه
بهتر که شدم آبی به صورتم زدمو درو باز کردم و گفتم : نمیخوام از جلوی همه رد شم برم حیاط ، متوجه میشن
- این اتاق بغلی به تراس راه داره از اونجا میریم
احساس میکردم هر آن ممکنه سقوط کنم دستمو گرفت و با بد بختی خودمو کشوندم تا حیاط
پامو که گذاشتم تو حیاط نفس عمیقی کشیدم تا بلکه بهتر شم ، حیاط خیلی بزرگی داشتند که دو طرفش پر از گل و درخت بود و با اینکه ۶ تا ماشین پارک بود ، باز هم بچهها فضای خیلی بزرگی برای بازی داشتند
یک قسمتش چمن کاری شده بود و ی آلاچیق قشنگ کنارش ساخته بودند دستمو گرفت و رفتیم تو آلاچیق ، دخترا فرش پهن کرده بودند و خاله بازی میکردند
- رضوان : بچهها اجازه هست منو خاله مریمم بیایم تو ؟
حلما (دختر رضوان) : آخ جون مامانم و زن دایی مریم اومدن مهمونی
خوش به حالشون که تو بی خبری دارند بازی میکنند
- امیرعلی : مامان امیرمحمد نمیاد چرا با بچه ها فوتبال بازی کنیم ؟
- میاد عزیزم خسته ست الان ، تو برو بازی کن اونم میاد
- باشه ، پس من بازی میکنم نگام کن
- باشه قربونت برم ، برو
- رضوان : بهتر شدی مریم جون ؟
- آره بهترم ممنون
اما نبودم ، تموم حواسم به داخل خونه بود که فرزانه داشت جلوی اون همه آدم ، در مورد گذشتهشون و عشقی که امیرحسینِ من ، ی زمانی بهش داشت بی پرده و رک حرف میزد ؛ بغضی تو گلوم نشسته بود که داشت خفم میکرد
شنیدن اینکه امیرحسین براش اون زمان چه کار میکرده جهنمی رو تو دلم بر پا کرده بود که مطمئناً حالا حالاها خاموش نمیشد
هرچی بیشتر حرفهایی که بینشون رد و بدل شده بود ، تو ذهنم مرور میشد حالم هم بدتر از قبل میشد
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت587
- رضوان : مریم رنگت خیلی پریده ، لباتم مثل گچ سفید شده من برم برات یه شربت یا شیرینی بیارم
- رضوان جان دلم نمیخواد کسی چیزی بفهمه ، روم نمیشه
- باشه خانوم گل خیالت جمع باشه ، ی جوری میارم که کسی شک نکنه
- ممنونم
دیگه یواش یواش داشت چشمام سیاهی میرفت که حلما با اون زبون شیرینش یه کاسه جلوم گرفت و گفت : بفرمایید زن دایی قدم رنجه کردید تشریف آوردید خونه ی ما ؛ لبخندی زدم و گفتم ممنون عزیز دلم
و از خدا خواسته دو سه تا از آبنباتهای تو کاسه رو گذاشتم تو دهنم
تازه داشت شیرینیش حالمو جا میآورد که فرزانه با گریه از ساختمون اومد بیرون و رفت به سمت در کوچه ، نیمه ی راه تا چشمش به من افتاد یه لحظه ایستاد و بعد راهشو کج کرد به طرف من
وای نه ... دیگه بیشتر ازین نمیتونم خدایااااا
- وقتی رسید بهم گفت : خوب جلوی همه موش مرده بازی درآوردیو اومدی زیر آلاچیق نشستی و به ریش من داری میخندی ؛ دیروز که خیل هار بودی ، این هار بازیاتو جلوی امیرحسین نشون دادی ببینه چه افعیی تو آستینش داره پرورش میده ؟؟؟
- لطف کن به من گیر نده ... البته که جلوی امثال تو افعی که سهله باید اژدها بود ، ولی تو مشکلت با من نیست با امیرحسینه ، برو مشکلتو با خودش حل کن به من ربطی نداره
- من با اون هیچ مشکلی نداشتم ، این همه سال به پای من نشست ، ولی از وقتی تو پاتو گذاشتی تو زندگیش ، همه چیزو به هم ریختی
- کی گفته به پای تو نشسته بود؟
رضوان بود که این حرفو زد زد ، با دو تا دختر خالههاش اومدن تو آلاچیق و شربت و گذاشت رو میز و ادامه داد : تو بلایی به سرش درآوردی که نسبت به دخترا اعتمادشو از دست داده بود.
هر دختری رو که بهش نشون میدادیم میترسید که نکنه عین تو باشه بعد پررو پررو اومدی برای من داستان میبافی ؟ دیگه حداقل به ما نگو که خندمون نگیره
دخترای خاله صفیه دستشو کشیدن تا ببرنش ولی نرفت و دستشونو پس زد
اصلا انگار نه انگار که صدای رضوانو شنیده باشه گفت :
میدونی چیه ... من هم خونشم ، اومدم ایران که باشم ، که بمونم
که یادت باشه دقیقاً مثل خودت که هوار شدی بین من و اون ، رو سرت خراب میشم
- رضوان داد زد تو غلط اضافه میکنی !
بعد از این همه سال برگشتی که چی ؟ که زندگیشو مثل اون چند سالی اولی که رفتی به گند بکشی ؟ نه جونم کور خوندی ، دیگه حتی یک سر سوزنم ارزش نداری پیشش
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت588
در حالیکه نگاهش به من بود بلند گفت : خفه شو رضوان
- من : هر کاری که از دستت بر میاد بکن ، من هیچ وقت با اجبار کسی رو پیش خودم نگه نداشتم و نخواهم داشت ، اگر اندازه ی سر سوزنی احساس کنم موندنی نیست احتیاج به یادآوری کسی ندارم ، تو هر شرایطی که باشم خیلی راحت خودمو میکشم کنار ، مطمئن باش من آدمی نیستم که خودمو به کسی تحمیل کنم و آویزون باشم ، پس با خیال راحت مثل کنه بچسب بهش بلکه ی کوچولو بهت نگاه کنه
با این حرفم انگار گر گرفت اومد جلو و محکم هلم داد عقب و همزمان گفت : دختره ی امل بقچه پیچ من کنه ام یا تو که مثل مار پیچیدی دورش
با ضرب دستش پرت شدم عقب که رضوان جیغ کشید و محکم مانتومو چسبید ولی از دستش ول شدم ، ناخودآگاه دستامو از پشت حائل بدنم کردم و رو دست چپم فرود اومدم ، کتفم محکم به میز فرفورژه ی تو آلاچیق برخورد کرد و میز با صدای بدی رو زمین کشیده شد
همه با صدای جیغ رضوان ریختن تو حیاط و امیرحسین دویید سمتم
- حالت ... حالت خوبه مریم ؟؟؟
- آره
دست چپمو برای اینکه از روی زمین بلندم کنه گرفت و کشید و چشمامو از شدت درد رو هم فشار دادم تا چیزی نگم
روی صندلی نشستم و وقتی چشم باز کردم دیدم با نگرانی بهم زل زده
یکدفعه انگار برق گرفتش ، بلند شدو رو کرد به فرزانه و فریادی کشید که تا به حال ازش نشنیده بودم
- به خاک سیاه میشونمت فرزانه اگه بلایی سر بچم اومده باشه
سکوت مطلق شد ، چشمام دیگه ازین بیشتر جا نداشت برای بزرگ شدن ، نگاه خیره ی همه هاج و واج به من بود
امیرعلی خودشو با گریه انداخت تو بغلم ، پسرکم وحشت زده بود ، روی سرشو بوسیدمو گفتم : چیزی نیست نترس عزیزم
رفت به سمت فرزانه که پسر دایی هاش و آقا حامد اینا گرفتنش
- به ولای علی ، فرزانه اگه بچم طوریش شده باشه ، دیگه روزگار برات نمیزارم ، فقط دعا کن بلایی سرش نیومده باشه ، که کاری میکنم که دیگه دو دقیقه هم نخوای ایران بمونی
رگای گردنش از زور عصبانیت بیرون زده بود و صورتش سرخ شده بود
تا به حال اینجور ندیده بودمش
دیگه مگه کوتاه بیا بود ۵ تا مرد از پسش بر نمیومدن
دیدم کوتاه بیا نیست و فقط داره دادو بیداد میکنه ، رفتم جلو و ساعد دستشو گرفتم و گفتم : امیرحسین طوریم نشده
اما اصلا انگار گوشاش نمیشنید
رضوان بازوم گرفت و کشید
- بیا اینور مریم ، الان متوجه نیست چکار میکنه هلت میده ، اوضاع بدتر میشه
فرزانه مات زده فقط به امیرحسین نگاه میکرد ، داییشو و خاله صفیه و چند نفر دیگه بردنش بیرون
بالاخره آروم شد و ی صندلی براش آوردنو نشست رو صندلی
پسر خالش ی لیوان آب آوردو گرفت به سمتش که دستشو پس زد ،
انگار تازه یاد من افتاد ، بلند شدو اومد به سمتم و همون دست داغونمو محکم گرفت و کشید دنبال خودش به سمت ماشین
صدای اعتراض همه بلند شد
اما به کسی توجه نکردو همونطور منو دنبال خودش میبرد ، چادرم زیر پام گیر کرد و داشتم میخوردم زمین که فشار دستش دور مچم محکم تر شد
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
سلام و عرض ادب خدمت تمامی همراهان عزیزم
از همگیتون عذر خواهی میکنم که دیروز نتونستم برسونم پارتای رمانو
جریمه ی دیر کردم امروز سه پارت خدمتتون ارسال کردم
امیدوارم به بزرگواری خودتون از بنده دلخور نباشید 🙏🙏🌸🌸
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
007.mp3
15.69M
🟣خانواده موفق
#دکتر_سعید_عزیزی
💠قسمت هفتم
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕گناه یعنی خدا حافظ حسین!
گناه یعنی خدا حافظ مهدی! 😭😭😭
بخاطر امام زمان (عج)گناه نکنیم
#امام_زمان ❤️
«🍃یا صاحب الزمان ادرکنی 🍃»
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت589
اما به کسی توجه نکردو همونطور منو دنبال خودش میبرد ، چادرم زیر پام گیر کرد و داشتم میخوردم زمین که فشار دستش دور مچم محکم تر شد
از درد وحشتناکش دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و باصدای بلندی که دسته کمی از فریاد نداشت گفتم : دستمو ول کن امیر شکست
در ماشینو باز کردو بالاخره برگشت و نگاهم کرد وقتی چشمای خیسمو دید انگار عصبانیتر شد و داد زد
- اون موقع که گفتم دلم نمیخواد بیایم اصفهان برای همچین موقعی بود ، بشین تو ماشین
خشکم زد از لحن صحبتش و اینکه جلوی جمع باهام اینطور برخورد کرد ،
خیلی بهم بر خورد ؛ فقط نگاش کردم و بدون اینکه بهم توجهی کنه رفت تا ماشینو دور بزنه و سوار شه
فکر کرده بود به خاطر فرزانه گریه میکنم، البته دلیل اصلیش اون بود ولی درد دستم هم مزید بر علت بود
وقتی تو ماشین نشستم بدتر گریه م گرفت ، هر چقدرم که عصبانی بود بازم حق نداشت جلوی اون همه آدم اینطوری باهام رفتار کنه
عقب ماشین ، دایی جلوشو گرفت و بهش گفت : کجا میری امیرحسین ؟
- بیمارستان ، باید برم ببینم چه خاکی به سرم شده دایی
- الان تو این چند روز تعطیلی مگه متخصص پیدا میشه ؟
- امیرحسین : بشینم دست رو دست بزارم دایی ؟ یعنی تو یکی از این بیمارستانا یه متخصص زنان پیدا نمیشه ؟
- دایی : ی کم صبر کن بزار پوران (خانم دایی مرتضی) خانومتو معاینه کنه بالاخره یه عمره که ماما بوده
زن دایی اومد به سمتش و گفت : حتماً این کارو میکنم ولی باید اول سونوگرافی بشه ، تا وقتی بازنشست نشده بودم ، بیمارستان ما شیفت سونوگرافی داشت صد در صد هنوزم داره ، یکم صبر کن امیرحسین جان الان حاضر میشم تا منم همراهتون بیام
- امیرحسین : باشه زن دایی فقط زودتر
دیگه صدایی نشنیدم چون بچهها با گریه سوار ماشین شدند ، دیگه نمیخواستن اونجا بمونن طفلیا اونقدر ترسیده بودن که اصلاً از حرفهای امیرحسین متوجه نشدند که حامله هستم
گریه ی بچهها از یه طرف و درد وحشتناک دستم از طرف دیگه امونمو بریده بود ، نمیدونم چقدر گذشت که آقا حامد اومد و بچهها رو به زور برد تو ماشین خودش و بهشون قول داد که پشت سر ما بیان بیمارستان
و بلافاصله امیرحسین و زن دایی و رضوان نشستن تو ماشین و راه افتادیم
زن دایی بی رودرواسی از امیرحسین ، ی سری علائمی رو پرسید
امیرحسین هم بدون اینکه عکسالعملی نشون بده رانندگی میکرد و گاهی بهم نگاه میکرد ، انگار میخواست بهم بفهمونه که منتظر جوابمه
با اخمی ازش چشم گرفتمو برگشتم به سمت عقب و گفتم : زن دایی امیرحسین شلوغش کرده ، من این علائمی رو که میگید ندارم ، اصلا تا اونجایی که یادمه کمرم به جایی نخورد ؛ کنترلمو که از دست دادم رضوان محکم مانتومو گرفت و ازون شدت پرت شدنم به عقب کم شد بعدشم رو دستام افتادم روی زمین ، ینی چطوری بگم ... اول دستام خورد به زمین بعد خودم افتادم رو دستام
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110