🔆و إن سألونى يوما عن اجمل الأشياء؛
فى حياتى سأكتفى بذكر اسمك فقط..
🔸اگر روزی پرسیدند
از زیباترین چیزهایِ زندگیم،
من فقط اسم تو را ذکر میکنم..
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
✘ اربعین چگونه میتواند به حادثه باشکوه ظهور کمک کند!
#اربعین #امام_حسین
🇵🇸قدس رمز ظهور است🇵🇸
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها.. 🤲🏻
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«وَ لاتُعَنِّنی بِطَلَبِ مالَمْ تُقَدِّرْ لی فیهِ رِزْقاً.»
در جستجوی آنچه برایم مقدر نکردهای، خستهام مکن.
التماس دعا 🌴🌴🌴🙏🙏
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
27.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آن روزِ خوب امروز است😍
کیفش را نکنی، از آن لذت نبری
مواظبش نباشی، میرود
روزهایِ خوب نمیآیند
میروند...🌞🌹
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
14.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📿اکثر کسانی که به یه جایی رسیدند #نذر بودند.🙏
همین الان بچه ات رو نذر کن.🤲
🎙 #دکتر_سعید_عزیزی
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
مداحی آنلاین - نماهنگ کشتی نجات - عرب خالقی.mp3
4.2M
دنیا رو آب ببره،چشما رو خواب ببره
ما رو تنها میتونه،کشتی ارباب ببره(:
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت877
از سر کار که برگشتم رفتیم خونه ی لیلا و تا دیر وقت اونجا بودیم و دیگه شب نموندیم چون بر خلاف ظاهرم که تمام تلاشمو میکردم آروم جلوه کنم درونم غوغایی بود و تحمل این حجم سرو صدا و شلوغی رو نداشتم
فقط به این امید بسته بودم که صبح فردا مثل دفعه ی اولی که رفته بود چشم باز کنمو این کابوس وحشتناک تموم بشه و کنارم ببینمش و کلی بزنمش که چرا ...
نه نه نه ... بقیش نه ... فقط عزیزمو خدا بهم برگردونه دیگه قول میدم بقیه نداشته باشه
اما صبح شد ، نیومد ...
شب شد ، نیومد ...
و فردا و پس فرداش هم
دیگه به معنای واقعی اسفند رو آتیشی شده بودم که به هر جا و هر کسی که فکر میکردیم سر زدیم تا بلکه خبری ازش بگیریم
وحید هم پا به پای آقا حامد و مجتبی و میثم تلاش میکرد تا بلکه خبری پیدا کنه
و بچه هام آواره ی خونه ی این و اون شده بودن
نشسته بودم گوشه ی حیاط روی سکویی که کنار باغچه ی سبزیجات با دستای خودش درست کرده بود و خیره به ریحون هایی که با هم کاشته بودیم و حالا بلند شده بود که راضیه کنارم نشست
_ مریم جان بیا امشب بریم خونه ی ما
_ نه ... بیاد و ببینه خونه نیستم ناراحت میشه ، فسنجون پختم که اومد براش گرم کنم باید خونه باشم
اشکاشو پاک کرد و گفت : عزیز دلم خبر میده وقتی بیاد
چیزی نگفتم و رضوان گوشیمو داد دستم
_ مریم جان آقا وحیده
گوشی و گرفتمو با صدای گرفته ای گفتم:
_ بله
_ مریم دارم میام دنبالت ، آقا سید حسن گفته بریم ستادشون
_ برای چی ؟
_ ی خبری ازشون به دست آوردن
عوض اینکه خوشحال باشم وحشت کردم ، و تموم صحنه های خوابم جلوم زنده شد ؛ با تموم وجود میترسیدم از چیزی که قرار بود بشنوم
_ چ ... چه خبری ؟
به رضوان و راضیه نگاه کردم
_ بهم چیزی نگفتن ، میام دنبالت حاضر باش
گوشی رو قطع کردم و با قدمهای سنگین راه افتادم به سمت ساختمون ، دیگه نای بلند کردن پاهام رو هم نداشتم و دمپایی هام رو زمین کشیده میشد که رضوان دستمو گرفت
_ مریم آقا وحید چی گفت ؟
ایستادم بعد از مکث کوتاهی برگشتم به سمتش و بی رمق لب زدم : رضوان اینکه ما رو ستاد بخوان خوبه یا بده ؟؟؟
راضیه اشکاشو پاک کرد و گفت : قربون دلِ بی تابت بشم ... ان شاءلله میریم بهمون خبر خوش میدن ، بشین همین جا میرم چادرتو میارم
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت878
وحید که رسید با اصرار زیاد رضوان و راضیه همگی راهی ستاد شدیم و چون اون اطراف جای پارکی نبود چند کوچه بالاتر پارک کرد و جلوتر راه افتاد و ما هم پشت سرش حرکت کردیم
پاهام از ترسی که به تمام وجودم غالب شده بود میلرزید و یاریم نمیکرد تا مثل بقیه تند قدم بردارم
که رضوان متوجهم شدو برگشت به سمتم و دست گذاشت پشت کمرم و به جلو هلم داد ؛ جون دادم تا رسیدیم پشت در اتاقی که آقا سید حسن به وحید گفته بود
در زد و وارد اتاق بزرگی شدیم که دور تا دورش میز و صندلی ها به حالت نعل اسبی چیده شده بود قبل از ما لیلا و خواهر و مادرش و دوتا برادرای آقا سید رسیده بودن و خانواده ی دو نفر دیگه هم بودند
آقا حامد و احسان و مجتبی و میثم علی هم با دیدنمون بلند شدند
حرف که میزدن توان اینکه جوابی بهشون بدم رو نداشتم و فقط تو سکوت نگاهشون میکردم تا بالاخره لیلا متوجه حالم شدو دستمو گرفت و صندلی کنار خودش جام داد و راضیه هم سمت دیگم نشست
بالاخره آقا سید حسن همراه آقای دیگهای اومدن
قلبم به شدت میکوبید و احساس میکردم هر آن ممکنه از سینم بیرون بزنه ، دست گذاشتم روی سینم و صداش تو گوشم پیچید
_ اَلا به ذکر الله تطمئن القلوب ...
تکرار شد و تکرار شد
چشمامو بستم تا صدای آرامش بخشش مرهمی بشه برای وجود آشفته ی این روزهای پر از نبودش
که یک دفعه با صدای بلند یا امام حسینِ یکی از خانمها چشامو باز کردم و نگاهم با نگاه خیس از اشک وحید تلاقی کرد
همه به هم ریخته بودن همهمه و گریه فضا رو پر کرده بود ، آقا حامد سرشو میون دستاش گرفته بود
و لیلا ... لیلا آروم چشماشو بسته بود از گوشه چشمش اشک روون بود
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
.
نمیدونم چی بگم واقعا
فقط دلم برای مریم آتیش گرفته 😞
لینک نظرات در مورد رنج عشق 🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرجای دنیاهم باشممیدونی
باید که #اربعین کنارت باشم😭
آماده ای؟ ان شاءالله فردا صبح زود مشّایه رو شروع میکنیم
نماز صبحت و بخون کوله تو بردار و یاعلی....
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
اثر اشک.mp3
8.79M
✘ جریانِ جاری شدنِ اشک ما بر سیدالشهداء
✘ و مکانیسم تأثیر آن بر قلب
✘ و نحوهی اثرگذاری آن در آینده انسان!
#پادکست_روز
#استاد_شجاعی |#استاد_میرباقری
منبع : جلسه ۱۱ از مبحث صدای کربلا
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت879
چشم ازش گرفتم و به نقشهای که روی پرده ی روبرو توسط ویدیو پروژکتور افتاده بود خیره شدم
_ما شرمنده ی روی همه ی عزیزان هستیم اما چند لحظه توجه کنید ... میدونم لحظات خیلی سختی رو دارید میگذرونید این فقط ی احتماله اما متاسفانه باید بگم یه احتمال خیلی قوی هست
منطقهای که این عزیزان رفتند به مقصد یک بیمارستان صحرایی حوالی جنوب غربی دمشق بوده
ببینید در جنوب دمشق و در شمال سویداء هست که روی این نقشه با رنگ خاکستری میبینید
هنوز قسمت کوچکی مونده که در تصرف نیروهای داعش هست و همونطور که میبینید در محاصره ی کامل نیروهای مقاومت هستند و به شدت به غذا و دارو و خدمات پزشکی احتیاج دارند
تصور ما این هست که چون در این قسمت ناپدید شدن به اسارت اونا در اومدن
صدای گریه ها بالا گرفت و من مات زده بدون پلک زدنی به اون قسمت خاکستری رنگ نقشه چشم دوختم
عزیزان نگرانیتونو درک میکنم اما به این توجه داشته باشید که اونا به شدت به خدمات پزشکی احتیاج دارند بنابراین محاله که آسیبی بهشون برسونند
صدایی از بین جمع بلند شد
_ اونا محاله زنده بزارنشون
تموم بدنم شروع به لرزیدن کرد وعرقی سرد روی پیشونیم نشست
چادرمو تو مشتم مچاله کردم
_ امکان نداره ...
امکان ندارههههه
امیر من الان اسیر داعش شده ؟؟؟
_خوشبختانه نیروهای مقاومت در حال تدارک یک حمله ی همه جانبه هستند برای نابودی کاملشون و پاکسازی این منطقه بنابراین انشالله به خواست خدا نجات پیدا میکنند
خفگی ... !!!!
با هر کلمهای که از دهن اون مرد خارج میشد بهتر معنی خفگی رو درک میکردم و هر ثانیه بیشتر میفهمیدم که خفگی چیه ...
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت880
صدای جیغ رضوان که بلند شد ، دیگه داشتم از بیهوایی میمردم که ی دفعه با صندلی به عقب کشیده شدم و تصویر تاری از وحید و علی و بعد آقا حامدو دیدم که داد زد :
_ پنجرهها رو باز کنید و دورشو خلوت کنید
و سریع چیزی زیر زبونم گذاشت و به تاریکی فرو رفتم
***
با نسیم خنکی که از روی صورتم رد شد چشمامو باز کردم
پنجره باز بودو باد پرده رو تکون میداد بیاختیار سرمو برگردوندم و کنارمو نگاه کردم که شاید صورتِ آروم خوابیدهشو کنارم ببینم اما نبودش تموم صحنهها و حرفای توی ستادو با بی رحمی تو صورتم کوبید
پلکامو روی هم گذاشتم و اشکی از گوشه ی چشمم چکید
_ علی قربون اون دل پرغصت بشه آبجی ، اینطوری مظلوم اشک نریز پاشو جیغ بزن و مثل بقیه خودتو خالی کن تبعات بیمارستان بودنمون هم پای خودم ، پاشو عزیزِ علی
چونم لرزید و آب نداشته ی دهنمو قورت دادم تا کمی از درد بغض نشسته تو گلوم کم بشه
وحید و آقا مجتبی اومدن تو اتاق که علی گفت سرمش تموم شده بگید بیان بکشن از دستش
آقا مجتبی رفت بیرون و چند لحظه بعد با پرستاری اومد تو و سرمو کشید و بعد کمکم کردن تا بلند شم
علی بازومو گرفت تا بریم بیرون که لب زدم : چادرم ...
_ وحید : حجابت خوبه مریم جان
_ چادرمو بدید
علی از تو پلاستیکی درآوردو سرم کرد و رفتیم بیرون ؛ از جلوی گیت پرستاری که رد میشدم نگاه غمبار همه رو روی خودم حس میکردم انگار فهمیده بودن چه بلایی به سرم اومده ، نای سر بلند کردن نداشتم که یه دفعه به آغوش کسی کشیده شدم
_ قربونت برم مریم جانم
صدای خانم دکتر توکلی بود (پزشک زمان بارداری مریم )
_ تموم کادر بیمارستان و همکاران برای برگشتنشون دعا میکنند ، مقاوم باش عزیزم
سد اشکم شکست و نتونستم چیزی بگم ؛ خودشم گریهش گرفت و سرمو بلند کرد و دستاشو قاب صورتم گرفت
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این غم زیاده ...
که اشک میریزم واسه تو بی اراده
😭😭😭
لینک نظرات در مورد رنج عشق 🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
دوستان این قسمت خاکستری کوچک در بالای سویدا و جنوب دمشق همون جایی هست که توضیح میدادن برای خانواده ها 😔😔
تمامی قسمتهای خاکستری که در نقشه ی سوریه میبینید در انحصار داعش بوده
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅 خوش به حال حضرت عباس...
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
13.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸پیشرفت معنوی در تحمل سختی های زندگی
♻️اجر صبر بر #بداخلاقی همسر
#همسرداری
#پیشرفت_معنوی
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آنجا
که چایت
سرد میشود
و دلت گرم❤️
خانه ی مادر است...🥰❤️
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت881
_ خدا ارحم الراحمینه دخترم قوی باش و امید تو از دست نده من مطمئنم عشقی که به هم دارید برش میگردونه تو هم مطمئن باش
هق زدمو بیصدا گریه کردم
_ توکلتو از دست نده ، دکتر پارسا اونقدر عاشق تو و زندگیشو بچه هاش بود که حتما راهی پیدا میکنه برای برگشتن
شنیدم اونا به شدت به پزشک احتیاج دارن پس خیالت راحت باشه برمیگرده ، قوی باش دختر قشنگم
سرمو تکون دادم و ادامه داد : مواظبش باشید
وحید : بله حتماً
و علی دستشو دور شونم پیچیدو به سمت حیاط رفتیم و وحید ماشینشو آورد
آقا مجتبی جلو نشست و من و علی هم عقب ؛ اونقدر خسته بودم که چشمام بسته شد
علی دستمو تو دستاش نگه داشت و همینطور که صحبت میکردند هر از چند گاهی پشت دستمو نوازش میکرد ؛ زمانی با این محبتهای برادرانه دلم اونقدر گرم و غرق شادی میشد که تا مدتها شیرینیه این نوازشها به دلم میموند
اما حالا به اندازه سر سوزنی به چشمم نمیومد ؛ عشق و محبتای بی دریغ امیرحسین چنان یکه تاز قلب عاشقم بود که جا برای هیچی باقی نگذاشته بود ، حتی با وجود تعصبات شاید زیاد از حدش
دلم ی خواب آروم میخواست خوابی که باشه و دستشو مثل همیشه دراز کنه به سمتم تا سرمو بزارم روی بازوش و تا صبح نزاره از حصار دستاش خارج شم ، خوابی که صدای تپش های قلبش بشه آرام بخش دل بیتابم
فقط باشه و با ولوله بانو گفتنش دل خسته مو مرهم بشه و تن سرما زده مو گرما ببخشه
خداااااااااا .... الان امیرحسین من تو چه وضعیه ، چه به روزش دارن میارن 😭😭
_ همین کنارا من پیاده میشم آقا وحید
_ میرسونمت آقا مجتبی
_ ممنون ، زن داداش حالش خوب نیست زودتر برسه خونه استراحت کنه بهتره
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت882
_ خیلی زحمت افتادی امروز
_ ما مدام بار بودیم تو زندگی داداشمو زن داداشم اونقدر زحمت زینبو امیرمحمدو کشیده که ما همیشه شرمنده شیم ؛ خدا شاهده مثل خواهرام برام عزیزه ، هواشو داشته باشید و خیالتون از بابت بچهها راحت باشه
_ علی : آقا مجتبی اگه کوچولوها بهونه گرفتن حتماً باهام تماس بگیرید
_ چشم حتماً
چشمامو که باز کردم دیدم اطراف خونه ی وحیدیم
_ وحید منو برسون خونه ی خودمون
_حرفشم نزن
_ حالم خوب نیست حوصله شلوغی ندارم
_ بهت قول میدم ببرمت اتاق بالا و کسی مزاحمت نشه
چشمامو بستم و دیگه چیزی نگفتم حال و حوصله کل کل با وحید و دیگه نداشتم
**
_ مادر بچههای من همون خاله ی امیرعلیه که اون زمانیکه منی وجود نداشت مثل یه مرد پاش وایستاد و ی زندگی خوبو تونست به لطف خدا براش رقم بزنه ....
عاشقتم و عاشقت میمونم مریم بانوی من ...
اول از همه مواظب خودت هستی بعدم بچهها ...
به خدا میسپارمتون ...
_ مریم ... مریم جانم ، عمه به قربون دل پر دردت بشه داری خواب میبینی پاشو ...
چشمامو باز کردمو عرق نشسته روی صورتمو پاک کرد
پاشو عمه جان
زن عمو محمد اشکاشو پاک کرد و دست گذاشت زیر سرمو بلندم کرد
_ این شربت گلابو بخور عزیزم حالتو بهتر میکنه
شربتو که خوردم علیو دیدم که نشسته تکیه داده بود به دیوار و نگام میکرد
_ علی !!!
سیبک گلوش بالا و پایین شد و لب زد : جانم
_ بچههام کجان ؟
_ دیشب خونه رضوان خانوم اینا بودن
دستمو گرفتم به لبه تختو بلند شدمو مانتومو از چوب لباسی برداشتم
_ عمه : کجا ؟
_ میخوام برم دنبال بچههام ، سه روزه معلوم نیست بدون من چی بهشون گذشته
_ علی : بریم پایین صبحونه بخور با هم میریم
بیاختیار صدامو بالا رفت
_ همین الان میخوام برم دنبالشون
با ابروهای بالا رفته بهم خیره موند که وحید درو باز کردو با فریده و هما اومدن تو
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت883
_ وحید : دنبال کی میخوای بری مریم
_ بچههام
_ خیله خب بپوش با هم میریم
آماده که شدم به زور بهم یه چایی خرما داد و راه افتادیم و وقتی رسیدیم صدای جیغ زهرا کوچه شونو برداشته بود سریع زنگ زدمو با باز شدن در دوییدم تو
آقا مجتبی درو باز کرد
_ سلام زن داداش
اونقدر هول داشتم که بدون جوابی کنارش زدمو زهرا رو از بغل راضیه کشیدم بیرون
_ جانم مامانم
جانم عزیز دلم
جانم نفسم
اومدم دختر قشنگم ، ببخش اذیت شدی ، ببخش مامان حالش بد بود عزیزم
زهرا رو محکم به خودم چسبونده بودمش که دیدم امیرمحمد و امیر علی و زینب روی مبل نشسته بودنو با نهایت مظلومیت نگام میکردن
شیشه شیر زهرا رو از راضیه گرفتمو رفتم به سمتشون که زینب زد زیر گریه
نشستم کنارشو شیشه شیر زهرا رو گذاشتم تو دهنش
_ بابا امیرحسین دیگه نمیاد ؟؟؟
اشک تو چشمام جمع شد و از شونه هاش بغلش کردم و سرمو گذاشتم روی سرش
_ امیرعلی اشکاشو پاک کرد و ادامه داد : گفته بود این دفعه که اومد تو مسجد تمرینای تکواندومونو شروع میکنیم برای مسابقه
خداااا بهم توان بده ... توان بده
_ میاد پسرم ، مگه بابا تا به حال زیر قولش زده ... برمیگرده
زینب صدای گریه ش بلندتر شد
_ مامان تو رو خدا براش ویس بفرست بگو زینبش دلش براش تنگ شده ، بگو دیگه نمیگم شبا دو تا قصه بگه ، زود میخوابم ، دیکته مم خودم مینویسم ، دیگه هرچی بگه به حرفاش گوش میدم ... بگو برگرده به خدا دختر خوبی میشم
صدای گریه ی همه بلند شدو من به هق هق افتاده بودم که آقا میثم بغلش کرد و بردش بیرون
زهرا با دیدن گریه م ترسیدو دست از شیر خوردن کشیدو دوباره شروع کرد به گریه
وحید خواست بغلش کنه که بلند تر جیغ کشید و خودشو محکم بهم چسبوند
ای خدااااااااا من با اینا چه کار کنم
نمیتونم ... بدون امیرحسین نمیتونم
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت884
و امان از سکوت امیر محمد که لب از لب باز نکرد و فقط با اون چشمای خیس از اشکش بهم چشم دوخته بود و بدتر چنگ میکشید روی دل بیتابمو بی طاقتترم میکرد
تو دلم فریاد کشیدم
خدااااااا ... به حق خانم حضرت زینب نزار دوباره با این سن کمشون درد یتیم شدنو بکشند
این درد برای شونههای ضعیف این سه تا بچه خیلی بزرگه
زهرا که از بغلم کشیده شد به خودم اومدم که آرام گفت بده به من بچه رو مریم جان خوابیده بزار ببرمش تو اتاق
_ نه دستت درد نکنه
و رو کردم به بچهها و گفتم بلند شید وسایلتونو جمع کنید بریم خونه
_ مجتبی : زن داداش شما الان حالتون خوب نیست بزارید بچهها اینجا پیش ما باشند
_ اگر بچههام کنارم نباشند حالم بدتره
_ راضیه : میخوای سه قلوها رو ببر که بیتابی تو نکنند و بزرگا پیش ما باشن
یک آن تلخ شدم و شایدم رد پای ترسو تو تمام وجودم حس کردم
ترس از دست دادنه امیر محمد و امیرعلی و زینب !!!
سه روز ، نبودِ امیرحسین تمام زندگیمو زیر و رو کرده بود و تو حال خودم نبودم و درکی از واقعیتهای اطرافم نداشتم
نمیدونم چرا یک آن همشونو مقابل خودم دیدم حتی وحیدو
اخمامو تو هم کشیدمو با صدای بلندی به بچهها گفتم : مگه با شما نیستم ، بلند شید وسایلتونو جمع کنید بریم
همه بهت زده نگاهم کردن که ادامه دادم لطفاً زنگ بزنید آقا میثم زینبو بیاره
هیچ کدومشون عکسالعملی نشون ندادن
همراه خودم گوشی نیاورده بودم ، بلند شدمو گوشی وحیدو از دستش کشیدم و با آقا میثم تماس گرفتم
_ بله آقا وحید
_ آقا میثم زینبو همین الان بیارید میخوایم بریم
_ زن داداش میگردونمش بعد ...
با تشری میون حرفش پریدم و گفتم خودم بلدم بچههامو بگردونم همین الان میاریش
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆تمنا میکنم...
تجویز کن چای عراقی را :)💔
‹ ✨ ›↝#اربعین
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
20.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الان کجای جادهای عزیزم
سواره یا پیادهای عزیزم
کجای این مشایهای عزیزم
تو گرما یا تو سایهای عزیزم
نماهنگ📺
جدید 🔄
پیشنهاد_ویژه🌟
3_روز تا اربعین🏴
امیر_کرمانشاهی🎙
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت886
_ ینی چی ؟؟؟
با این حال و اوضاعت میخوای بری اونجا چکار کنی ؟
_ همون کاری که هر مادری میکنه
_ مریم جان ، من ترستو بابت بچه ها درک میکنم اما ... نمیتونم بزارم تنها بری اگر حالت دوباره ب بد بشه از دست این بچه ها چه کاری بر میاد؟
اخمام رفت تو هم و به بچه ها که رو صندلی عقب نشسته بودن نگاه کردمو دستمو بالا آوردم تا ادامه نده
_ در هر صورت میایید خونه ی ما
_ وحید خواهش میکنم
_ التماسم که بکنی نمیبرمتون
اشکی که از گوشه ی چشمم چکید رو سریع پاک کردم تا مهدی و هادی که رو پام نشسته بودن نبینند و این از چشم وحید دور نموند
وقتی رسیدیمو تو حیاط خونه ی خودش ماشینو پارک کرد ، پیاده شدیمو خواستم با بچه ها برم داخل ساختمون که دستمو گرفت و نزاشت وارد شم
نگاهش که کردم گفت : حرف دارم دارم باهات بیا
باهم که نشستیم روی تاپ لب زد
_ مریم از من میترسی ؟
به دستام چشم دوختم و بی تعارف سرمو به معنای تایید تکون دادم
_ از چی؟؟
_ از این که ...تو گیر دارِ این کابوس
تو بخوای ... بخوای
_ بخوام چی ؟
_ بخوای امیرعلی رو ازم بگیری
رضوان اینا کم کم صحبت جدایی امیرمحمد و زینبو پیش بکشن و کشمکشهای من و تو هم شروع بشه
_ اونوقت چرا ؟
_ چون امیرحسین نیست و منم سه تا بچه کوچیک دارم و شاید به زَعمِ خودتون من نتونم از پسشون بر بیام
_مریم جان مطمئن باش از سمت من هیچ وقت همچین چیزی اتفاق نمیفته ، و خیالت راحت باشه که امیرعلی فقط پسر خودته ، اما میخوام بدونم تصمیمت برای امیر محمد و زینب چیه واقعا ؟
_ ینی چه تصمیمی؟
_ هر چی !
_ احتیاج به تصمیم ندارند ، زینب منو مامان صدا میزنه و منم خودمو مادرش میدونم
_ خدای نکرده حتی اگر امیرحسین برنگرده...
_ برمیگرده ... دیدی که اون آقا چی گفت ... اونا به شدت به پزشک احتیاج داشتند
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت887
_ وحید : قربونت برم انشالله که برمیگرده ، درسته قبلاً باهاش اختلاف داشتم ولی مرد بودنشو تو این چند سال بهم ثابت کرد ، مریم من اطمینان دارم امیرحسین قلبش برای شماها میتپه مطمئنم ی راهی پیدا میکنه برای برگشتن
اما الان حرف من چیز دیگهایه تکلیف این دوتا بچه ...
_ بزار یه چیزی رو برات روشن کنم وحید ، من امیرحسینو به همراه امیر محمدو زینب انتخاب کردم برای زندگیم
هیچ وقت جدا از هم ندیدمشون الانم برام هیچی تغییر نکرده ، از همون اول با خانم حضرت زهرا عهد بستم تا جایی که در توانم میکشه براشون مادر باشم ؛ ی مادرم هیچ وقت جا نمیزنه از مادری کردن برای بچههاش ، حتی اگر ... اگر ...
روزی برسه که ...
صدام لرزید و نتونستم ادامه ی حرفمو به زبون بیارم ، حتی تصورشم برام وحشتناک بود که روزی برسه و من باشمو امیرحسین من دیگه نفس نکشه
آب دهنمو قورت دادمو اشک تو چشمام حلقه کرد ، وحید منظورمو متوجه شد و ی دستشو انداخت دور شونههامو سرمو روی سینش گرفت و دیگه نتونستم جلوی بغض نشسته تو گلومو بگیرم
با لرزش شونههاش فهمیدم که اونم گریه میکنه ؛ چند دقیقه به سکوت گذشت تا بالاخره با صدای خش دار و گرفته ای به حرف اومد
_ دلم برای سرنوشت این دوتا بچه خیلی شور میزد که نکنه ...
_ به زبون نیار ... خدا یاریم کنه بازم براشون مادری میکنم
روی سرمو بوسیدو لب زد : خواهر قشنگم ی دل بزرگ داره قد دریا ، خودم تا آخر نوکریتونو میکنم
میرم با خواهر و برادراشون حرف میزنم تو هم دیگه قول بده اینطور بیاحترامی نکنی ، بنده خداها این چند وقت با وجود دردی که داشتن خیلی زحمت کشیدن ، برخوردت باهاشون اصلا درست نبود
_ حالم خیلی بده وحید
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401