7.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨🌙
#عشق_جانم💞
🎥اولین قدمی که میتوانیم برای امام زمان(عج) برداریم چیست؟
🔰#استاد_عالی
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت975
_ زینب : تو حالت خوبه هر وقت میام میبینمت پشت لب تابت نشستی و یه چیزی داری تایپ میکنی ؛ خب بیا اینجا پشت ناهارخوری بشین ، همینجا کاراتو بکن قول میدیم بابایی جونم ... قول میدیم اذیتت نکنیم
دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و گریه م گرفت و رفتم تو آشپزخونه و سعی کردم خودمو به شستن ظرفا مشغول کنم
یکم که گذشت امیرعلی و امیرمحمد سینیهای فِر رو آوردن تو آشپزخونه
_ امیرمحمد : مامان اینا تموم شد بزاریمشون تو فر ؟
صورتمو پاک کردم و گفتم بزارید همین جا خودم میزارمشون ؛ بچهها شما هیچی رو نمیخواد جمع کنید ، فقطِ فقط مواظب سه قلوها باشید که یه وقت جیغ نکشن یا توپو برندارند شوت کنن بخوره به چیزی ، خلاصه سر و صدا نشه دیگه باشه ؟
_ چشم
_ صدای بلند ممکنه حال بابا رو بد کنه ها
_ امیرمحمد : باشه حواسمون هست
_ امیرعلی : راستی بابا گفت یه چایی میزاری براش؟
ناخودآگاه لبخندی رو لبم نشست ، این چایی خواستنش یعنی میخواست بمونه
_ آره پسرم بگو الان براش دم میکنم
چای رو دم کردم و نون کشمشی ها رو گذاشتم تو فر ، یه لگن از تو کابینت درآوردم و هرچی ظرف نشسته بود ریختم داخلشو گذاشتم تو حیاط خلوتِ پشتی
الان وقت ظرف شستن نبود دلم میخواست برم بشینم و فقط بودنشو با بچهها تماشا کنم ، رفتم بیرون و وسایل و همراه روفرشی جمع کردم و گذاشتمشون تو حیاط خلوت و اومدم برم تو اتاق دخترا که چشمم افتاد به ملافههایی که مهدی و هادی به کمک بقیه انداخته بودن رو ناهارخوری و زیرش مثلاً خونشون شده بود
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت976
_ پسرا ملافهها رو جمع کنم ؟
_ هادی : نه بابا دُفت میاد
_ خیله خب پس بیاید صندلیها رو از وسط راه برداریم
_ مهدی : ماما به به ندالیم ، بُشباق (بشقاب) ندالیم ، شایی ندالیم ، هیشی ندالیم
_ آخه من قربون اون زبون شیرینت بشم بیا بریم آشپزخونه بهت بدم
چند تا فنجون کوچولو و نعلبکی و قاشق چایخوری و یک مقدار بیسکویت و میوه گذاشتم توی سینی و بردم خونشون
_ هادی : شایی چی ؟
_ پسرم چایی هم وقتی بابا اومد میریزم تو ی قوری و براتون میارم خوبه ؟
_ سری تکون دادو دستای کوچولوشو با خوشحالی بهم زدو هردوشون صورتمو بوسیدند و من چشمای تار شده از اشکمو پاک کردم و از زیر میز اومدم بیرون
الان وقتش نبود ؛ الان فقط باید لحظه به لحظه ی شادیه کوچیک خانوادهمونو میدیدم و لذت میبردم از در کنار هم بودنمون
دستاشونو گرفتمو با هم رفتیم اتاق دخترا ... امیرعلیو امیرمحمدم اونجا بودن
_ زینب : آخ جون مامانم اومد بیا بشین مامان ازت پذیرایی کنیم
با لبخندی کنارشون نشستم و زهرا ی کاسه کوچیک داد دستم
_ بخو ماما
اینو بخورم ؟؟!!
بیسکویت خمیر شده با آب بود و کشمش
امیرحسین با لبخند پهنی گفت : مریم بانو آبگوشته ، بفرمایید تا سرد نشده
لبخندش به منم سرایت و گفتم :
دستت درد نکنه عزیزم ... بنده باید از عسل خانومم تشکر ویژه داشته باشم که باعث شدن بابا بیاد اینجا
_ امیرحسین : بله زهرا خانوم کیس خیلی مناسبی هم برای بابا شون انتخاب کردن واقعا لذت بردم از حسن انتخابشون
یدفعه زینب غش غش خندید و سردر گم نگاهشون کردم
_ امیرحسین: چه سعادتی رو از دست دادی که عسل خانومو نمیشناسی
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
.بیسکوییت خمیر شده
با آب و کشمش ... 🤢
این وروجکا چی به خورد پدر مادرشون میدن
😄😵💫
چقدر امیرحسین دلتنگ این لحظه ها بوده که ترجیح داده بشینه پیش بچه هاش😞
لینک نظرات در مورد رنج عشق 🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
11.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به نظر شما قلقلک دادن فرزند درعدم امنیت فرزند تاثیر گذاره؟⁉️
.#تربیت_فرزند
#تربیت
#بانوان
#کودک
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
-🌿🌻-
∞﷽∞
#شیفتِشب🌙
.ستارهسیزدهم.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
_خانم غلامی. یه چایی به منم میدید.
احوالپرسی مختصری با ما کرد. حرفی را در دهانش مزهمزه میکرد. دائم نوک زبانش میآمد و میرفت.
_دوستان عزیز، از طرفه اداره بخشنامه اومده مطلقا توی کلاسها حق بحث سیاسی و این اتفاقات اخیرو ندارین. هر دانش آموز یا دبیری که اینکار رو بکنه باید به حراست آموزش و پرورش بگیم.
اخمهایم درهم رفت. جای توضیح و روشنسازی، حکم سکوت میدادند.
_اینجوری نمیشه که. خب سوال پیش میاد برای بچهها ذهنا درگیره! خانم حیدری کنار مشاور کنکوری که برای بچهها میارید یه کارشناسم بیارید که این مسائل رو براشون روشن کنه.
دستش را بلند کرد و نهنهای گفت. خانم غلامی با سینی چای وارد اتاق شد. حیدری خودش را از کنار خانم غلامی خم کرده و حرفش را زد.
_نه، جو متشنج میشه جمع کردنش سخته. مشاور کنکوری برای آیندشونه ولی این بحثها...
با صدای زنگی که خانم ازغدی زد، مکالمهٔ من و مدیر هم قطع شد. ناامید به چای خوشرنگی که نصیبم نشد چشم دوختم. حیفی...
خیلی دلم میخواست بخورمش.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
بهقلمِ آئینه✍🏻
#کپیبههرنحویغیرقانونیوحراماست.
-🌿🌻-
∞﷽∞
#شیفتِشب🌙
.ستارهچهاردهم.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
کتاب دینی را بستم.
_خب نیم ساعت تا زنگ هست، بحث آزاد خوبه؟
عزیزی که با این حرفم سریع روی بغلدستیاش لم داد. خندهای کردم بهش کنایه زدم.
_گفتم بحث آزاد، نه فعالیت آزاد!!
بچهها خندیدن و عزیزی با نارضایتی صاف نشست. "خانم" گفتن یکی به گوشم خورد. دنبال صدا گشتم که چشمم به مژگان افتاد. با آن موهای پر کلاغی کج ریخته نگاهم میکرد.
جوابش را دادم:
_بله؟
خیلی سریع سر سوالش رفت.
_نظرتون دربارهٔ این اتفاقها چیه؟
همین آزادی و حجاب...
به خودم اشاره کردم.
_دبیر دینی نظرش به نظرت چیه؟
بچهها خندیدن. صدای دونفر آخر میآمد که بلند میگفتند "تا خود صُب حق...".
خود مژگان هم نیمچه لبخندی زد.
_نه خانم جدی!
سرفهای زدم و صدایم را صاف کردم.
_آزادی برای همه خوبه و همه دوستش دارن. ولی لغت آزادی رو اشتباه براتون ترجمه کردن.
وفا با خنده رو به جمع کرد و حرفش را به من زد.
_زیر دیپلم حرف بزنین خانم حالیمون شه.
لبخندی زدم.
_آزادی از دید شما یعنی چی؟
مژگان به نمایندگی از کل کلاس جوابم را داد:
_اینکه خودم انتخاب کنم چه پوششی داشته باشم! اینکه به خاطر دختر بودنم هی محدوم نکنن! من با پسرا چه فرقی دارم که اونا محدودیت ندارن ولی من دارم...
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
بهقلمِ آئینه✍🏻
#کپیبههرنحویغیرقانونیوحراماست.
پارت اول شیفت شب 👇👇
https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/34703
11.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به نظر شما قلقلک دادن فرزند درعدم امنیت فرزند تاثیر گذاره؟⁉️
.#تربیت_فرزند
#تربیت
#بانوان
#کودک
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت977
با اشاره ش در کمال تعجب عروسک بچگیهای خودمو دیدم که وقتی به این خونه اومدیم بچهها از لابلای اثاثهای تو انباری درآورده بودنش
زهرا هم ازون روز باهاش بازی میکرد و اسمشم عسل خانوم گذاشته بود
امیرحسین : موهای فر و چشمای قشنگش منو کشته این عسل خانومتون
_ این عروسکو وقتی بچه بودم خالم برام بافته نمیدونم چی پیش خودم فکر میکردم که عاشقش بودم با این موهای فرفری و قیافه هچل هفتش
_ امیرحسین : ماشالله مادر و دختر چقدرم با سلیقه اید !!!
صدای خنده ی بچه ها بلند شدو هول شده به امیرحسین نگاه کردم که ديدم اونم داره میخنده
اون روز موند پیشمون و خدا میدونه من چقدر تو دلم ذکر گفتم تا مسئله ای پیش نیاد و حالش بد نشه
شامو کنار هم خوردیم و بچه ها ازش خواستند تا براشون قصه بگه ؛ جای همه رو تو پذیرایی انداختمو بچه ها دور تا دورش دراز کشیدند و تا آخری که خوابشون ببره براشون حرف زد
آخرای داستانش یادم افتاد وضو نگرفتم رفتم دستشویی و تجدید وضو کردم که دیدم بلند شده و داره اتاقا رو نگاه میکنه
_ قهوه میخوری برات درست کنم نه ممنون تو ترکم ، جدیدا خیلی بی خواب میشم با خوردنش ؛ نمیدونم چرا شاید چون مثل گذشته فعالیت ندارم اینطوره
_ آهان
_ خب من دیگه برم ، کاری نداری ؟
_ نه ... ممنون که اومدی بچه ها خیلی امروز خوشحال بودند
_ منم خیلی حالم عوض شد
میگم ... کم و کسری مالی نداری ؟
_نه
_ مطمئن باشم ؟
_ چرا اینقدر نگرانی ؟ قبلنا خودت میگفتی بچهها وجودشون برکت آورده به زندگیمون اگه واقعاً اعتقادت اینه پس نباید دیگه دلواپس باشی
_ چرا به میثم گفتی زمینو نفروشه؟
_ عجب ... به آقا میثم گفته بودم چیزی نگه
_ چرا نگه ؟
_ چون فعلاً احتیاجی نداریم
به نظرم اونو باید بزاریم برای روز مبادا ؛ الانم اون روز نیومده هر وقت دیدم موقعش شد مطمئن باش زنگ میزنم به میثمو میگم زمینو بفروشه
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
گفتم شاید بد نباشه با عسل خانوم آشنا بشید
اون چشماش و موهای فرفریش امیرحسینو کشته 😅😁🥴
دهه شصتیا با همچین عروسکای خفنی سرگرم بودن🤣
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401