❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت977
با اشاره ش در کمال تعجب عروسک بچگیهای خودمو دیدم که وقتی به این خونه اومدیم بچهها از لابلای اثاثهای تو انباری درآورده بودنش
زهرا هم ازون روز باهاش بازی میکرد و اسمشم عسل خانوم گذاشته بود
امیرحسین : موهای فر و چشمای قشنگش منو کشته این عسل خانومتون
_ این عروسکو وقتی بچه بودم خالم برام بافته نمیدونم چی پیش خودم فکر میکردم که عاشقش بودم با این موهای فرفری و قیافه هچل هفتش
_ امیرحسین : ماشالله مادر و دختر چقدرم با سلیقه اید !!!
صدای خنده ی بچه ها بلند شدو هول شده به امیرحسین نگاه کردم که ديدم اونم داره میخنده
اون روز موند پیشمون و خدا میدونه من چقدر تو دلم ذکر گفتم تا مسئله ای پیش نیاد و حالش بد نشه
شامو کنار هم خوردیم و بچه ها ازش خواستند تا براشون قصه بگه ؛ جای همه رو تو پذیرایی انداختمو بچه ها دور تا دورش دراز کشیدند و تا آخری که خوابشون ببره براشون حرف زد
آخرای داستانش یادم افتاد وضو نگرفتم رفتم دستشویی و تجدید وضو کردم که دیدم بلند شده و داره اتاقا رو نگاه میکنه
_ قهوه میخوری برات درست کنم نه ممنون تو ترکم ، جدیدا خیلی بی خواب میشم با خوردنش ؛ نمیدونم چرا شاید چون مثل گذشته فعالیت ندارم اینطوره
_ آهان
_ خب من دیگه برم ، کاری نداری ؟
_ نه ... ممنون که اومدی بچه ها خیلی امروز خوشحال بودند
_ منم خیلی حالم عوض شد
میگم ... کم و کسری مالی نداری ؟
_نه
_ مطمئن باشم ؟
_ چرا اینقدر نگرانی ؟ قبلنا خودت میگفتی بچهها وجودشون برکت آورده به زندگیمون اگه واقعاً اعتقادت اینه پس نباید دیگه دلواپس باشی
_ چرا به میثم گفتی زمینو نفروشه؟
_ عجب ... به آقا میثم گفته بودم چیزی نگه
_ چرا نگه ؟
_ چون فعلاً احتیاجی نداریم
به نظرم اونو باید بزاریم برای روز مبادا ؛ الانم اون روز نیومده هر وقت دیدم موقعش شد مطمئن باش زنگ میزنم به میثمو میگم زمینو بفروشه
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401