eitaa logo
سلام بر آل یاسین
23هزار دنبال‌کننده
856 عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم🤗 کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«تــشــنــه ظهــــور » اهل بیت چشمه هستن... لقب امام زمان (عج) ماء معین است... 🌱 🇵🇸قدس رمز ظهور است🇵🇸 . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوری که دوست داری زندگی کن♥️👌 . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
| من این جمله از امام علی را خوب به خاطرم سپرده ام که گفت: دو روز در زندگی انسان هست، روزی که در آن مرگ سرنوشت تو نیست و روزی که مرگ سرنوشت تو ست من از روز اول نمیترسم چون مرگ سرنوشتم نیست پس کسی نمی تواند به من آسیبی برساند. از روز دوم هم نمیترسم چون اگر تقدیرم باشد نمی توانم از آن جلوگیری کنم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند لحظه ᴬ ᶠᵉʷ ᵐᵒᵐᵉⁿᵗˢ ᵒᶠ ᵖᵉᵃᶜᵉ ‎‌‌‌╲\╭┓ ╭ 👩‍💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum ┗╯\╲
خدایِ متعال کسانی را به سویت می‌فرستد که مثل رحمت‌اند آنگاه که تو پراکنده و به هم ریخته‌ای...🍃 . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این فیلمو ذخیره کنید هروقت حالتون بد شد و ناامید شدید ببینیدش (: هدیه من به شما وسط این همه داغ و ناامیدی . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : امیر مهدی تو بغلش مونده بودو جیغ می‌کشید و منو صدا می‌کرد ، اولین قدم به سمتش با مشت محکمی همراه شد و پرت شدم عقب و با برخورد پام به سه چرخه ی بچه ها با کمر افتادم رو زمین گریه م گرفت و با التماس گفتم تو رو به هر کی میپرستی ول کن بچه مو ... بی فایده بود نه منو میدید نه امیرمهدی رو _ دستت به بچه ی من بخوره زنده نمیزارمت انگار تو ی دنیای دیگه سیر میکرد ... نباید به هیچ قیمتی میزاشتم ببرتش ، اگر می‌رفت معلوم نبود چه بلایی سر مهدی بیاره همینکه برگشت به سمت درو خواست بره ، بلند شدمو سه چرخه رو برداشتم و از پشت با تمام قدرت کوبوندم تو پاهاش صدای جیغ بچه‌ها حیاطو برداشت و زانوهاش تا شد ، از سستی بدنش استفاده کردم و سریع امیر مهدی رو از بغلش کشیدم که پای بچه رو محکم چسبید _ میکشمت امشب ... خدا منو ببخشه ، از ترس جون امیر مهدیم چنان لگدی به دستش زدم که حس کردم شکست ، دستش که جدا شد بچه رو گرفتم تو بغلمو اومدم فرار کنم که از پشت کشیده شدم امیر مهدی رو ول کردم و افتاد رو زمین ... بلافاصله داد کشیدم همتون برید تو درم قفل کنید ، همه دویدن به سمت ایوون و کوبیده شدم تو نرده‌ها داشت می‌رفت به سمت پله‌ها و چیزی نمونده بود دستش به زهرا برسه که پریدم جلوشو از کمر بغلش کردم _ تو رو خدا به خودت بیا امیرحسین ... تو رو خدا به خودت بیا _ زندت نمیزارم دستمو از دور کمرش باز کرد و کوبوندم تو دیوار ... نفس زنون به در نگاه کردم ...دیگه همشون رفته بودن تو خونه و خیالم از بچه‌ها راحت شد الان دیگه باید فرار میکردم با اینکه کمرم به شدت درد گرفته بود اما بلند شدم و قبل از اینکه دستش بهم برسه دویدم به سمت در کوچه 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : چیزی نمونده بود برسم که پام گیر کردو خوردم زمین ، بلافاصله پاشدم برم که دستش بهم رسید و هولم داد و از بغل افتادم رو بوته های رز هلندیهای تو باغچه و صورتم کشیده شد رو ساقه های پر تیغش و از درد فرو رفتن تیغای بزرگش تو بدنم چشمامو بستم سعی کردم بلند شم که نتونستم ، چنگ انداخت به لباسمو بلندم کرد و پرتم کرد به سمت دیوار ، دستامو حائل کردم که با سر تو دیوار نرم ولی اونقدر شدت پرت شدنم زیاد بود که با برخوردم به دیوار درد زیادی تو دست چپم پیچید دیگه مثل عروسکی تو دستاش شده بودم و مدام کوبیده می‌شدم به این طرف و اون طرف و عربده می‌کشید : بچه منو به کی دادی ؟ داشتم بی‌حال می‌شدم از شدت ضرباتش که دست گذاشت زیر گلومو گوشه ی دیوار با یک دست بلندم کرد _ میکشمت مرگو به معنای واقعی جلوی چشمام دیدم ، شروع کردم به دست و پا زدن اما هر چی تقلا میکردم راه گلوم بسته تر میشد صدای جیغ بچه ها و کمک خواستن خاله شکوهو می‌شنیدم و صدای کوبیده شدنِ در کوچه رو ... اما هیچ کسی به دادم نمیرسید ناامیدانه دستمو بالا بردم و به در اشاره کردم تا بلکه خاله متوجه بشه و در کوچه رو باز کنه یواش یواش داشتم بی جون می‌شدم و با ته مونده رمقم دستاشو چنگ میکشیم تا ولم کنه اما بدتر فشار می‌داد ، لحظه های آخر که دیگه نایی برای تقلا نداشتم از میون پلکای نیمه بازم چشمای به خون نشسته شو نگاه کردم و تو اون حالت خفگی لبامو تکون دادم : امیر من مریتم ... م ... مریمت ... تو اون حالت هاله ی سیاهی از چند نفرو دیدم که هجوم آوردن به سمتشو تلاش کردند دستشو باز کنه ولی حریفش نمی‌شدند حتی مشتی تو صورتش فرود اومد اما ولم نمی‌کرد به چشمام زل زده بودو فقط فشار می‌داد تا نگاهش به قطره اشکی که از کنار چشمم سر خورد افتاد و رد اشکمو دنبال کرد 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
. وای از وقتی که امیرحسین به خودش بیادو ببینه چه به روز مریمش آورده 😭😭 لینک نظرات در مورد رنج عشق 🌱 https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید 📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f ✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه. 💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز را خوشبخت باش همان باش که میخواهی اگر دیگران آنرا دوست ندارند بگذار دوست نداشته باشند ولی تو همیشه همانی باش که خودت دوست داری خوشبختی یک انتخاب است راضی نگه داشتن همه نيست صبح تون بخیر 🎥هورامان زیبا ‎‌‌‌╲\╭┓ ╭ 👩‍💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum ┗╯\╲
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌بیستم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به شوخی، دست کفی‌ام را بالا آورده و احترام نظامی گذاشتم. _چشم‌ قربان!! قوری را پر از چای ایرانی و برگ به‌لیمو کردم. رسم خانوادگی‌مان بود. چای را به عطر به‌لیمو نوشیدن! زنگ در را زدند. قوری را روی کتری جوشان گذاشته و سمت هال پا تند کردم. بابا خسته و با لبخندی بی‌قوار وارد شد. مامان کیفش را گرفته و من کتش را همراه با بوسه‌ای بر روی ریش‌های کم پشتش، گرفتم. _سلام دُکی‌جون خونه! احوال شما حضرت والا؟! بابا بینی‌ام را بین دو انگشتش گرفته و کشید. لبخندش عمیق‌تر شد. _تو رو که دیدم خستگی‌م در رفت. به مامان اشاره کردم و با لودگی لبخند یکوری زدم و کنایه‌وار گفتم: _یعنی دیدن بانوی خونه خستگی‌تون رو در نکرد؟ اخم شیرینی کرد و لپم را کشید. _بین من و عیالم رو نمی‌تونی شکرآب کنی! به پیشانی‌ام زدم، نالهٔ الکی سر دادم و متأسف لب زدم: _حیف تیرم به سنگ خورد... ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 .
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌بیست‌و‌یکم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ لیوان چای را در دستانم تاب دادم. بابا داشت دربارهٔ شاگردش صحبت می‌کرد. ناخودآگاه خجالت کشیدم. یاد آن شب توی بیمارستان افتادم و رفتار‌های جنتلمن‌بازی دکتر... بابا به‌به‌ چه‌چه می‌کرد و با آب و تاب تعریف، که چطور دکتر سعیدی با دوربین‌های مخصوص پزشکی، بیمار را جراحی کرده. او می‌گفت من یاد آن تصویر یک لحظه‌ای از قاب چشمانش می‌افتادم. آبی‌های مواج! دریایی پر از تلاطم را در کاسهٔ چشمش جا داده بود. لب گزیدم و استغفار کردم. دخترهٔ چشم سفید، پسر مردم دید می‌زنی؟ ولی دست خودم نبود، ظاهر شدن دائم آن چشم‌ها و آن فرد. سرم را تکان دادم. نه! حواسم‌ را باید پرت می‌کردم. لیوان را سر میز گذاشته و بلند شدم. نگاه مامان و بابا هم با من کش آمد و بلند شد‌. _کجا حلما؟ به کدام بهانه چنگ می‌زدم؟ اصلاً چیزی داشتم که به آن چنگ بزنم؟ خواستم بهانه‌ای بتراشم که موبایلم زنگ خورد. ای بر پدر و مادرت رحمت!! فرشتهٔ نجات!! تا اتاق و موبایلم پرواز کردم. صفحهٔ گوشی مصرانه خاموش و روشن می‌شد. عکس خندان پونه با آن آرواره‌های بیرون ریخته روی گوشی‌ام نقش بست. تماس را وصل کردم. _سلام. بشاش و خندان مثل همیشه از پشت تلفن سلام داد. _چطوری گوگول! ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 .
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌بیست‌و‌دوم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ بینی‌ام چین خورد و لحنم مشمئزکننده. _من گوگولم؟ خندهٔ بلندی کرد و شوخیِ بی‌مزه. _نه گوریلی! حرصی دندان بهم ساییدم. _پونه اگه جز مسخره بازی حرف دیگه‌ای نداری قطع کنم. _اوه، چه ناز نازی؛ حالا قهر نکن. زنگ‌ زدم بگم فردا چی‌کاره‌ای؟ دستم را ستون بدنم کرده و به تخت تکیه زدم. _دعوتم. _کجا اونوقت؟! فاخرانه گفتم: _بابام رئیس تیم پزشکی بوده که با فناوری جدید بیمار رو عمل کردن، عملشم موفق آمیز بوده حالا ما به عنوان خانوادهٔ دکتر نیک‌نام دعوتیم بیمارستان برای تقدیر! سوتی زد. _اوو، خوش‌ بگذره. پس کلاست چی؟ با یادآوری مدرسه، ناله زدم. _وای پونه! خانم ازغدی این‌سری تیکه تیکه‌م می‌کنه. ولی می‌خوام باشم... مهربان شد، چه نادر و عجیب! _می‌خوای من جات برم؟ ذوق کردم، تعارفش را در هوا قاپیدم. _راستی میگی؟ _دیگه چی‌کار کنم مجبورم. همش تقصیر این دل صاب مرده‌س که مهربونه، بعدم یه حلما که بیشتر نداریم. بوسی محکم به صفحهٔ گوشی زدم جوری صدایش به آن طرف برسد. با حالت لاتی گفتم: _تکی به مولا! نوکرتم، ده‌کرتم. اصلا یازده‌کرتم!! _باشه بابا. برو دنبال لباس واسه فردا شاید مخ یه آقا دکتر رو زدی! یک‌‌جوری شدم. نمی‌دانم چرا. ناخودآگاه باز یادش افتادم. چرا؟ کمی حرف زدیم و بعد پونه با صدای اخطار مادرش، سریع خداحافظی کرد. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 .
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌بیست‌وسوم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ دم اتاق خانم ازغدی، جمعیتی از بچه‌ها ایستاده بودند. نوری و یکی از بچه‌ها با حرص مشغول تعریف قضیه‌ای بودند و باقی هم دائم ناله می‌کردند و تأیید. جلوتر رفتم، روی شانهٔ نزدیک‌ترین فرد مقابلم زدم. _چی‌شده بچه‌ها؟ _خانم، بدون اطلاع برامون امتحان گذاشتن اونم فیزیک!! متعجب نگاه‌شان کردم. _مگه برنامه امتحانی ندارین شماها؟ احسان‌پور بغل دستی‌اش را کنار زد و خودش را جلو انداخت. _چرا خانم، ولی خانم پور‌مرادی قبول نمی‌کنن. اومدیم به خانم ازغدی میگیم اونم میگه سال آخرید باید بخونید! اخم کوچکی بین ابروهایم نشست. زور می‌گفتند! بدون اطلاع قبلی که نمی‌شد امتحان گرفت. _یعنی چی بدون برنامه که نمیشه. خوشحال از اینکه پشتیبانی پیدا کرده بودند، نوری را صدا زدند. _نوری! خانم نیک‌نام. نوری بین گلایه‌هایش وقفه انداخت و با ذوق کنارم آمد. مهلت نداد تا حرف بزنم یک‌ ریز شکایت کرد. _خانم، نگا کنید ما فردا امتحان داریم، دو جلسه‌س به خاطر امتحانای دیگه عقب میوفته، دبیرمون گفته هرجوری هست می‌خوام امتحان بگیرم. بعد اومدیم دیدم فردا فیزیکم داریم. آخه این درسته؟ دست روی شانه‌اش گذاشتم، مقعنه‌اش کمی کشیده شد. دعوت به آرامشش کردم. _نه نیست. من صحبت می‌کنم. توآروم باش! با این حرفم انگار آب روی آتشش ریخته باشم، ساکت شد و خندید. بچه‌ها را کنار زدم و پیش ازغدی رفتم. بندهٔ خدا نمی‌دانست به حرف کی و چی گوش بدهد. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌چرا تصمیم نمیگیریم جزء ۳۱۳ نفر باشیم؟!... 🌱 🇵🇸قدس رمز ظهور است🇵🇸 الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها.. 🤲🏻 ‎‌‌‌╲\╭┓ ╭ 👩‍💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum ┗╯\╲
🔆اَلذِّكرُ یونِسُ اللُّبَّ وَ يُنیرُ القَلبَ وَ يَستَنزِلُ الرَّحمَة.. . 🔸ياد خدا عقل را آرامش می‌دهد دل را روشن می‌کند و رحمت او را فرود می‌آورد..🤍 -خدای‌من- ‎‌‌‌. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت کوتاه و شنیدنی از امام زمان عج♥️ 🌸خوشنودی امام زمان عج صلوات🌸 ┄┅┅┅┅❁🤍❁┅┅┅┅┄
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : همونطور که نگاهش به قطره اشک روی صورتم بود ، یکباره فشار دستش برداشته شد و افتادم ؛ ترسیده عقب عقب رفت و خورد به دیوار پشت سرش و من رو زمین ولو شدم با هین بلندی هوا رو به ریه هام فرستادم و پشت بندش سرفه ای بود که ولم نمی‌کرد رضوان بلند گریه میکردو می‌گفت: مریم جان حالت خوبه ؟ چه به روزش آوردی داداش ؟؟؟ سوی چشمام که برگشت میون سرفه هام نگاهم بهش افتاد کنج دیوار وایساده بودو بدون اینکه پلکی بزنه ، ترسیده با چشمای سرخ و از حدقه دراومده تماشام می‌کرد ، رنگش پریده بودو سینش از نفس نفسی که می‌زد بالا و پایین می‌شد _ آقا حامد : خاله شکوه بی زحمت دو تا لیوان آب قند ولرم بیارید خاله چوبی که دستش بودو انداخت رو زمین ، اشکاشو با گوشه ی روسریش پاک کردو بدون حرفی رفت تا آب قند بیاره با رفتنش آقا حامد رو کرد به منو پرسید حالتون خوبه مریم خانم ؟ با سر تایید کردم که خوبم و بعد رو به همسایه‌هایی که تو حیاط ریخته بودند و گفت ببخشید مزاحم شدیم ما دیگه هستیم لطفاً تشریف ببرید مردم که رفتند قرصی رو از جیبش درآوردو به امیرحسین گفت : اینو بخور _ امیرحسین : من ... من داشتم چه بلایی سرش میاوردم ؟؟؟ هم ... همسایه ها اینجا چکار می‌کردند ؟ _ حامد : چیزی نیست آروم باش امیرحسین : بچه‌هام چرا دارن گریه می‌کنن ؟ _ آروم باش ... بیا این قرصو بخور حرف می‌زنیم خاله که از در اومد بیرون پشت سرش امیرعلی دوید و خودشو انداخت تو بغلم ، ضعف رفتم از دردی که تو بدنمو بخصوص دستم پیچید بی اختیار صدای نالم بلند شد و بچه ترسیدو خودشو کشید عقب _ درد داری مامانی جونم ؟ _ چیزی نیست پسرم _ گریش گرفت و گفت : بابا داشت خفت ... بیجون دستمو بالا آوردم و گذاشتم روی دهنش تا جلوی امیرحسین ادامه نده اما شنیده بود و ناباور نگاش می‌کرد آقا میثم و آقا مجتبی که رسیدند بدون اینکه به کسی نگاه کنه با قدم‌های سنگین و آوار شده از کنارم گذشت و در اون حیاتو باز کردو رفت 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : رضوان دستمو گرفت و خواست بلندم کنه که صدای آخم بلند شد _ چی شد عزیزم ؟ _ دستم خیلی درد می‌کنه فکر کنم انگشتام شکسته _ آقا حامد به دستم نگاه کردو گفت : مریم خانم با این ورمی که انگشتاتون داره حتما شکسته ، با رضوان و مجتبی برید بیمارستان من و میثمم پیش امیرحسین باشیم بهتره ؛ خاله شکوه شما هم بی‌زحمت بچه‌ها رو آروم کنید اما بچه ها یکی یکی اومدن تو حیاطو امیرمهدی خودشو انداخت تو بغلم ، صدای گریه ش لحظه به لحظه بلندتر میشد طفلی وحشت کرده بود و من اونقدر درد داشتم که نمی‌تونستم آرومش کنم ؛ رضوان بغلش کرد که جیغ کشیدو دستاشو به سمتم باز کرد و همزمان صدای وحشتناک خورد شدن شیشه ها بلند شد ، انگار یکی یکی پنجره‌های بلندو قدی خونه ی قدیمی رو پایین میریخت و صدای فریادی بود که چهار ستون بدنمو به لرزه انداخته بود دیگه از وحشت زیاد بچه ها گریه‌هاشون به جیغ تبدیل شده بود و من همونطور کف حیاط نشسته بودمو نای بلند شدن نداشتم آقا حامد و مجتبی و میثم دویدن تو اون خونه و رضوان هم به دنبالشون دیگه رمقی برام نمونده بود ، سرمو تکیه دادم به دیوار پشت سرمو چشمامو بستم ‌و بیخیال از بی‌تابی‌های بچه‌ها فقط اشک ریختم نفهمیدم چقدر گذشت که با صدای آقا مجتبی به خودم اومدم _ زن داداش پاشید بریم بیمارستان لای پلکامو باز کردم و رضوان صورت خیس از اشکمو پاک کرد ؛ زینب و امیرعلیو امیرمحمد نشسته بودن لبه ی باغچه و مظلوم نگام می‌کردند _ بچه‌ها کجان ؟ _ رضوان : نگران نباش میثم و خاله بردنشون تو و خواست بلندم کنه که صدای نالم بلند شد و زد زیر گریه 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
. مگه دیگه ترس میزاره که بچه ها برن به سمت پدرشون 😔 و مریمی که دست گذاشت رو دهن امیرعلیش تا عزیزش چیزی نشنوه 😭 لینک نظرات در مورد رنج عشق 🌱 https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
•••♥️✨••• ﴿وَإِنْ‌یُرِدْكَ‌بِخَیْرٍ‌فَلَا‌رَادَّ‌لِفَضْلِه ﴾ واگر‌خدا‌اراده‌خیری‌برای‌تو‌کند هیچ‌کس‌نمیتواند‌مانع‌لطفش‌شود… :)
حضرت آیت‌الله بهجت قدس‌سره: نجات برای کسی است که اهل‌بیت علیهم‌السلام را در همه جا مورد تخاطب و حاضر ببیند . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌بیست‌و‌چهارم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ با انگشت به بازویش زدم و او را صدا. _ازغدی‌جان. با حال زاری به سمتم برگشت که خودم از جلو افتادنم، پشیمان شدم. _آخه این‌طور که تو نگاه می‌کنی کلاً از حرف زدن منصرف میشم. خندید. دستم را از شانه‌اش آویز کردم و زیر گوشش پچ‌پچ. _بالاغیرتاً آبروی ما رو جلو اینا نبر، زنگ‌ بزن دبیر فیزیک‌شون. او هم به تقلید از من پچ زد. _باشه چون تویی! جبران کن برام. خندیدم و فاصله گرفتم. _فرصت طلبی‌ها! سمت میز و تلفنش رفت. همان‌طور که شماره‌گیری می‌کرد جواب من را داد: _زندگی خرج داره باور کن! برای اطمینان پرسیدم: _پس حله دیگه؟ چشم‌هایش را به نشانهٔ تأييد بست و به مخاطب پشت خطش سلام داد. از دفتر خارج شدم. چشم‌های منتظر بچه‌ها روی من بود. یعنی انقدر بچه‌های خوبی بودند و گوش نایستادن؟! تارهای صوتی‌ام را با سرفه‌ای صاف کردم. _عرض کنم که، حل شد! جیغ به هوا رفتهٔ بچه‌ها لب‌های من را به خنده ترکاند. نوری از سر و کوله دوستانش بالا می‌رفت. _بچه‌ها بریم از خانم تشکر کنیم! این حرف شد شروع حملهٔ بچه‌ها به سمتم. دست احسان‌پورم دورم حلقه بود و معقنهٔ کج شدهٔ من. _این‌جا چه خبره!!! سرکلاس... داد خانم ازغدی گوش من را خراشید چه برسد به بچه‌ها. در صدم ثانیه، سالن خالی از جمعیت شد. چه ضربه شصتی! مدرسه روی انگشت توانای ازغدی می‌چرخید اصلاً! موبایل در جیبم لرزید. بیرون کشیدمش، اسم بابا زینت‌بخش صفحه شده بود. آیکون را کشیدم. _جانم بابا؟ ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 .
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌بیست‌و‌پنجم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ صدای مردانه‌اش آمد. _سلام باباجان، کجایی؟ _مدرسه‌ام هنوز. _اِ پس نمیای؟ متحیر گفتم: _مگه دنبالم نمیاین؟ او هم سوالی پرسید: _تو منتظر منی؟ _آره منتظر شمام. _عجبا! آخه دختر من مسیرم اونوری نیس. بهانه آوردم. _آخه این وقت صبح اونم توی این محل من از کجا تاکسی گیر بیارم. اسنپم که... _چیزی شده دکتر... صدایش مُهر سکوت به لبم زد. ضربان قلبم بی‌خودی بالا رفت. قلبِ بی‌جنبهٔ مریض!! صدای مکالمه‌یشان از آن طرف خط، می‌آمد. _دخترم قرار بود بیاد مراسم ماشین گیرش نیومده. _کدوم محله‌ هستن؟ _محلهٔ... من هنوز داشتم بی‌اجازه به صحبت‌هایشان گوش می‌دادم که از پیشنهاد دکتر سعیدی داغ کردم. می‌خواست دنبال مادر خودش برود، مسیرش با مدرسه یکی بود! حس کردم، یک‌ دفعه دمای بدنم به نقطهٔ جوش رسید. قطعا دما سنجی کنارم بود از حرارت بالای من می‌ترکید! _الو؟ حلما؟ هستی؟ ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 .
نویسنده ی این رمان خوشحال میشه اینجا نظراتتون رو در مورد حلما و علی بنویسید🙃💛👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/17295720423504