❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1067
_ سروش : در هر صورت ، هر زمانی و هر وقتی که سرتون خلوت شد ما خوشحال میشیم که دوباره به ما افتخار همراهی بدید ، شرکت ما همیشه پذیرای وکیل موفقی مثل شما خواهد بود
آقا مجتبی یه دفعه قاشق و چنگالشو محکم روی میز کوبوند و بلند شد ، نگاه همه به سمتش چرخید ، دم عمیقی گرفت و گفت :
_ دایی جون ممنون بابت دعوتتون غذای خوشمزهای بود با اجازه دیگه من باید برم ، زن داداش فکر میکنم شما هم عجله داشته باشید
_ پیام : بشین پسر نصف غذاتم نخوردی هنوز
_ دست همگی درد نکنه ، خیلی زیاد بود واقعاً نمیتونستم بخورم ؛ بریم زن داداش ؟
_ زندایی : مریم جون هنوز چیزی نخورده آخه مجتبی جان
با اینکه با ماشین میثم اینا اومده بودم و اصلاً قصد برگشتن با مجتبی رو نداشتم اما بلند شدم و گفتم : خیلی ممنون منم سیر شدم
_ دایی : ای بابا بشینید داریم صحبت میکنیم
_ شرمنده دایی جان ، گفته بودم بچهها منتظرم هستند ، اگر تا الان صبر کردم به خاطر این بود که بیاحترامی نکرده باشم ، باید زود برگردم دیگه حالا که آقا مجتبی بلند شدند بهتره که منم باهاشون برم
_ دایی : تازه میخواستیم بریم خونه دور هم باشیم
_مجتبی : انشالله برای دفعههای بعد دایی جان ، الان عجله داریم
بدون اینکه نگاهی به سروش مهرآذر بندازم بالأخره از همه خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم ؛ وقتی نشستم تازه فهمیدم چه غلطی کردم ، اگر به گوش منیژه میرسید الم شنگهای را میانداخت که اون سرش ناپیدا ، اون وقت هیچ جوره نمیتونستم جمعش کنم ، برای همین راه که افتاد گفتم : آقا مجتبی بیزحمت منو برسونید ترمینال
خیلی تو هم بود و انگار به شدت داشت عصبانیتشو کنترل میکرد
دوباره صداش کردم و سوالی بهم نگاه کرد
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401