❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1069
_ بله همینطوره ، امیدوارم ازین به بعدش این استرس و حرص و جوشو نداشته باشیم
_ ان شاءلله که دیگه ندارید ...
میشه اگر زحمتی نیست براتون منو برسونید ترمینال
_ چرا زن داداش ؟ چون خانوم من منیژه ست ، دیگه این برادرتون لایق این نیست که خواهرشو تا تهران برسونه ؟
_ نفرمایید آقا مجتبی حساب شما از منیژه جداست اما بهم حق بدید که نخوام تا برگشتن امیرحسین حرفی پشت سرم بشنوم ، درکم کنید لطفا
_ من که چیزی نگفتم ، درک کردم که دیگه ، نه تماس گرفتم نه اومدم
اما الان ...
_ الانم بزرگی کنید و بازم درک کنید ، خواهشا نزارید حرفی در بیاد
_ خیله خب ... اما نمیتونم ترمینال برسونمتون ، ی جایی صبر میکنیم تا میثم برسه اینجوری راضی میشید ؟
_ بله ... واقعا لطف میکنید
جایی ایستادو با میثم تماس گرفت و زمانیکه منتظر بودیم پاکتی رو درآورد و گرفت به سمتم
_ این برای شماست زن داداش
_ چی هست ؟
_ حق والوکاله ی حقیقی تونه ، از طرف هر سه شرکت به نسبت سهمی که داشتیم
_ آقا مجتبی...
_ زن داداش هر کسی به جای شما بود این مبلغ بهش داده میشد ، مطمئن باشید همه با رضایت کامل پرداخت کردند پس نه نیارید ... بگیرید
_ ممنون لطف کردید
_ خواهش میکنم
میثم که اومد ، بقیه ی راهو با اونا برگشتم تهران
دو روز ازین قضیه گذشت ؛ قبل ازینکه برسم خونه آقا حامد اومده بود دنبال خاله و بچه ها و برده بودشون دماوند
رضوان و راضیه فقط گاهی بهم پیام میدادند اونم در حد اینکه رفت و برگشت بچه ها رو بهم اطلاع بدن ، بدون اینکه هیچ تعارفی بزنند برای اینکه منم تو جمعشون حضور داشته باشم
سعی میکردم با این قضیه کنار بیام و توقعی نداشته باشم ، وقتی بچه ها رو میبردند خودمو به کار مشغول میکردم تا فکرو خیال به سرم نزنه
امروزم همین کارو کردم پشت ناهار خوری نشسته بودمو حسابی مشغول بودم ، روی میز پر از کاغذ بودو کتابهای قانون و هر ماده ای که به پرونده ی دادگاه بعدیم مربوط میشد تو برگه ای مینوشتم که زنگ خونه به صدا دراومد
بلند شدمو از تو مانیتور آیفون تصویر مهر آذرو دیدم و یکم عقب تر خانومشو
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401