❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1081
گوشی رو که قطع کردم ترنم پرسید فردا دادگاه نداری ؟
_ نه ندارم ، فقط باید ی سر میرفتم شهرداری دماوند که پس فردا میرم ، ساعت ۳ تو دفتر جلسه داوری دارم تا اون موقع خودمو میرسونم
_ باشه ... میخوای بیام دنبالتون با هم بریم بیمارستان ؟
_ نه بابا تو خودت فردا کلی کار داری نگران نباش چیزی که زیاده ماشینه ؛ دیگه من برم خونه ببینم تا فردا چه خاکی باید بریزم تو سرم
_ فکر کنم امشب شب بیداری داری ، اگر کمک خواستی فقط ی تک زنگ بزنی اومدم
_ آره ... منتظر باش حتما میزنم
خندید
_ دلم شور جلسه ی داوریتو میزد وگرنه میدونم حق ندارم تا فرید هست جای دیگه ای باشم
همینطور که میرفتیم سمت خیابون اصلی گفتم : همش فکر میکنم روی فنر جمع شده نشستی فقط منتظرِ یه تلنگری که از زندگیت فرار کنی ... نکن دختر خوب
_ محبتم بهت نیومده ها
_ اگر مثل من نداشته باشیش اونوقت قدر لحظه به لحظه بودناشو درک میکنی ، تا هست قدرشو بدون
دیگه خداحافظی دیرم شده
برام بوسی رو هوا فرستادو گفت : نترس من به اون فنره محکم دوخته شدم هر جا برم دوباره بر میگردم سر جای اولم
خندیدمو دستمو برای تاکسی بلند کردم
اون شب تا اذان صبح بالا سر هادی نشستم و پا شویه ش کردم ، میترسیدم تبش بالا بره و تشنج کنه اما بعد از نماز صبح دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و خوابم رفت
صبح با تکونهای دست خاله هوشیار شدم
_ مریم جان نمیخوای این بچه رو ببری بیمارستان ؟دیرت میشه ها !
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401