❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1085
_ این دکترو آقا حامد میگفتند کارش خیلی خوبه ؛ الحمدلله تبهای امیرهادی از دیشب قطع شده
_ خدا رو شکر
نگاهی تو اتاق گردوند و لب پایینشو به دندون گرفت
_ چیزی میخوای به من بگی ؟
_ اممممم ... حقیقتش آره
_ بگو میشنوم
_ میخواستم بگم ... بگم ... اگر به من زنگ میزدی من ی فوق تخصص عفونی خیلی خوب سراغ داشتم نه اینکه سرخود به حامد زنگ بزنی
ابروهام پرید بالا و مات زده به صورتش زل زدم
_ خب ... اینجا بیمارستان تخصصی کودکان نیست
هیچی نگفتم و فقط نگاهش کردم ، اول حس کردم منظور جمله ی آخرشو بد برداشت کردم اما با حرفای بعدیش متوجه شدم همون طوری فکر میکنه که منیژه فکر میکرد
_ ینی ... منظورم اینه که ...
اصلا این همه بیمارستان هست تو تهران ، چرا امیر هادیو آوردی تو بیمارستانی که حامد کار میکنه ؟
پوزخندی عصبی رو لبم نشست
_ منو چی فرض کردی رضوان ؟
من یه تار موی امیرحسینو با تموم دنیا عوض نمیکنم ...
باورم نمیشه تویی که اون همه به من نزدیک بودی و میدونی تو دل من چه خبره بشینی روبروم و همچین حرفی بزنی
_ چه حرفی زدم مریم ؟
به جای اینکه پشت سرت چیزی بگم رک و راست اومدم به خودت گفتم ؛ دلم نمیخواد از این به بعد با شوهر من تماس داشته باشی و جایی پیدات بشه که اون هست
بلند شدمو مشتمو کوبوندم روی میز پایین تخت امیر هادی و گفتم : احترام خودتو نگه دار رضوان ؛ حرفی نزن که بعدها فقط شرمندگیش برات بمونه
من اگر بچهمو آوردم اینجا برای این بود که با امیرحسین قبلا بچه ها رو آورده بودیم اینجا و متخصص عفونیشون حرف نداشت و اونقدر حال بچه م بد بود که فکر کردم آقا حامد میتونه برام وقت اورژانسی بگیره ... برای ذهن مسمومت واقعا متاسفم
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401