❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1086
بلند شد و با صدای بلندتر از من جواب داد
_ این وقت اورژانسی رو من و راضیه هم میتونستیم براش بگیریم
مریم شماره ی شوهر منو از گوشیت حذف میکنی و هر اتفاقی هم که افتاد ازین به بعد یادت بره که حامد پزشکه ، اصلا یادت بره که مایی وجود داریم
_ حتما خانوم پارسا ... حتما
با کمال میل اینکارو میکنم ، فقط لطف کنید این دو طرفه باشه که هیچ وقت مجبور نشم یادم بیاد چه آدم حقیر و پستی خواهر امیرحسین بوده
_ درست صحبت کن مریم ، احترامتو نگه داشتم که هیچی نمیگم
_ اگر احترام نگه داشتن اینه که میخوام هیچ وقت نباشه
برو بیرون ... به خدمت خواهر برادرای گرامیتم برسون که مریم گفت دیگه هیچ کدومتون حق پا گذاشتن تو خونه ی منو ندارید ، نبینم دور و بر بچه های من پیداتون بشه
_ قضیه ی خودتو با بچه ها قاطی نکن ، قرار ما برای موندن امیر محمد و زینب که یادت نرفته
_ خواهرو برادرتونو خواستید ببینید با خاله تماس بگیرید بیاره بیرون تحویلتون بده
اما در مورد بچه های من ؛ دلم میخواد مثل پدرشون یک انسان واقعی تربیت بشن نه اینطور بی قیمت بار بیان ، چون تازه دارن میفهمند پدرشون کی بوده روم نمیشه بهشون بگم اون پدر همچین آدمایی خانوادش هستند
دستشو بلند کرد بزنه تو گوشم که مچشو گرفتمو هم زمان صدای جیغ امیرهادی بلند شد و شروع کرد به گریه کردن
_ رضوان : خوب خودتو نشون دادی ، باید زودتر ازین ها میشناختمت
_ حالا که شناختی دیگه دور و برم پیداتون نشه که طور دیگه ای برخورد میکنم ، برو بیرون بچم ترسیده
_ عارم میاد بگم زمانی زن برادرم بودی ، خدا شناختت که امیرحسینو ازت گرفت
اینو گفت و دستشو از دستم کشیدو رفت
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401