❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1088
_ همونی تِه باباشون مثِ بابای من خیلی قویه رو بِدو
_ چشم همونو میگم
_ همونی تِه باباشون ژودی میادو بِدو
بغضمو قورت دادم و همه ی توانمو بکار بستم و لبخند زدم ، پسرکم مثل من دلتنگ پدرش بود
انگار یواش یواش داشت میفهمید چه پشتوانه ی بزرگی رو تو زندگیمون کم داریم ، کسی که فقط در حد تعریف های دیگران و قصه های من و چند تا عکس باهاش آشنایی داشت
_ سَ ..... لامممممم
نگاهمون به سمت در برگشت
ترنم بود ، با ی خرس خیلی قشنگ سفید که تو ی سبد پر گل نشسته بود و تو دستش نخ چندین بادکنک هلیومی قرار داشت اومد تو
امیرهادی چشماش برقی زدو مثل برق تو جاش نشست
_ خاله تَیَنوم (ترنم)
_ جان خاله ... فدای اون تیله های سیاه تو چشمات بشم
_ چقد گَشَنگِه
_ داشتم از جلوی مغازهه رد میشدم ی دفعه دیدم صدام میکنه ، گفتم بامنی ، گفت آره منو ببر پیش امیرهادی میخوام خرسی اون باشم
_ هادی : خودش گُف ؟
_ بله ... دوسش داری ؟
_ آره
خب پس باید ازین به بعد خیلی مواظبش باشیا
_ باشه
_ مری جونم چطوره ؟
_ زحمت کشیدی ، چرا هر وقت میای اینطور خودتو به زحمت میندازی ؟
_ برای اینکه همیشه دوست داشتم خاله باشم که این فینگلیا منو به این آرزو رسوندند ؛ بعدشم خاله شدن خرج داره دیگه نه
از روی تخت بلند شدم و اومدم پایین
_ این همه از کار و زندگیت میزنی میای اینجا با هادی بازی میکنی اینا خودش خیلیه ... دیگه منو بیشتر از این شرمنده ی خودت نکن
تو صورتم دقیق شد و لب زد : مریم چیزی شده ؟
_ نه
_ چرا ی طوریت هست
_ ماما دَوا کَلدِه
_ با کیییییی؟؟؟!!!
_ با عمه یِژبان
_ چرااااااا ؟
_ امیر هادی قرار نیست هرکی از راه رسید شروع کنی به گفتن ... دفعه ی آخرت باشه همچین حرفی رو زدی ، ما فقط با هم حرف میزدیم
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401