❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1090
_ از یه طرف به خاطر زینب و امیر محمد دستم بسته است ، نمیتونم از رضوان اینا دور بشم ، هر طوری که شده میان بچه ها رو ببینند یا با خودشون ببرنشون بیرون ؛ سه قلوهام بچه هستند ، بالاخره دلشون میخواد بیرون برن دنبالشون راه میفتند ؛ طفلیا تموم تفریحشون شده تو خونه فوتبال بازی کردن یا مسجد یا پارک سر کوچه
چند وقته امیرمحمد و امیرعلی باشگاه و کلاس زبان نمیرند ، میگن نمیخوایم بریم خسته شدیم اما من میفهمم ، دیگه بزرگ شدند خیلی چیزا رو متوجه میشن ، نمیخوان بهم فشار بیارند
ترنم از بچههام خجالت میکشم ... خجالت میکشم بعضی شبا شام بهشون نون و ماست میدم ، خجالت میکشم وقتی یه دونه رون مرغ میخرم میبرم خونه که خاله باهاش برای همه مون آبگوشت مرغ درست کنه ؛ خسته شدم که اغلب اوقات دست خالی میرم خونه و بچههام چشمشون همیشه به مشماهای خرید میثم و علی و وحیده
مدام چشمشون به دره که یکی بیاد و محض رضای خدا ببرتشون بیرون !
ترنم خسته شدم از تهمتها و قضاوتهای منیژه ، و حالا هم رضوان ... خسته شدم ...
مات زده اومد جلو و بغلم کرد ، و دیگه بغضم شکست و زدم زیر گریه
_ چ ... چرا اینا رو بهم نگفتی قربونت بشم من ، مگه من مرده بودم ؟
چرا اینقدر تو داری آخه ؟
_ حرف اضافهای بزنی یا بعدها بخوای با دلسوزیات سوهان مغزم بشی دیگه هیچی بهت نمیگم
_ چیزی نمیگم عزیزم ... قول میدم ، حرفاتو بزن
_ حرفم اینه که دلم میخواد با بچههام برم ی گوشهای که دست هیچ کسی بهمون نرسه
میدونی ... باید یه ماشین بخرم
_ میخری آجیه مهربونم ، خودم کمکت میکنم ، خودم برات ...
میون حرفاش و دلداریهاش با املاک بزرگی که سر چهارراه نزدیک خونمون بود تماس گرفتم گوشی رو که برداشتند اشاره کردم ساکت بشه
_ سلام با آقای صولتی کار داشتم
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401