🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت365
- استاد : دادگاه چطور بود؟؟؟
- قاضیه فقط لایحه رو خوند ، وکیل شاکی هم نیومده بود ، هر چند میومد هم بیفایده بود چون فقط یه سری سوالات ابتدایی کرد و دیگه اجازه ی صحبت نداد
- بله اینا پیش میاد ولی حُسنش این بود که ترست ریخت
- بله همینطوره
- اگه دیگه کاری برات نمونده میتونی زودتر بری خونه ، فکر میکنم باید بری دل همسرتو به دست بیاری که بنده خدا رو امروز خیلی حرص دادی
به زور لبخندی زدم و گفتم : پس با اجازتون
- برو دخترم خدا به همرات
برگشتم خونه ولی شدت سر دردم بیشتر شده بود و اصلاً حوصله هیچ کاری نداشتم
- سلام
- سلام خاله
- بابابزرگ : سلام خانم وکیل من ، امروز زود اومدی بابا !
- استاد بهم اجازه داد زودتر بیام
- امیرعلی : خاله حوصلم سر رفته
خدایااااااا
- میشه زنگ بزنی امیر محمد اینا بیان اینجا ؟؟
- خاله جون امروز اصلاً حالم خوب نیست ، سرم خیلی درد میکنه
- پس من چه کار کنم ؟
این همه منتظر بودم تا برگردی!
- بابابزرگ : مریم جان برو استراحت کن من با امیرعلی میرم پیش حاج یونس تا با نوهش بازی کنه مگه نه پسرم ؟
- امیر علی : باشه بریم
- از اون طرفم میریم مسجد
- دستتون درد نکنه بابا بزرگ زحمت میکشید
- برو بابا جون ؛ غذایی که دیشب اضافه درست کرده بودی ، مونده برو بخور !
- چشم
اونا رفتنو منم رفتم بالا و اول ی دوش گرفتم ، هر وقت که عصبی یا ناراحت میشم هیچی از گلوم پایین نمیره برای همین یک آرامبخش خوردم و خوابیدم
***
- خاله مریم.... خاله مریم
چشمامو باز کردم و با ۳ جفت تیله ی خوشگل و دلبر مواجه شدم که شیطون بهم چشم دوخته بودند
- سلام خاله
- سلام وروجکای من ، شما کِی اومدید ؟
- امیرمحمد : خیلی وقته
- زینب : خاله چقدر میخوابی ، شب شد دیگه
بلند شدم و به پنجره نگاه کردم
هوا تاریک شده بود !!!
نگاه کردم به ساعت موبایلم ، ۵ ساعت خوابیده بودممم !!! 😳
واییییی ... نه شام نداریم !
بلند شدم و سریع وضو گرفتم
ی سارافون بلند تن کردمو اول نمازمو خوندم و بعد با هم رفتیم پایین
- سلام بابا بزرگ
- سلام ، ساعت خواب
- کاش بیدارم میکردید
- امیرعلی و بچهها میخواستن بیان بیدارت کنن ، اما امیرحسین گفت : خستهای ، بیدارت نکنند بهتره
- حالا خودش کجاست ؟
- امیرمحمد : رفته شام بگیره
بابا بزرگ : تا رفت بچهها بدو اومدن بالا دنبالت
خندم گرفت
- خوب کاری کردند ، بچهها چی گفتید عمو بگیره ؟
- جوجه کباب
- خیلی خب ، حالا شما سالاد میخورید با غذاتون یا ماست و خیار و نعنا
زینب سالاد خواستو پسرا هم ماست
- هر دوشو درست میکنم براتون
چند تا خیار و گوجه و پیاز شستم و بردم پذیرایی تا خرد کنم بچهها دورم نشسته بودن و در مورد این چند روز که از خونشون رفته بودن خونه ی رضوان اینا حرف میزدن که زنگ در به صدا دراومد
- امیرعلی جان از آیفون ببین کیه
- عمو امیرحسینه
- بزن درو خاله جون
درو زد و چند لحظه بعد امیرحسین با چند تا ظرف غذا اومد داخل و غذاها رو گذاشت روی ناهارخوری
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110