🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت378
زینب و امیرمحمد سلام کوتاهی کردند و خجالت زده رفتند پشت من
- و شما هم آقا امیرعلی هستید ؟
- بله ، امیرعلی ستوده
- خیلی خوشبختم آقای ستوده
- منم همینطور
- بفرمایید جناب ستوده بریم داخل
- ممنون
و بعد دست زینب و امیرمحمدو گرفتو رفتند داخل و با رفتنشون همه خندیدیم
- ماشالله خدا حفظش کنه ، بفرمایید داخل که سفره ی غذا پهنه
همگی وارد خونه شدیم
یک خونه ی قدیمی با ی حیاط خیلی بزرگ و سرسبز همراه چندین درخت قدیمی و بلند ، که دور تا دور حیاط پر بود از اتاق بود
وسط حیاط یک حوض سیمانی که به رنگ آبی بود و فواره ی کوچکی هم وسطش خودنمایی میکرد و چند تا تخت چوبی که زیر درخت ها چیده بودند
- حامد : به پسر ... چرا تا به حال ما رو اینجا نیاوردی ؟
- مصطفی: شرمنده موقعیتش نشد ، البته دوست داشتم زمانی بیایم اینجا که همگی دور هم جمع بشیم
صابر اینا هم تو راهند ، تا چند ساعت دیگه میرسند، بفرمایید
دستو صورتمونو شستیمو نشستیم دور سفره
داشتیم قورمه سبزیه خوشمزه ی بیتا رو میخوردیم که آقا مصطفی گفتند :
ی گروه جهادی که گاهی همراهشون میرم هم صبح اومدن و با خودشون یک دندونپزشک همراه با یک یونیت دندونپزشکی آوردند و از صبح بنده خدا مدام گردنش خمه و داره کار میکنه ، اگر رضوان خانوم هم بیان عالی میشه
- رضوان : چه عالی ، حتما میام
رضوان دندونپزشک بود !!!؟؟؟
پس چرا تا به حال امیر حسین چيزی نگفته بود
- آقا مصطفی : میخواید یکم استراحت کنید بعد بریم
- امیرحسین : نه ، من که خسته نیستم
آقا سید و آقا حامد هم همینو گفتند و بعد از غذا بلند شدند تا برند
بعد از ناهار امیرحسین ساکامونو برد تو یکی از اتاقهای دور حیاط و بعد با بقیه آقایون همراه داروهایی که آورده بودند رفتند
ما هم با بچهها چیزهایی که به عنوان ارزاق خریده بودند رو آوردیم و تقسیم کردیم تو مشماهای مختلف و برای شب هم غذا گذاشتیم
اونقدر با لیلا و بیتا گفتیم و خندیدیم که اصلاً خستگی کارو احساس نکردیم
آخر شب هم آقا صابر و خانمش که ۵ ماه باردار بود و دو تا بچههاشون بهمون اضافه شدند
و دیگه از فرداش امیرحسین و بقیه از صبح زود ، میرفتن بیرون و شب برمیگشتند
- ما هم بیکار ننشستیم و بچههای روستا رو از فرداش جمع کردیم و یک مدرسه تو حیاط خونه برپا شد و با بچه های خودمون حدود ۳۵ تایی شدند که همراهشون روزهای خاطره انگیزی رو داشتیم
از نون پختن و کمک کردن تو برداشت باغها و بادمجون چینی و خر سواری گرفته تا حتی رنگ کاری خونه ی یک پیرزنی که بِیگم صداش میکردن خلاصه همه چیز خوب و عالی پیش میرفت تا اینکه شب سوم فرا رسید....
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110