eitaa logo
سلام بر آل یاسین
23.1هزار دنبال‌کننده
869 عکس
1.5هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸 ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : زینب و امیرمحمد سلام کوتاهی کردند و خجالت زده رفتند پشت من - و شما هم آقا امیرعلی هستید ؟ - بله ، امیرعلی ستوده - خیلی خوشبختم آقای ستوده - منم همینطور - بفرمایید جناب ستوده بریم داخل - ممنون و بعد دست زینب و امیرمحمدو گرفتو رفتند داخل و با رفتنشون همه خندیدیم - ماشالله خدا حفظش کنه ، بفرمایید داخل که سفره ی غذا پهنه همگی وارد خونه شدیم یک خونه ی قدیمی با ی حیاط خیلی بزرگ و سرسبز همراه چندین درخت قدیمی و بلند ، که دور تا دور حیاط پر بود از اتاق بود وسط حیاط یک حوض سیمانی که به رنگ آبی بود و فواره ی کوچکی هم وسطش خودنمایی می‌کرد و چند تا تخت چوبی که زیر درخت ها چیده بودند - حامد : به پسر ... چرا تا به حال ما رو اینجا نیاوردی ؟ - مصطفی: شرمنده موقعیتش نشد ، البته دوست داشتم زمانی بیایم اینجا که همگی دور هم جمع بشیم صابر اینا هم تو راهند ، تا چند ساعت دیگه میرسند، بفرمایید دستو صورتمونو شستیمو نشستیم دور سفره داشتیم قورمه سبزیه خوشمزه ی بیتا رو می‌خوردیم که آقا مصطفی گفتند : ی گروه جهادی که گاهی همراهشون میرم هم صبح اومدن و با خودشون یک دندونپزشک همراه با یک یونیت دندونپزشکی آوردند و از صبح بنده خدا مدام گردنش خمه و داره کار میکنه ، اگر رضوان خانوم هم بیان عالی میشه - رضوان : چه عالی ، حتما میام رضوان دندونپزشک بود !!!؟؟؟ پس چرا تا به حال امیر حسین چيزی نگفته بود - آقا مصطفی : میخواید یکم استراحت کنید بعد بریم - امیرحسین : نه ، من که خسته نیستم آقا سید و آقا حامد هم همینو گفتند و بعد از غذا بلند شدند تا برند بعد از ناهار امیرحسین ساکامونو برد تو یکی از اتاق‌های دور حیاط و بعد با بقیه آقایون همراه داروهایی که آورده بودند رفتند ما هم با بچه‌ها چیزهایی که به عنوان ارزاق خریده بودند رو آوردیم و تقسیم کردیم تو مشماهای مختلف و برای شب هم غذا گذاشتیم اونقدر با لیلا و بیتا گفتیم و خندیدیم که اصلاً خستگی کارو احساس نکردیم آخر شب هم آقا صابر و خانمش که ۵ ماه باردار بود و دو تا بچه‌هاشون بهمون اضافه شدند و دیگه از فرداش امیرحسین و بقیه از صبح زود ، میرفتن بیرون و شب برمی‌گشتند - ما هم بیکار ننشستیم و بچه‌های روستا رو از فرداش جمع کردیم و یک مدرسه تو حیاط خونه برپا شد و با بچه های خودمون حدود ۳۵ تایی شدند که همراهشون روزهای خاطره انگیزی رو داشتیم از نون پختن و کمک کردن تو برداشت باغ‌ها و بادمجون چینی و خر سواری گرفته تا حتی رنگ کاری خونه ی یک پیرزنی که بِیگم صداش می‌کردن خلاصه همه چیز خوب و عالی پیش می‌رفت تا اینکه شب سوم فرا رسید.... 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴 ارتباط با ما https://eitaa.com/hoseiny110