🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت383
بیگم بدبخت که دوباره خوابیده بود و از همه جا بیخبر نزدیک بود سکته کنه از جیغای ما
این دفعه خانمه داد کشید : الان که تو ماشینید برای چی جیغ میزنید
منو بگو که با شماها جوگیر شدم و پریدم تو ماشین ، چوب دارید ؟
- بیتا : میخوای چه کار کنی ؟
- ی عمره که من با اینا زندگی میکنم این سگا همیشه از من ترسیدن ، نه من از اینا ، به من میگن شیدا
- لیلا : نه نه ، ی وقت نرید پایینا تیکه پارتون میکنن
- برو بابا عروس و نوم دارن میمیرن بتمرگم اینجا چه کنم
- زن مشتعلی : برو منم پشتت میام پایین ، اینا فهمیدن ما ترسیدیم اینجور واق واق میکنن
اومد درو باز کنه که قفل فرمونو دادم دستش
- بگیر خانوم ، جای چوب
همین که درو باز کرد ی سگ کلشو کرد تو و بلند بلند پارس کرد و ما هم دوباره جیغ بنفش
ولی چنان تودهنی با قفل فرمون خورد که فرارو برقرار ترجیح داد
و بعد خانمه که فهمیده بودیم اسمش شیداست سریع پیاده شد و پشتشم زن مشتعلی رفت پایین و گذاشتن دنبال اون یکی سگه بعد از چند دقیقه برگشتن و شیدا خانم گفت :
- بیاید پایین ، بیاید ببینید میتونید لاستیکو عوض کنید
با ترس و لرز اومدیم پایینو جکو برداشتم
- لیلا ، زاپاس کو ؟
- نمیدونم
- یعنی چی لیلا نمیدونی !!!
- بیتا : واااااااااای تو رو خدا نگید که ول کردید لاستیکو تو سراشیبی جاده
- خسته نشستم کف جاده و این دفعه شیدا خانم جیغ و داد نکرد و گفت : یا الله یا امام حسین خودت کمکمون کن من شرمنده ی روی پسرم نشم ، تو رو خدا بلند شید بریم پیداش کنیم
تو دلم از حضرت زهرا ( ع ) کمک خواستم و گفتم : خانوم جان شما برای ما وساطت کن بتونیم کمک کنیم اون مادر و بچش سالم بمونن
- زن مشتعلی : ما میریم جلوتر شما هم این اطرافو بگردید
- لیلا : نه اصلا درست نیست تو این نصف شبی از هم جدا شیم ، همه با هم میریم جلو ، چون جاده سراشیبیه صد در صد جلوتره
راه افتادیم یکم که جلو رفتیم گفتم :
- بچه ها جاده پیچیده دیگه فکر نمیکنم لاستیکه هم اونقدر فهمیده باشه که با پیچ جاده اونم بپیچه ، احتمالا افتاده پایین
لیلا و بیتا خندشون گرفت
- صبر کنید تا نور بندازیم ببینیم این پایینا نیست
وهمگی نور موبایلامونو به سمت شیبی که رودخونه ی کوچیکی پاینش در جریان بود انداختیم
یکم که گذشت لیلا گفت : بچه ها اون نیست ؟
همگی نور انداختیم به اون سمت ، از خوشحالی چیزی نمونده بود بال در بیاریم
- من : خودشه ، کی میره پایین بیاره ؟
- لیلا : منو که اصلا حرفشو نزنید همینجوری دارم پس میفتم از ترس
- بیتا : مریم به خدا منم برم پایین همونجا سکته رو زدم افتادم رو دستتون
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110