🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت429
یکیشون پیاده شدو اومد طرفمون ، راضیه بود
- سلام آقا وحید حالتون خوبه ؟
سلام مریم جون مبارک باشه چه مبلای قشنگی به دلخوشی استفاده کنید ؟
- سلام راضیه جون ، ممنون لطف داری عزیزم
- آقا اینا رو کجا ببریم ؟؟؟
- وحید : فعلا بزارید تو حیاط
- امیرحسین : زحمت کشیدی وحید جان ، سنگ تموم گذاشتید
- وحید : خواهش میکنم ، هر کاری کردم وظیفه بوده
- راضیه : اختیار دارید از بزرگواریتون بوده
اونا مشغول تعارفات معمولی بودنو من تموم حواسم به اون خانومِ تو ماشینِ امیرحسین بود
راضیه باهام حرف میزدو یک کلام از حرفاشو نمیفهمیدم تا اینکه همونطور که از گوشه ی چشم نگاهم به سمت ماشین بود متوجه شدم از ماشین پیاده شد اومد به سمتمون
- سلام
همه ساکت شدیمو به سمتش برگشتیم ، و ناخودآگاه مغزم چند لحظه ی کوتاه شروع به اسکن گرفتن از تیپ و قیافش کرد
ی خانومی تقریبا هم سن امیرحسین با موهای بلندو بلوند بود که ی شال آبی نفتی اونم انگار به اجبار و تزئینی انداخته بود رو سرش با آرایش غلیظ و یک مانتوی جلو باز سفید که از کوتاهیش بیشتر میتونستم بگم بلوزه تا مانتو ، ی شلوار گشاد آبی نفتی که پایین شلوارش وقتی میومد به سمتمون کوچه رو جارو میکرد
این با این سرو وضع تو ماشین امیرحسین چکار میکرد ؟؟؟!!!
- خیلی دلم میخواست ببینمت ، اما هرچی گفتم امیرحسین اجازه نمیداد
- امیرحسین!!!!
به امیرحسین نگاه کردم که چشماشو بسته بودو نفسشو با فشار بیرون میداد
- مریم جونی دیگه درست حدس زدم ؟
امیرحسین معرفی نمیکنی ؟
به وضوح زیر نور تیر برق کوچه میشد تشخیص داد که راضیه رنگش پریده
- پس خودم خودمو معرفی میکنم
- امیرحسین : ایشون فرزانه خانوم دختر خالم هستند
چند لحظه طول کشید تا حرف امیرحسینو تحلیل کنم که دختر خاله ینی چی و ینی کی ...
یکدفعه ذهنم جرقه زد و قلبم به یکباره تپش سرسام آوری رو شروع کرد
همون ... همون کابوسی بود که تو این دو ماه سعی میکردم گوشه ی ذهنم دفنش کنم !!!!
همونی بود که همیشه از روبرو شدن باهاش میترسیدم ، درست دو روز مونده به عروسیمون ظاهر شد
- امیرحسین : معرفیتون کردم ، حالا تشریف ببرید تو ماشین
- نه ... آخه درست معرفی نشدم
راضیه دستشو کشید تا ببرتش تو ماشین که دستشو با ضرب کشیدو با تشری به راضیه گفت : من باید باهاش حرف بزنم
تو سکوت بدون پلک زدنی فقط نگاش کردم
رو کرد به سمتم
- شاید درست به عرضت نرسونده باشند ولی بنده نامزد قبلیه امیرحسین هستم
به معنای واقعی پاهام سست شد با وحید چشم تو چشم شدیم
شدیدا جا خورده بود و فقط بهت زده منو نگاه میکرد
- امیرحسین : این چه چرت و پرتیه که به زبونت میاری ؟
- دروغ میگم ؟ بهش نگفتی چطور پاشنه ی در خونمونو از جا کنده بودی ؟
نگفتی قرار گذاشته بودیم که وقتی من برگشتم با هم ازدواج کنیم ؟
بی معرفت ....منتظرم نموندیو رفتی دنبال این ... ؟؟؟؟
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110