🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت595
#مریم
- امیرحسین : مریم جان چرا درکم نمیکنی ؟ اصلا متوجه هستی که من به خاطر زندگیمون چه دعوا و مرافهای جلوی اون همه آدم داشتم با فرزانه و خالم ؟
- آره ... کاملاً متوجه شدم ، خیلی خوب فهمیدم که چطور بودید با هم و براش چه کارا میکردی و چرا نمیخواستی روبه رو شم باهاش
چون نمیخواستی این چیزا رو متوجه بشم ، اصلاً تو ذهنم نمیگنجه که رابطه تون اینطور بوده و باز به من نگفتی ، این اصلاً چیز کمی نبوده که بخواد یادت بره
تو منو با خودخواهی انداختی تو چاهی که هر لحظه باید وحشت داشته باشم از حضور ی آدم روانی ...
بغضم شکست و ادامه دادم : بهم گفت اومده که بمونه که هوار شه رو سرم ؛ به اصطلاحش من اومدم بینتون و زندگیشو خراب کردم و اومده زندگیمو نیست و نابود کنه ...
تو باید متوجه باشی نه من
و مقصر همه ی اینا تویی ؛ تویی که پای منو به این زندگی باز کردی
من اشتباه کردم حرف وحیدو گوش ندادم اشتباه کردم که با وجود اینکه فهمیدم فرزانه نامی تو زندگیت بوده ، بازم اونقدر دوستت داشتم که نتونستم دوریتو تحمل کنم ، اشتباه کردم که تو روی برادرم که همه این روزا رو میدید وایستادم و گفتم این زندگی رو میخوام ، اشتباه کردم که تصمیم گرفتم تموم آرزوهامو حرومه زندگیی کنم که مثل آتیش زیر خاکستر ، هر آن ممکنه گُر بگیره و نابود شه
این زندگی هر لحظهاش داره برام تبدیل به وحشت میشه ، میفهمی اینا رو ؟
اشکامو پاک کردم
- آره ... لازم بود بیام اصفهان ، خیلی خیلی لازم بود بیام تا چشمام باز بشه ، تا به اوج خریت خودم پی ببرم که چرا با وجود فرزانه و خاله جونت بازم اینقدر احمق بودم که گذاشتم وسط همه ی این بدبختی ها پای یه موجود بیگناه دیگه هم به این زندگی که از اولشم اشتباه بود باز بشه
ماتش برده بود و بدون اینکه پلکی به هم بزنه فقط به روبروش نگاه میکرد
هیچی نگفت ، فقط سکوت بود و سکوت
همون بهتر ، چون اگه چیزی میگفت جوابشو هم میخورد و وضعیت خیلی بدتر میشد و رومون تو روی هم بازتر
حرفهای فرزانه حسابی ترسونده بودتم و وقتی یادم میومد که جلوی اون همه آدم از مهربونی و محبتهایی که امیرحسین بهش کرده بود چقدر با آب و تاب تعریف میکرد حالم بد میشد
شکسته بودم ، جلوی همه بد جور خورد شده بودم ، باید میگفتم که اگه نمیگفتم این بغضی که از صبح تو گلوم مونده بود حتما خفه م میکرد ، باید نشونش میدادم که درونم چه طوفانی به پا شده
خودش خواسته ، مگه نگفته بود تو لفافه باهاش حرف نزنم و حوصله حل معما نداره ؛ حالا معماشو حل شده تحویلش دادم که زحمتی برای حلش نکشه
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110