🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت598
یک ربعی گذشت و امیرحسین همونطور نشسته بود و سرش تو گوشیش بود
- میگم ... تو نمیخوای بری بیرون ؟
بالاخره سرشو بلند کرد و نگام کرد ؛ از این حجم جدیتش متنفر بودم دلم نمیخواست این روشو که هیچ وقت برای من نبود رو ببینم
- بهتری ؟
- آره ... ممنون از لطفت ، حالا دیگه لطفاً برو
- اوه ... با حرفم عصبانی شد ؟؟؟!!!
سینی غذا رو گذاشت رو پام و شاکی گفت : اینو بخور مطمئن باش میرم که اشتباهاتتو بیشتر بهت یادآوری نکنم
چشمام گرد شد با این حرفش
من برای این گفته بودم که زشت بود جلوی این همه آدم ، اول تو دستشویی بودیم حالا هم تو یک اتاق ؛ خب خجالت میکشیدم دیگه ، زشت نبود ؟؟؟
چرا درک نمیکرد ؟
- من منظورم ...
- امیرحسین : بله ، امروز منظورتو کاملاً بهم تفهیم کردی ، این قاشقو بگیری رفتم
با حرص قاشقو از دستش کشیدم و بلند شد و رفت
و با رفتنش قاشق و کوبوندم تو سینی
میترسیدم دوباره برم بیرون و حالم از بوی غذا دوباره بد شه برای همین هرکی اومد دنبالم عذرخواهی کردم و نرفتم اونا هم چون دیده بودن حالم بد میشه درکم کردند
بعد متوجه شدم امیرحسین و آقاحامد همه ی بچهها رو برده بودند بیرون و برای شام هم برنگشتند ، بعد از شام همه ی خانوما جمع شدن تو اتاقی که من بودم و داشتیم حرف میزدیم که بچهها بالاخره ساعت ۱۱ برگشتند ، اما امیرحسین تو نیومد
- رضوان : ببینم بچه ها خوش گذشت؟؟؟
- حسنا (دختر رضوان) : خیلی خیلی خوب بود ، هرچی دلمون خواست خوردیم شهربازی هم رفتیم
- زن دایی : واییییییی ؛ پس خیلی خوش به حالتون شده
زینب دستاشو با ذوق به هم کوبید و گفت زن دایی بابام خیلی خفنه مگه نه ؟؟؟
- زندایی بلند زد زیر خنده و گفت : بله عزیزم شک نکن
بالاخره به بچهها لباس دادم برای خواب و رضوان براشون جا پهن کرد و بعد از کلی تعریف از اینکه چی بهشون گذشته پیش خودم خوابیدند ، خدا روشکر کاری کرده بود که تلافی اون همه غصه ای که امروز خوردند در بیاد ولی خودش معلوم نبود کجا رفته
دلم بدجور شور میزد ، مدام تو اتاق راه میرفتم و فکر خیال میکردم
نکنه طوریش شده ؟
تصادف نکرده باشه ؟
اینا چرا اینقدر خونسرد بودند چرا براشون مهم نبود که برنگشته ؟!!!
دیگه نتونستم طاقت بیارم و رفتم بیرون . آقا میثم و آقا حامد و پیام فیلم میدیدند ، وقتی رفتم جلو برگشتند به سمتمو و نگام کردن
- میثم : چیزی شده زن داداش ؟ چرا نخوابیدید هنوز ؟
- آقا میثم ، امیرحسین نیومده هنوز
- حامد : نگران نباشید گفتم که دیر میاد
- ساعت دو و نیمه دیگه چقدر دیر آقا حامد ؟
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110