eitaa logo
سلام بر آل یاسین
23هزار دنبال‌کننده
856 عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم🤗 کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸 ✨﷽✨ ♥ بہ قلم ✍ : یک ربعی گذشت و امیرحسین همونطور نشسته بود و سرش تو گوشیش بود - میگم ... تو نمی‌خوای بری بیرون ؟ بالاخره سرشو بلند کرد و نگام کرد ؛ از این حجم جدیتش متنفر بودم دلم نمی‌خواست این روشو که هیچ وقت برای من نبود رو ببینم - بهتری ؟ - آره ... ممنون از لطفت ، حالا دیگه لطفاً برو - اوه ... با حرفم عصبانی شد ؟؟؟!!! سینی غذا رو گذاشت رو پام و شاکی گفت : اینو بخور مطمئن باش میرم که اشتباهاتتو بیشتر بهت یادآوری نکنم چشمام گرد شد با این حرفش من برای این گفته بودم که زشت بود جلوی این همه آدم ، اول تو دستشویی بودیم حالا هم تو یک اتاق ؛ خب خجالت می‌کشیدم دیگه ، زشت نبود ؟؟؟ چرا درک نمیکرد ؟ - من منظورم ... - امیرحسین : بله ، امروز منظورتو کاملاً بهم تفهیم کردی ، این قاشقو بگیری رفتم با حرص قاشقو از دستش کشیدم و بلند شد و رفت و با رفتنش قاشق و کوبوندم تو سینی می‌ترسیدم دوباره برم بیرون و حالم از بوی غذا دوباره بد شه برای همین هرکی اومد دنبالم عذرخواهی کردم و نرفتم اونا هم چون دیده بودن حالم بد می‌شه درکم کردند بعد متوجه شدم امیرحسین و آقاحامد همه ی بچه‌ها رو برده بودند بیرون و برای شام هم برنگشتند ، بعد از شام همه ی خانوما جمع شدن تو اتاقی که من بودم و داشتیم حرف می‌زدیم که بچه‌ها بالاخره ساعت ۱۱ برگشتند ، اما امیرحسین تو نیومد - رضوان : ببینم بچه ها خوش گذشت؟؟؟ - حسنا (دختر رضوان) : خیلی خیلی خوب بود ، هرچی دلمون خواست خوردیم شهربازی هم رفتیم - زن دایی : واییییییی ؛ پس خیلی خوش به حالتون شده زینب دستاشو با ذوق به هم کوبید و گفت زن دایی بابام خیلی خفنه مگه نه ؟؟؟ - زندایی بلند زد زیر خنده و گفت : بله عزیزم شک نکن بالاخره به بچه‌ها لباس دادم برای خواب و رضوان براشون جا پهن کرد و بعد از کلی تعریف از اینکه چی بهشون گذشته پیش خودم خوابیدند ، خدا روشکر کاری کرده بود که تلافی اون همه غصه ای که امروز خوردند در بیاد ولی خودش معلوم نبود کجا رفته دلم بدجور شور میزد ، مدام تو اتاق راه می‌رفتم و فکر خیال میکردم نکنه طوریش شده ؟ تصادف نکرده باشه ؟ اینا چرا اینقدر خونسرد بودند چرا براشون مهم نبود که برنگشته ؟!!! دیگه نتونستم طاقت بیارم و رفتم بیرون . آقا میثم و آقا حامد و پیام فیلم می‌دیدند ، وقتی رفتم جلو برگشتند به سمتمو و نگام کردن - میثم : چیزی شده زن داداش ؟ چرا نخوابیدید هنوز ؟ - آقا میثم ، امیرحسین نیومده هنوز - حامد : نگران نباشید گفتم که دیر میاد - ساعت دو و نیمه دیگه چقدر دیر آقا حامد ؟ 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴 ارتباط با ما https://eitaa.com/hoseiny110