🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت651
سعی کردم بهش اطمینان بدم تا اضطراب نداشته باشه ولی خودم از درون بدتر بودم اصلا نمیدونستم باید چطور آرومش کنم ، رفتم بیرون و سوئیچو برداشتم
- حامد : چکار میخوای بکنی امیرحسین؟
- ماشینو بیرون پارک کردم که جا باشه بچه ها تو حیاط بازی کنند میخوام بیارم تو که مریم سوار بشه
- بده من میارم ، تا تو مریم خانومو بیاری تو حیاط آوردمش
رفتم به سمت آشپزخونه که مجتبی گفت : داداش اتاقتون اون طرفیه برگشتم و نگاهش کردم ، برای اولین بار دست و پامو گم کرده بودم و نمیفهمیدم دارم چه کار میکنم
- احسان : امیرحسین دلواپس نباش تا یکی دو ساعت دیگه بچههات اگه خدا بخواد بغلتن ، خانمتو ببر ما هم پشت سرت میایم
دست گذاشتم روی شونشو گفتم: ممنون احسان جان نه دیگه زحمت نکشید چون مشخص نیست چقدر بیمارستان طول بکشه ممکنه خیلی معطل بشید ... شام سفارش دادم تا نیم ساعت دیگه میرسه دور هم بخورید و حواستون به بچههای ما هم باشه
- احسان : باشه داداش مواظبیم ، سریعتر برید که زمان از دست نره
بالاخره راهی شدیم ، روی صندلی جلو که خوابونده بودم دراز کشیده بودو چشماشو بسته بود و ماشین تو سکوت مطلق بود ، موبایلمو از جیب کتم درآوردمو با سید تماس گرفتم
- فکر کنم اشتباهی دستت خورده امیرحسین نه ؟
- سلام سید جان ، نه اشتباهی نخورده خانوممو دارم میبرم بیمارستان احتمالاً تا یکی دو ساعت دیگه به دنیا بیان ، میتونی بیای بچهها رو چک کنی ؟
- به به ... به سلامتی پيشاپيش به روزای بی خوابی سلام و عرض ادب کن
- فعلا تو پاشو بیا ، به اون روزا هم سلام میکنیم
- الان راه میفتم
- الان نه سید ، باهات تماس میگیرم که معطل نشی
- بنده خیلی ساله منتظرم بچه های بهترین رفیقمو ببینم ، دلواپس چند دقیقه معطل شدنم نباش
- قربان معرفتت رفیق ، یک ساعت دیگه راه بیفتی فکر میکنم بهتر باشه
بعد از هماهنگ کردن با بیمارستان و اتاق عمل به مریم نگاه کردم
هنوز چشماش بسته بود متوجه ی قطره های اشکی شدم که از گوشه چشمش روون بود
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110